ابد والله ما ننسی حسینا (12)
پست وبلاگ یا رئوف
یا رئوف...
روزی سرسفره شام معلم کاروان پیشنهادی داد که یکی از خاطرات به یاد ماندنی تمام عمرم شد. تجربه ای در حد تجربه یتیمان کوفه در هنگام شهادت علی. تجربه ای که به وضوح در یافتم معنی جمله ای را که بارها بر در و دیوار شهرمان دیده بودم و درکش نکرده بودم" چه هولناک است دنیای بی ولایت"
و هولناک بود ...
گفت توصیه ای برای شما جوانان دارم: امشب که برای زیارت حرم رفتید موقعی که اعلام می کنند "حرم تعطیل است و حرم را ترک کنید" در حرم بمانید و از فیض فضا بهره مند گردید. قبلا هم گفته ام در عتبات عالیات غیر از کربلای معلی که حرم حضرت عباس (ع) و امام حسین(ع) شبانه روزی باز است بقیه حرم ها را ساعت یازده و نیم می بندند و تا یک ساعت مانده به اذان صبح حرم تعطیل است. علی ای حال شام را خوردیم و برای استراحت به اتاق ها رفتیم. معلم بعد از رتق و فتق امور شام ساعاتی را برای شب نشینی به اتاق ما می آمد و علاوه بر تعریف خاطرات خود از سفرهای مکرر کربلا و مکه اش از فیض چیپس و آجیلی که ما از ایران به عنوان شب چره برده بودیم بهره مند می گشت. کلا آدم بسیار خوش صحبت و خوش قلبی بود. هنوز هم گاهی دلم برای آن لحظات تنگ می شود. حدود ساعت 10 بود که آماده حرکت به سمت حرم شدیم. همان طور که گفتم شب ها حرم حس و حال دیگری داشت. مخصوصا اینکه کم کم به ایام محرم نزدیک می شدیم و خدام حرم شروع به تعویض چراغ های حرم از سبز و زرد به قرمز شده بودند و کم کم پرچم های سیاه به اهتزاز در می آمد. بعد از یک چشم سیر نگاه کردن به ایوان طلا و درد دل با حضرت مولا حوالی ساعت 11 وارد حرم شدم و در فضای بالا سر مشغول زیارت مولای متقیان شدم. کم کم به لحظه موعود نزدیک می شدیم. هر لحظه به ساعتم نگاه می کردم." چقدر به یازده و نیم دارم؟"
چند دقیقه مانده به موعد مقرر برای اینکه مجبور به کل کل با خدام حرم برای بیرون رفتن از حرم نشوم، در بالا سر شروع به خواندن نماز زیارت مفصل با سوره الرحمن و یس شدم. رکعت اول را تمام کردم. حرم کم کم خلوت می شد. چون معمولا زوار ایرانی هتل هایشان در حوالی کوفه است و با اتوبوس باید به هتل ها برگردند اکثرا قرار خود را حوالی ساعت 11 در یکی از درب های خروجی حرم می گذارند و برای ساعت یازده و ربع به بعد زوار محدودی تحت قبه مشغول زیارت هستند. حمد رکعت دوم را تازه شروع کرده بودم که ناگهان...
کل چراغ های حرم خاموش شد و تنها ...
نور سبز داخل ضریح به فضا جلوه ای خاص می بخشید. به جرات می گویم که ترسیدم. نه از تاریکی، از ابهت و جلال و جبروت فضا. ضربان قلبم از کنترل خارج شده بود. نمازی که باید با سوره الرحمن می خواندم با سوره کوثر در نهایت استرس تمام کردم. در گوشه ای ایستادم. باید با فضا اخت می شدم. حرم تاریکی مطلق. ولی ضریح و نور سبز داخل آن ...
کم کم صدای ناله و فریاد زوار بلند شد. فضای خلوتی برای درد دل با علی(ع). مرد شب های تاریک. خدام از گوشه ای با نهایت عصبانیت زوار را به بیرون هدایت می کرد، ولی مگر می شود دست برداشت. تو مانده ای و علی. نه می توانی گریه کنی و نه می توانی گریه نکنی. دلت می خواهد فریاد بزنی ولی معذوریت اخلاقی داری. بغضی که نمی ترکد. زمان همین طور می گذرد و زوار نای حرکت ندارد. به زمین دوخته شده است. هر چه خدام زور می زند حرم خالی شود، فایده نمی کند. عاقبت آخرین حربه اش را به کار می گیرد.
قسمت می دهد: به حق علی...
و بغض تو می ترکد. به علی قسمت می دهند که از خانه علی بیرون بروی. باید در فضا بود و فهمید. کلمات قاصر از بیان احساسات است. شاید اصلا این لحظات نباید به نگارش در می آمد. شاید با بیان اینها خود را فیض بزرگی محروم می کنم. ولی خدا شاهد است قصدم شریک شدن در ثواب زیارت مجازی شماست. کافیست دل یکی از شما هوای آنجا را بکند، فیضش برایم کافیست.
_بحق علی. اذان صبح ان شاء الله، حاجی دیر والله ...(به لهجه عربی بخوانید)
و تو مجبوری. در حالی که پرده ای از اشک مقابل چشمانت بسته شده، در حالی که هنوز ضربان قلبت به حالت عادی بازنگشته، و در حالی که هنوز مبهوت فضایی، در حالی که هنوز آن فریاد کشیده نشده را در حنجره ات مهار کرده ای، به سمت درب خروجی حرکت می کنی. انگار دارند علی را از تو می گیرند. کم کم با موج جمعیت به بیرون هدایت می شوی. در حالی که هنوز چشم به ضریح دوخته ای. لحظه ای در آن فضا یاد یتیمانی افتادم که ظرف شیر در دست منتظر بودند تا امام حسن درب را باز کند. حضرت درب را باز کرد ولی کاسه شیر را تحویل نگرفت، بلکه همه را راهی منزل کرد و با چشمانی اشک بار درب را به رویشان بست. و درب حرم بسته شد و تو فقط دست هایی را می دیدی که به نشانه التماس به مانند دعا به سوی آن درب در نهایت تضرع دراز شده اند. و می شنوی ناله ای که "ما را از خونه علی بیرون می کنید؟؟؟"
آری آن شب در آن تاریکی علی را از ما گرفتند. و تازه می فهمی قدر آن فضای تاریک با نور سبز را. ولی این فریاد حنجره جایی قفل خورده. عده ای برای تخلیه خود شروع به نوحه خوانی و سینه زنی مقابل ایوان طلا می کنند. وسوسه می شوی اما نا نداری دست هایت را بالا ببری. الله اکبر این چه حالیست. و خدام هنوز هم باید به حق علی قسمت دهد که دیر است و ما هم خسته ایم و ...
چه می داند. هر روز اینجاست، اگر او هم فقط یک شب دیگر میهمان علی باشد آنگاه ...
دم کفشداری معلم را دیدم، نمی دانستم از او باید تشکر کنم یا ...
فضای غریبی را تجربه کرده بودم. فقط برایش اشک ریختم و گفتم حاج محمد یتیم شدیم...
شب را گذراندم ولی برای نماز صبح. وقتی وارد حرم شدم و مقابل ایوان طلا ایستادم از درون شاد شدم. باور کنید واژه یا عبارت معادل ندارم ولی انگار آب سردی روی لهیب آتش دیروز ریخته شد. اشک ریختم و از ته دل تو دلم خندیدم علی را مخاطب قرار دادم که "دوست دارم حرمت همیشه این طور روشن و نورانی باشد. دوست دارم که درب هایت همیشه این طور باز باشد." این احساس شعف هم اولین بار برایم رخ داد. تا به حال این چنین احساسی را هم تجربه نکرده بودم. ولی بعد از نماز صبح تا شب هنگام شام، هر وقت یاد شب گذشته و وقایع آن می افتادم کل وجودم مور مور می شد. پاهایم نای ایستادن خود را از دست می داد. فقط شانسی که آوردم یار قالم درک می کرد که چرا. دستم را می گرفت و حتی در مواقعی صبر می کرد تا حالم جا بیاید. و من هیچ دوست نداشتم با چنین خاطره ای از حال و هوای نجف راهی کربلا بشوم.لذا بعد از نماز مغرب و عشاء به خود علی متوسل شدم و خواستم که شب آخری مرا جور دیگری بدرقه کند. با علی برویم کربلا. دوباره بعد از شام راهی حرم شدم با حالتی از خوف و رجا. این بار بیشتر با فضا آشنا بودم. و علی حق میهمان نوازی را به جا آورد....