پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

پاپتی . [ پ َ ] (ص مرکب ) در تداول عامیانه ،پابرهنه . || یک لاقبا. سخت فقیر و بی چیز.

پیام های کوتاه

  • ۲۶ دی ۹۸ , ۱۵:۳۸
    قاف

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


از چند کیلومتری بریدگی کنار اتوبان داربست و بنری علم کرده اند: گنبد سلطانیه فقط 5 کیلومتر. با فلشی که به سمت راست اتوبان زنجان-قزوین اشاره می کند. هدفمان سیزده را در به در کردن است و مقصدمان دقیقا روستای مقابل گنبد سلطانیه. قریب 12 کیلومتر با گنبد فاصله دارد روستای بوئین.


بعد از دربدری سیزده با اصرار مادر گرام که تا به حال به سلطانیه و مخصوصا گنبد فیروزه ای آن مشرف نشده اند راهی شهر سلطانیه و گنبد نیلگون آن می شویم.


در طول مسیر بنرهای متعددی مسافران را برای بازدید از سومین گنبد آجری جهان وسوسه می کند...


روبروی گنبد سلطانیه هستیم. خودروهای مدل بالا با شماره پلاک های غیربومی در خیابان گنبد پارک کرده اند. دست فروش ها در پیاده روی کنار گنبد بساط خود را پهن کرده اند و عروسک و پنیر محلی و مجسمه می فروشند. محوطه گنبد هم باز است.


کاغذ روی شیشه ورودی بنا جلب توجه می کند: به اطلاع بازدید کنندگان محترم می رساند گنبد سلطانیه از ساعت 13 روز 13 فروردین تعطیل می باشد.


کاغذ در جایی نیست که مسافران نوروزی بتوانند بخوانندش...


ملت با شور و شوق در حالی که از فضای بیرون گنبد عکس می گیرند؛ وارد گنبد می شوند ولی وقتی با درب بسته فضای گنبد مواجه می شوند حسابی تو ذوقشان می خورد.


جالب تر اینکه 4 غرفه با داربست بنا شده و اقلام فروشی آن که با بنر نیز تبلیغ می شد به شرح زیر است:


*کتاب


*اسباب بازی


* فلافل تهران!!!


* گز اصفهان!!!


* سوهان قم!!!


* لواشک طارم


* چاقوی زنجان


حساب کنید! از جنب اتوبان بنر و پرچم زده اند که از گنبد بسته سلطانیه؛ و بازارچه خرید سوغات اصفهان و قم بازدید کنید!!!


بقیه روایت را از پست گوگل پلاس می نویسم:


 گنبد سلطانیه که معرف حضور است؟


(مقبره الجایتو، بنایی که بعد از گنبدهای سانتاماریا دلفیوره و ایاصوفیه سومین گنبد بزرگ دنیاست و البته قدیمی‌ترین گنبد دوپوش موجود در ایران است)


عصر امروز تعطیل بود!!!


بسیاری از مسافران نوروزی از شهرهای مختلف ایران (این را می شد از شماره پلاک ماشین ها فهمید)، ویلان و حیران فقط از بیرون بنا عکس یادگاری می گرفتند و حسرت می خوردند و البته از دست فروشان محلی خرید می کردند...


باز هم دم دست فروشان بومی گرم. لااقل بازار را گرم نگه می داشتند و از آش خوردنشان چه به خاطر مردم چه به خاطر شندرغاز مال دنیا گذشته بودند!


سیزده را به در کردن برای همه لازم است، حتی برای راهنما، نگهبان و کارمندان گنبد تاریخی سلطانیه...


ولی این سیزده در به در دلیل نمی شود با بی برنامگی، مسافران نوروزی را به امان خدا رها کرده و در چمن سلطانیه مشغول خوردن آش نوروزی شویم...


ارزش میراث فرهنگی و تاریخ تمدن یک استان و البته ایران را مدیران و مسئولان برنامه ریز حفظ خواهند کرد. کاش اندازه این دست فروشان بومی شمه بازاری داشتیم وقدر این روزها را می دانستیم...


گنبد را ترک کردیم البته بعد از خرید پنیر محلی...


و حالا از مقبره ملا حسن کاشی:(از علمای و شاعران دوره الجایتو و شاگرد علامه حلی) 


از بنا چیزی جز مخروبه باقی نمانده است...


بنایی که قدمتش به زمان الجایتو برمی گردد.


مرد دربان و نگهبان بنا؛ که لباس فرم میراث فرهنگی را هم پوشیده بود، دسته کلید مقبره را داد و امر فرمود بعد از دیدار، درب بنا را قفل کرده و کلید را تحویل دهیم!!!


چنین بنایی هر جای دیگری بود الان موزه و نمایشگاه صنایع دستی شده بود و ورودی اش لااقل 1500 تومان بلیط می خواست. (مبنی بر مشاهداتم در سفر اخیر به یزد و کرمان چنین استدلالی کردم).


ولی در این استان خراب شده، همه چیز بی صاحب است، حتی آثار باستانی. گاهی اوقات زورم فقط به لعن و نفرین می رسد...


زیاده عرضی نیست...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۷ ، ۰۸:۲۹
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر..


نمایشگاهای استانی کتاب در حالی آخرین روزهای خود را در شهرهای مختلف پشت سر گذاشت که به اذعان بسیاری از اهالی کتاب و فرهنگ و حتی غرفه داران و ناشران؛ استقبال خوبی از آن صورت نگرفت.


در این آشفته بازار فرهنگ و هنر، دیدن بنر و پوستر چنین نمایشگاهی آنهم وقتی عبارت 40 درصد تخفیف بر گوشه‌ی طرح آن خودنمایی می کند هر اهل مطالعه‌ای را وسوسه می‌کند که سری به محل برگزاری نمایشگاه زده و از خوان نعمت این یار مهربان دانا و خوش بیان بهره‌مند گردد.


اگر از اوضاع چاپ و نشر در حوزه کتب دانشگاهی، کمک درسی و کنکوری بگذریم اوضاع کتابهای عمومی که بیشتر مخاطبانش اهل کتاب و فرهنگ هستند چنگی به دل نمی‌زند. وقتی که پای درد دل غرفه داران و ناشران می‌نشینی از اوضاع ناب‌سامان کاغذ گلایه می کنند. پر بیراه هم نمی گویند. قیمت کاغذ نسبت به موقع مشابه در سال قبل افزایش حدود 4 برابری داشته است. تورم در بازار کاغذ چنان است که اخیرا موجب گلایه مندی یکی مراجع عظام تقلید از اوضاع نابسامان این محصول شده بود.


با این وجود، گرانی کاغذ عاملی برای نبود تنوع در بازار کتاب نیست. ناشران بنا به دلایل صرفا اقتصادی اقدام به انتشار کتاب‌های بازاری می‌کنند. بازار امروز کتاب اشباع شده از "زنان مریخی مردان ونوسی"، "9 ماه انتظار"، "آیا تو نیمه گمشده من هستی؟" و انواع اقسام کتاب‌های آشپزی. این دست کتابها را در 99 درصد غرفه‌های  نمایشگاه با رنگ و لعاب و قیمت مختلف می‌توان تهیه کرد. این در حالی‌ست که اثری از کتب بسیاری از نویسندگان کشورمان مشاهده نمی‌شود. حتی نمونه‌ای از کتب پرفروش نمایشگاه کتاب تهران را نمی شود در چنین نمایشگاه‌هایی مشاهده کرد. شاید باورش برای مخاطب پایتخت نشین سخت باشد ولی دریغ از یک جلد کتاب، موکدا عرض می کنم، یک جلد کتاب از نویسندگانی مثل رضا امیرخانی، سید مهدی شجاعی، نادر ابراهیمی، سیمین دانشور و نویسندگانی از این دست. کتاب هایی که قدرت جذب مخاطب ایرانی را داشته و منطبق بر فرهنگ ایرانی و اسلامی نوشته شده‌اند و امتحان خود را هم بابت فروش پس داده‌اند که البته شایسته است سیاست دست اندرکاران کتاب و کتابخوانی نیز ترویج این دست کتاب ها در بین خانواده ها و نسل جوان باشد.


از طرفی نباید به خواننده خرده گرفت که در نبود چنین کتاب هایی اقدام به خرید دوره ای کتاب‌های مارکز و اورول می‌کند. کوتاهی از ماست که نتوانسته ایم غذای مناسب را سرسفره ی علاقه مندان به کتاب و کتابخوانی فراهم آوریم. گرچه کتاب‌های آل احمد و شریعتی و دیوان شاعران قرن شش، هفت و هشتم هجری هنوز خوب می‌فروشند و مخاطبان استقبال خوبی از این دست کتاب ها دارند ولی باید به فکر کتب جایگزین هم بود. کتابخانه‌های بسیاری از مردم از این کتاب ها اقناع شده است.


پای بحث یکی دیگر از غرفه داران نشسته و علت را جویا می شویم: او علاوه بر قیمت کاغذ ممیزی ارشاد را هم مزید بر علت نبود کتاب می داند. به زعم او بسیاری از نویسندگان و ناشران با توجه به فضای موجود در ممیزی کتاب ترجیح می دهند از انتشار یا تجدید چاپ کتاب‌های خود صرف نظر کنند.


غرفه هایی که کتاب های مذهبی را عرضه می کنند هم برای خود عالمی دارند. آنچه بیش از بیش در این غرفه ها جلب توجه می کند قیمت‌های نجومی ست که برای کتاب هایی نظیر قرآن تعیین شده است. البته نباید از کیفیت چاپ، اوراق، صحافی و قاب این جنس کتاب ها غافل شد ولی جالب تر طیف مخاطبان این دست کتاب ها هستند. با توقف چند لحظه ای در کنار هر کدام از این غرفه‌ها و دقت به تیپولوژی خریداران این مدل قرآن ها باید حدیث مفصل را از این مجمل قرائت کرد! بی اختیار یاد مطلبی در مورد نشانه‌های آخر الزمان می افتم.


و قال الرسول: یا رب ان قومی اتخذوا هذه القرآن مهجورا


سایر کتب عرضه شده در این غرفه‌ها نیز کتبی کاملا تخصصی و حوزوی هستند و مخاطب عامی طرفی از این غرفه‌ها بر نمی بندد. کتاب هایی در حوزه حدیث و فقه و تفسیر که اکثرشان از جنس کتب مرجع هستند و طبیعی ست که با آن ضخامت؛ قیمت و نوع نثری که این نوع کتاب ها دارند کمتر مورد توجه مخاطبان غیر متخصص قرار بگیرند.


خلاصه اینکه با برگزاری چنین نمایشگاه هایی باید به مخاطب این حق را داد که استقبال سردی از غرفه‌ها داشته باشد و خرید کتاب از بساطی های سبزه میدان و حراجی کتاب های دست دوم ولی بسیار، بسیار خواندنی با موضوعات متنوع از نویسندگان نامی را بر خرید از نمایشگاه کتاب ترجیح دهد.


چه خوب بود مسئولین اداره ارشاد فکری به حال کتاب های دست دوم و بساط های عرضه کتاب می کردند. کتاب هایی که با مختصر رسیدگی در این وانفسای قیمت کاغذ و چاپ خوراک ذهن بسیاری از کتابخواران را فراهم می کرد.


 یاد مطلبی می افتم که در یکی از سایت های خبری در مورد تفاوت عرضه کتاب های دست دوم در ایران و انگلیس منتشر شده بود. کسی چه می داند شاید تقصیر خود ما قشر کتابخوان است که به کتاب آنچنان که باید و شاید احترام نگذاشته ایم. شاید خیلی هایمان فراموش کرده ایم کلام مولا را که "من علمنی حرفا صرت له عبدا". همه ما روزی از این کتاب هایی که اینگونه روی زمین به حراج گذاشته شده است مطلبی آموخته ایم. ولی اکنون باید نشان این دست کتاب ها را عوض نمایشگاه در حراجی ها و دست فروشی ها آن هم به این شکل بجوییم.


گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۷ ، ۰۸:۲۷
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


عجیب بلبشوی است. صاحب عزا گریه میکند، خوش آمد می گوید، راه می اندازد میهمانان را، زیر سیگار جماعت نیکوتین کش را تامین می کند...


بعد از ساعتی گریه زاری، تماس گرفته اند با بهشت زهرا. کارمندان خدوم آن نهاد انقلابی(نه! بهشت زهرا نهاد خدماتی است) هم با فرستادن یک فروند نعش کش، مغفور مرحوم را بار زده و الان در یکی از یخچال های سردخانه بهشت زهرا جاسازی کرده اند.(البته روی نام این نهاد هم حرف دارم‌ها، ولی الان جایش نیست. بهشت زهرا؟؟؟)


برگردیم به خانه‌ی معزا. برنامه‌ریزی شروع شده. هماهنگی برای خرید قبر پینت هوس در ویلایی ترین نقطه قبرستان، پیدا کردن یک روحانی جلیل القدر و اسم و رسم دار جهت اقامه‌ی نماز میت.هماهنگی یکی از مساجد بزرگ و تمیز مرکز شهر برای شام غریبان و ترحیم. قاری و مداح مزار و مسجد. عقد قرارداد با رستوران سر کوچه(خانواده معزا حال آشپزی ندارند، شگون هم ندارد دود از خانه‌ی معزا بیرون بیاید. اقوام درجه یک هم تا هفت شبانه روز، شام و ناهار، افتادن کباب، جوجه کباب، قیمه و قورمه و کوفته و کوفت...)


کم کم داغ مرحوم سرد شده، بانوان محترمه سر بساط غیبت را گشوده‌اند. البته گریزی هم در مسائل مطروحه به مغفور مرحوم می زنند که خالی از عریضه نباشد.


گوش کنید:


(مال و اموالش به کی میرسه؟/ اون خانومه که اینطور غلیظ آرایش کرده و خودشو می کشه کیه؟ /مهوش خانوم دخترتو عروس کردی؟/ وا کی طلاق گرفت؟/ آره بابا. زنش راحت شد./ نزول برداشتن ور شکست شدن؟)


ضبط صوت را روشن می کنند. قصار السور عبدالباسط. اختصاصی مراسم ترحیم.


و الضحی. والیل اذا سجی...


اولین بار است صوت قرآن را در و دیوار این خانه می شنوند. خوب می دانند کسی مرده. هر چه باشد قبلا رگ و گوشت و پوست و استخوان آدمی بوده اند که سالها پیش زیر خروارها خاک دفن شده و پوسیده است.  


               در کارگه کوزه گری رفتم دوش                             دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش


نوبتی هم که باشد نوبت طراحی اعلامیه است:


هو الباقی.


ذکور جماعت سیگارهایشان را کشیده اند و چای پررنگ قند پهلوی حسابی سرحالشان آورده. ذوق هنری شان گل کرده. چه گابریل گارسیا مارکز هایی می شدند این ملت! فقط حیف اقوامشان کم است تا بمیرند و ذهن این ملت باز شود در نگاشتن جملات ادبی.


بدینوسیله درگذشت ناگهانی مرحوم مغفور شادروان حاج گنجعلی خان ذوالمنش فرد اصل


یکی که تو آشپزخونه داره بساط سماور رو ردیف می کنه در حالی که دسته قوری چینی شاه عباسی بزرگ دستشو می سوزونه داد می زنه:


 _ کربلا و مشهد هم رفته بودا...(سووووووختم)


_ راس می گه: اصلاحش کن


کربلایی. مشهدی حاج گنجعلی خان ذوالمنش فرد اصل


یکی دیگه که اون گوشه با صدای سوختم مرد سیبلوی آشپزخونه چرتش پاره شده در حالی که دست‌های سیاه و پینه بسته شو به چشماش می ماله می گه:


_ یادتون باشه فامیل قبلی اش را هم توی پرانتز بنویسید. خیلی‌ها او را با فامیل قبلی صدا می‌کردند.


می شود:


کربلایی، مشهدی، حاج گنجعلی خان ذوالمنش فرد اصل(بابا قوری گوز)


پسرش در حالی که آب بینی خود را در دستمال یزدی دور گردنش فین می‌کند و با همان دستمال چشم‌هایش را پاک می‌کند مدعی می‌شود که:


_ شغلش را هم بنویسید. بسیاری او را از محل کسب و کارش می شناسند.


_ راست می گوید خب:


کربلایی مشهدی حاج گنجعلی خان ذوالمنش فرد اصل(بابا قوری گوز سابق)(دلاک پر افتخار و بازنشسته تنها حمام شهر)


فرزند گرامی مرحوم آآ مشد علی


داماد حاج خشایار خوارزمشاهی!


پدر گرامی آقایان: دکتر زلفعلی خان(یارو دیپلم ردی هم نیست)، مهندس عشقعلی خان(مهندس است ولی در دلالی) و حاج گلعلی خان(امامزاده شهرش را نرفته هنوز) ذوالمنش فرد اصل


پدر خانم آقایان: حاج مراد قضیه‌نیا و کربلایی اغول بالچی


حاج گلعلی خان تازه سیگارش را تو زیر سیگاری خاموش می کند و ته مانده‌ی دود را از ژرفای ریه‌اش بیرون می‌دهد صدایی صاف می کند و با صدایی خفه می گوید:


_ اسم اون پسرخاله‌ی شهیدش رو با پسر دایی و پسر عموش تو اعلان بیارید.


_ راست می گن خب:


پسر خاله ی شهید .......(شهدا شوخی بر نمی‌دارند. حتی نامشان. ولی بماند تا توضیح دهم!)


پسر دایی رییس محترم بانک تاجرات استان آقای گلزاد گلبار


پسر عموی ناتنی جناب ستوان غیبعلی داز دار


را به اطلاع دوستان و آشنایان محترم می رسانیم. به همین مناسبت مراسم تشییع و تدفین آن مرحوم روز سه‌شنبه ساعت 30/14 روز دوشنبه مورخ 6/6/66 از منزل آنمرحوم واقع در (هرجایی. اصلا به ما چه!)  به سمت گلزار شهدا تشییع خواهد شد.


از طرف خانواده های: ذوالمنش فرد اصل، خوارزمشاهی، قضیه نیا، اغول بالچی، گلزاد گلبار، داز دار، رجبی، وجبی، نیم وجبی، میمونی، مصدوری، محضوری، بلبل پور، زاغ سیاهی، دانگلادان، چورزق پوری، ضد پهلوی و اوباما نژاد، ضحاک کش، زرتشت منفرت و سایر وابستگان درجه چهارم و پنجم مرحوم!


از یکی از اتاق ها پسر کوچک مرحوم دوان دوان بیرون می زند. در حالی که تکه کاغذی کوچک در دستش است. جمع چهارچشمی دستان عشقعلی خان را می پاید. در حالی که مثل مادر بچه مرده زار می‌زند کاغذ را کنار کاغذ چرک‌نویس اعلان می‌گذارد. دقیق می شویم:


یه مرد مو فرفری سبیل چخماقی کراوات دار با یقه سفید آهاری.


اناث فامیل هم سرک می کشند تا ببینند عشقعلی خان چه چیز را رو کرده:


عشقعلی خان در حالی که اشک از چشمانش مثل آب موتور چاه عمیق به بیرون فواره می کند می گوید: این عسک را بزنید رو اعلامیه آقام. می خوام ملت ببینه جلال و جبروت حاج گنجعلی دلاک رو ...


غرض:


همه این مهملاتی که ضمیمه اعلان فوق شد(اعم از مسافرت‌های زیارتی مرحوم، فامیل سابق، شغل سابق، فک و فامیل اعم از شهید و ستوان و رئیس بانک و ...) به اضافه عکس دوران گردن کلفتی و الواطی مرحوم، همه بهانه ای است برای دعوت هر چه بیشتر میهمان و فخرفروشی به سبب ازدحام جمعیت در انواع مراسمات میت. فامیل دورترین اقوام را هم در نهایت وارد اعلان کرده‌اند تا یک موقع شرمنده‌ی هیچ کدام نشوند و آنها با گیر کردن در رودربایستی هم که شده با تمام توان خانوادگی در مراسمات شرکت بجویند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۷ ، ۰۸:۲۴
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر


( دوستان، آشنایان و اقوام فضای حقیقی: هر گونه تشابه متن ذیل با جریانات اتفاق افتاده در چند سال اخیر را به شدت تکذیب می شود. آنچه تایید شدنی است این است که مجموع این حوادث تلنگری بود برای نوشتن این جملات. البته بالا نیامدن سرویس plus  گوگل هم مزید بر علت شد.مبالغه جزء جدایی ناپذیر متن ذیل خواهد بود)


تلفن منزل زنگ می خورد. کسی گوشی را بر می دارد. پشت خط صدایی بعد از احوالپرسی معمول اعلام می دارد که فلانی مرد.

•    اوه. فلانی مرد؛ چه عجب؛ بعد از 90 سال حضرت عزرائیل را شرمنده کرده و جان عزیزش را تحویل فرموده، البته بعید می دانم به این سادگی‌ها بوده باشد. قطعا حسابی عزرائیل را خسته کرده است. ولی عاقبت فتیله پیچ و ضربه فنی. الفاتحه...

حالا معنای این تلفن چیست؟ این تلفن یعنی شما از اقوام درجه اول مرحوم مغفور شادروان محسوب می شوید، ما به شما احترام کرده و با شما تلفنی تماس گرفته ایم و گرنه مثل سایر خلایق و همشهریان فهیم فردا صبح از تعدد اعلامیه هایی که از طرف خانواده های محترم رجبی، وجبی و نیم وجبی صادر و به در و دیوار شهر الصاق گشته است متوجه فوت این جوان ناکام!!! می شدید. با این توصیفات این "مغفور مرحوم گشته"‍ کیست که شده  فامیل درجه اول ما؟

•    دوان دوان می رویم تا برسیم به مادر بهتر از برگ درختمان. " مامان، مامان، این مردهه چیه منه؟" مامان کمی فکر می کند. چرتگه می اندازد. ( فلانی بووود. خب. فلانی پسر فلانی است. مادرش هم که... پس ... از آنجا...)(این ها را مامان زیر لب، بلند بلند فکر می کند) بعد مانند ارشمیدس فریاد می زند: هورکا، هورکا... که معادل فارسی اش یافتم است. 


پسر نوه عموی بابات

•    اوووو. چقدر درجه اول.

پدر لباسهایش را به تن می کند. ساعت چند است؟ 9 شب. راهی منزل پسر نوه ی عمویش می شود. تلفن زده شده! آنهم از روی احترااااااام! ما هم روحمان را همراه پدر پرواز می دهیم و به منزل پسر نوه ‌ی عموی پدرمان می رویم. از سر کوچه می توان فهمید بوی الرحمن و حلوای کسی بلند شده است. کوچه های اطراف پر از ماشین های دوبله سوبله پارک شده است. 

•    چقدر اختلاف طبقاتی در فامیل درجه اول ما زیاد است. از لکسوس شاسی بلند تا پیکان جوانان خسته خوابیده گوجه ای مدل 56 کارخانه فخیمه ایران خودروی اعلی حرضت آریامهر...

نزدیک تر می رویم. عده بسیاری دم در اجتماع کرده اند. البته از جماعت ذکور. نسوان جماعت هم که از راه می رسند، در حالی که با یک دستمال کاغذی مچاله  چشم ها و بینی بدفرم و خوش فرم خود  را پاک می کنند وارد منزل می شوند. وارد شدن همان و صدای ناله و شیون و هاااای بلند شدن همان. به ازای هر میهمان یک شیون همگانی. انگار کسی ایستاده دم در و علامت می دهد. آماده باشید. مهمان جدید...

•    حالا یک؛ دو؛ سه... هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای 

منزل پسر نوه ی عموی پدرمان گنجایش این تعداد فامیل درجه اول را ندارد که...! فلذا نسوان جماعت در اتاق ها اطراق کرده و روح مرحوم مغفور را پرواز می دهند و ذکور جماعت در حالی که اعصاب ندارند، دم در، در حالی که پشت به دیوار داده اند و پای راست یا چپشان را هم به دیوار عمود کرده اند، سری از روی ناراحتی تکان می دهند، پکی به سیگارشان می زنند و در تعقیب بازدم دود با خاطرات "مغفور مرحوم" تاس بازی می کنند. 

اولیای معزا هم مانده اند دست فوجی از خاله خانباجی ها که مصرند دکوراسیون منزل را به هم بزنند. 

 •    یکی گوشه تلویزیون را گرفته و دیگری را صدا می زند: فلانی قوووووربون دستت. کمک کن اینو بزاریم   حموم!!!

نگاهی به میهمانان انداخته و از یکدیگر می پرسند: کدام شیر پاک خورده‌ ای گوشی تلفن را برداشته و به این شدت فامیل درجه یک دعوت کرده است. آنهم چه فامیل هایی...بسیاری از آنها فقط در چنین مراسمی با یکدیگر مواجه می شوند. در مجالس شادی، قوم و خویشی عوض می شود. 

یکی نیست به مسئول روابط عمومی فامیل بگوید: 

•    هووووووووووی. چنین مراسمی فقط مختص فامیل درجه اول میت از قبیل پدر، مادر، خواهر، برادر، فرزندان و در نهایت همسایگان میت است نه.... از گوشه کنار این شهر درندشت ملت را به زحمت انداخته ای که چه؟


الهیکم التکاثر. حتی زرتم المقابر

ما ذکور جماعت روحمان هم از ورود به اتاق مملو از بانوان معزا منع شده است ولی سری به پاگرد منزل می زنیم. آی کفش روی هم تلنبار شده است. حجم عظیمی از کفش های لنگه به لنگه و جفت جفت. از پوتین تا دمپایی!!! بقایای کفش ها را بعد از اتمام عملیات انتحاری در اماکن مقدسه دیده اید...

یاد آداب و سنن می افتم: در مراسم اموات اعم از ترحیم و شام غریبان و امثالهم کفش جفت نمی کنند. شگون ندارد. شاید چون صاحب عزا به شدت معزاست و حال ندارد. کسانی هم که به عنوان مسلی (شاید تسلی دهنده. مقابل معزا. من درآوردی است) می آیند آنقدر  سراسیمه و مضطربند که اصلا فراموش کرده اند کفش دارند. (جون...!!!). شاید هم می ترسند یکی از کفش ها، کفش جناب عزرائیل باشد و جفت کردن و احترام به کفش ایشان همان و ماندن ایشان در آن خانه و بین اقوام همان. بشر است دیگر...

اقوام درجه اول تر مدتی با تاخیر به جمع سایر اقوام درجه اول می پیوندند. همه شان بعد از پارک ماشین سراغ صندوق عقب ماشین هایشان رفته و چیزی را زیر بغل می زنند و به سمت منزل شادروان روانه می شوند:

•    سماور. فرش. بشقاب. استکان. پارچ. لیوان یک بار مصرف. قوری. کاغذ A4. خرما. گردو. فندق. نقل بیدمشک. بادام. میشکا. کبااااااب. نوشابه. ترمه. گلاب پاش. کفن( خدا نصیب همه مان می کند) ضبط صوت. CD قرائت قرآن. پرچم و پارچه سیاه. سینی در سایز های مختلف. برزنت. قابلمه. قند. چای. قاب عکس. کیسه سیمان!!!....( چه ضیافتی...)


الهیکم التکاثر. حتی زرتم المقابر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۴۴
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


اون روز وقتی از محل کار به خانه برگشتم نشستم سر سفره و یه شکم سیر ناهار خوردم. بعد ناهار کنترل تلویزیون را از جیب درآورده و خم شدم تا روی میز تلویزیون بگذارم. دیگر کمرم راست نشد. همان جا به رو افتادم زمین. درد از کمر شروع شده بود و تا قوزک پای راست ادامه پیدا می کرد. لرز عجیبی تمام تنم را فرا گرفته بود. نه می شد داد زد. نه می شد گریه کرد. فقط می لرزیدم. خواهرم و دو تا پسرخاله هام که از قضا اون روز ناهار مهمان ما بودند قفل کرده بودند. مات و مبهوت منو تماشا می کردند. هر چی زور می زدم پاشم خودمو به بخاری برسونم شاید گرم بشم و لرزم قطع بشه کمرم یاری نمی کرد. بدنم رو یه وری کردم که از چپ یا راست پاشم ولی بدجور به پاهام فشار می آورد. خواستم عمود پاشم که اونم نشد. با هزار زحمت خودمو به بخاری رسوندم و دراز به دراز خوابیدم.


اون روز تا نه شب مطلقا خبری از حرکت نبود. بماند که نماز ظهر و عصر هم قضا شد. بعد9شب یواش یواش به زور تشک برقی و پیروکسیکام و ویکس و پماد رهامین کمرمان نرم شد و به زور چوبدستی قادر به ایستادن شدیم. روز بعد هم خودمان را از کار مرخص کردیم و کنار بخاری چند جلد کتاب ریختیم و شروع کردیم با ماژیک فسفری نقاشی کشیدن. آن روز را حسابی کتاب خواندیم. از صدسال تنهایی مارکز تا همشهری داستان اسفند ماه. دلمان از عزا درآمد و البته فرصتی مغتنم و توفیقی اجباری برای تفکر در مورد آینده.


روزهای بعد هم این روال ادامه داشت. یک روز در میان تقریبا. تا اینکه راهی بیمارستان شدیم و پزشک متخصص. اسمش را گذاشت اسپاسم عضلانی و چند تا قرص آرام بخش و آمپول و ... را در دفترچه بیمه مان لیست کرد. جالب تر اینکه در آن نسخه کذایی گلاب به رویتان شیاف هم تجویز شده بود. ولی وقتی از داروخانه بیمارستان کیسه داروها را دریافت کردم ملاحظه کردم که روی جعبه آن داروی عجیب الاستعمال دکتر داروساز مودبانه نبشته: در صورت درد با یک لیوان آب میل بفرمایید...


اول که شاخ درآوردیم خانوادگی. بعد با خودم فکر کردم بیچاره قشر بیسواد و روستایی...


خوشبختانه بعد از تزریق آمپول‌های مربوطه دردی احساس نکرده‌ام که حبی با آن شکل و قیافه را با یک لیوان!!! آب میل بفرمایم.


هنوز هم که هنوز است وقتی از محل کار برگشت می خورم می نشینم سر سفره و ناهار. بعد دراز به دراز می خوابم کنار بخاری تا هفت صبح فردا. استراحت مطلق. از همه کارها مطلق (لام مشدد است) شده ام. در آغوش گرم بخاری و خانواده. اولیا هم مهربان ترند. گردگیری و خانه تکانی هم که تعطیل.


حالا این مسائل به شما چه؟ من نمی دونم. ولی شرح حالی بود از اوضاع ما در یک هفته گذشته. راستشو بخواهید تو همشهری داستان دیدم هر کی هر چی سرش اومده رو داستان می کنه و ...


این کار اصلا یکی از راه‌های تمرین نویسندگیه. منم تمرین کردم دیگه.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۴۲
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


از وقتی خواندن و نوشتن یاد گرفتم به یاد ندارم از هر چیز خواندنی گذشته باشم. حتی به روزنامه ی زیر لباسی که از خشکشویی به  خانه می آمد یا حتی روزنامه ای که با آن سبزی را بسته بندی میکردند. البته این مورد آخر هنوز هم که هنوزه موجب بالا رفتن آمپر مادرم می شود. چه کنم؟ خواندن خوره ایست در دل و جانمان. این خوره در سفر و حضر(شاید هم حذر. اما اولی به معنا نزدیکتر است چون مصدرش از حاضر بودن است) همراه ماست. نایب الزیاره بودم در مشهد مقدس. حسب عادت مقابل دکه روزنامه فروشی روبروی مسجد جفایی ایستادم و با چشم شروع به خوردن مطالب کردم. همین طور که نگاه می کردم ناگهان چشمم افتاد به منقار پرنده ای که داشت مخم را نوک می زد. عکس روی جلد مجله ای توجهم را به خود جلب کرد. نزدیک تر شدم. نوکش میرفت تو چشمم. عکس عجیبی بود. عکس روی جلد مجله با حاشیه ی سفیدی که داشت تو چشم می زد.


"شماره دهم. دوره ی جدید. بهمن 1390. 276 صفحه. 2000 تومان. به همراه پوستر هدیه زمستان". برای خودش کتابی بود. درون یک کاور نایلونی هم بسته بندی شده بود. عجب عکسی انتخاب کرده بود طراح. خودم را کنترل کردم. دلیل نمی شد. به خاطر طرح جلد خیره کننده و قیمت بسیار مناسبش از راه بدر شوم. بی خیال شدم ولی عکس در ژرفای ذهنم تلوتلو می خورد. آن پرنده لعنتی گویا واقعا ذهنم را نوک زده بود. چند ساعت بعد خریدمش. راستش را بخواهید طاقت نیاوردم. سریع خود را رساندم هتل. شب آخر بود و عازم راه آهن بودیم. کاور را باز کردم. مختصر تورقی کردم. بعد چند صفحه تبلیغ مختص کتاب که البته در حد خود مجله (البته شاید تعبیر مجله درست نباشد. چرا که نه قطع و نه اندازه اش با مجلات امروزی هم خوانی ندارد.جریده تعبیر بهتری ست) مطلب برای خواندن داشت. در یک صفحه ی سفید با یک بسم الله الرحمن کوچک که زیر کادر مستطیلی سبز رنگی نوشته شده بود، مواجه شدم با این جمله:


"همگی خود به وی ده که خود، کار تو راست کند".(کیمیای سعادت. امام محمد غزالی)


تقریبا از خرید خود مطمئن شدم. جریده بوی دیگری داشت. دو صفحه بعد شامل شناسنامه مجله بود. ولی صفحه پشت شناسنامه یک کار گرافیکی از وا‍ژه ی "کلمه" و جملات:


"کلمه ی پاکیزه چون درختی پاکیزه است. اصل آن درست و شاخ آن در آسمان، میوه دهد هر سال به فرمان خدای". ابراهیم /24،25


"خدای گفت اصل آن کلمه، ثابت و راسخ است. درخت اگر اصلی ثابت ندارد بر جای نماند و برگ و بر نیارد".(تفسیر روض الجنان و روح الجنان/ ابوالفتوح رازی)


ادامه جریده را ورق زدم. عجب طرحی زده بودند طراح و صفحه آرا. مطالب نغز و عالی. به جرات می گویم مدتها بود جریده ای به این وزن نه از نظر مطلب و نه از نظر طراحی ندیده بودم. استثنا کنید مجله ی آیینه هنر هیئت اسلامی هنرمندان را البته.


معلوم بود که پشتوانه قوی فکری پشت این جریده خوابیده است. عکس های استثنایی که برای مطالب برگزیده شده اند. بخش های مختلف. طبقه بندی مطالب. بوی افرادی را می داد که کتاب را می خورند. مشغول تحلیل این جریده بودم که در صفحه ی 246 که تیتری با عنوان بازتاب دارد چشمم افتاد به سربرگ یک نسخه:


"درمانگاه شبانه روزی پریدس توس"


دقیق تر شدم. آقای دکتری از مشهد برای خوانندگان این جریده در سربرگ کلینیکش نسخه نوشته:


"سلام دکتری 50 ساله ام ولی به نظر پنج ساله بیشتر نمی رسم. خنده و شوخی را دوست دارم. کتاب و مجله را گاز می گیرم، بو می کنم، لمس می کنم. کلمات را خوابشان را می بینم. من با ادبیات زندگی می کنم. از روی شوق این نسخه را برایتان نوشتم تا کمی حالتان خوب شود. بقیه اش را با ایمیل و فاکس می فرستم".


معلوم شد که نه تنها من که بسیاری در این زمانه که اکثر مجلات و روزنامه ها از نظر طرح و رنگ و شکل و مطلب اقدام به کپی برداری از یکدیگر و مجلات خارجی می نمایند(مدتی مد شده بود همه مثل تایم مجله شان را طراحی می کردند. هستند هنوز چنین جریده هایی. خوب شد قوچانی یادشان داد) هستند افرادی که با ولع آنچه خواندیست را می یابند و می خورند.  


مجله ای که تبلیغاتش هم مختص کتاب و نویسندگی است. سو تیتر های انتخابی عالی ست. خلاصه حلوایی ست که تا نخورید نمی دانید. -"همشهری داستان" - را می گویم.


وصله:


  • خوشبختانه این روزها شرایط طوری است که دوباره با فراغ بال کتاب می خرم، قرض می کنم، میخورم، گاز می گیرم و می خوانم. الهی شکر...


  • تصمیم گرفتم فاصله نوشتن مطالبم را کمتر کنم. این را از کتاب ذن در هنر نویسندگی آموخته ام. شاید هم یک روز پستی راجع به خزعبلات آن کتاب برایتان نگاشم.


قد جاء کم من الله نور و کتاب مبین. یهدی به الله من اتبع رضوانه سبل السلام و یخرجهم من الظلمات الی النور باذنه و یهدیهم الی صراط مستقیم (مائده آیه 16)



ضمیمه:


دیشب سومین شبی بود که برنامه پارک ملت به موضوع امام و خاطرات انقلاب می پرداخت. شب اول مرتضی نبوی. شب دوم حبیب عسگراولادی و دیشب سید محمود دعایی.ولی برنامه دیشب چیز دیگری بود. لذت بردم از صدق گفتار و ادب حجت الاسلام دعایی. برخلاف دو شب گذشته که ...

این آدم ذره ای بی ادبی و بی اخلاقی در مصاحبه اش نبود. صادقانه همه چیز را هم می گفت. همه را هم آقا خطاب کرد. بدون ملاحظه ی جایگاه و شان امروزی شان...

چقدر این روزها کم داریم از این افراد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۹
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


دوباره راه افتادیم. کوچه های حومه ی کربلا عالمی دیگر داشت. خانه های ویلایی نسبتا بزرگ با درختان نخل در حیاط هاشان. خانه هایی که اصول معماری آن منطبق بر ایوان و طاق است. در سمت بیرونی منزل و نزدیک پشت بام طاقی هلالی درست می کنند که با دو ستون به زمین مهار می شود. ستون ها اکثرا استوانه ای و طرح دار هستند، علاوه بر نخل درخت های پیچ و چسب حسابی چشم بیننده را می نوازد. همچنان هل می دادیم و آب می خوردیم. گرچه در این کوچه پس کوچه ها خبری از کلمن و احسان آب نبود ولی مقداری آب را در آخرین سیطره از وانتی که آب معدنی احسان می کرد گرفته بودیم. هوا هنوز گرم و طاقت فرسا بود. خبری از گنبد و اماکن مذهبی نبود. دو سه کیلومتری راه زایید. در مسیر دو یا سه، سیطره را رد کردیم ولی اجازه ی ورود گاری نبود. هل.یالااااااا. گاریچی با آن اندام نحیفش داد میزد و می کشید. ما هم چون لشکری شکست خورده گاهی از شدت خستگی نعره میزدیم و هل میدادیم. تا بلاخره به سیطره ی معهود رسیدیم. درست سر خیابانی نصب بود که عمود بود بر درب(شاید)  شمال شرقی حرم حضرت ابالفضل(ع). ما جداگانه و گاری توسط دستگاه تفتیش شد. کم کم گنبد حرم حضرت عباس را هم دیدیم. خیابان ها دوباره شلوغ شد. همان کربلای همیشگی شد. خانه هایی در حد ویرانه و سیم هایی که چون تارعنکبوت بالای کوچه ها به هم تنیده شده اند. در مسیر دومین سیطره را هم رد کردیم. حالا کاملا در و دیوار و درب حرم را می دیدیم. حال عجیبی به جمع دست داد. همه بی اختیار اشک میریختیم. اشک، عرق و آب به هم آمیخته بود. کسی روضه نمی خواند ولی همه بی اختیار اشک می ریختند. کسی چه می داند شاید همه موقعی که در اتوبوس قرار گذاشته بودند که کنار بار بمانند و آن ها را تا هتل برسانند، نیتی کرده بودند. کمتر پیش می آید در آن اوج خستگی گریه کرد و اشک ریخت. دومین بار بود که برای من این احساس دست میداد. بار اول سفر اول بعد مراسم تعویض پرچم، وقتی از حرم امام حسین بیرون آمدیم چشمم به گنبد حرم ابالفضل افتاد. بماند...


هر چه بود مختص آن لحظات بود. گاهی فکر می کنم قلم چقدر قاصر است از بیان بعضی حالات...


 چه بهتر. این باعث می شود بعضی لحظات فقط در لوح دل، با زبان دل نگاشته شود.


به راه خود ادامه دادیم. حال روبروی درب حرم بودیم. در سمت مخالف بین الحرمین حرکت کردیم. بالا سر حضرت را دور زدیم و دوباره وارد ضلع جنوبی یا سمت قبله ی بین الحرمین شدیم. قیامتی بود خیابان. دو روز تا نیمه ی شعبان باقی است. گوشه و کنار، هر چند مغازه یکی، احسان توزیع می شد و خیل مردم به صف ایستاده اند تا خون و گوشت خود را با غذای متبرک، تبرک کنند. اینجا هم غذای غالب نذری قیمه است. بعضی ها چای احسان می کنند. عده ای خیمه ای برپا کرده اند و همان جا دیگ و آتش ریخته اند و همان جا از تولید به مصرف می پزند و توزیع می کنند. عد های هم پخت را در جایی دیگر انجام دادهد و توزیع را با وانت در اطراف حرم انجام می دهند.  علاوه برمحل هایی که برای توزیع غذا ساخته شده بود، بعضی هیئت ها هم داربستی زده بودند و اطرافش را با برزنت پوشانده بودند از سمت داخل دو سمت چپ و راست محل را با پارچه و پرچم های شاد و رنگی آذین بسته بودند و دیوار مقابل درب را با قاب هایی از آینه پوشانده بودند و روبروی آینه ها را پله هایی با آهن ساخته بودند و روی پله ها را ده ها شمعدان گذاشته بودند و لامپ های درونش را صبح و شب روشن می گذاشتتند. خلاصه اینکه حال و هوا حال و هوای جشن بود مطلقا. ازدحام زوار اینقدر زیاد بود که در خیابان های منتهی به بین الحرمین سرویس های بهداشتی سیارکانتینری گذاشته بودند. راه را به موازات بین الحرمین ادامه دادیم. کم کم صف بسیار بلندی به چشم می خورد. نزدیک حرم امام حسین. مردان در یک طرف صف و زنان هم در سمت دیگری. هر کس از اول صف بیرون میامد دستش یک ظرف یکبار مصرف بود، قرصی نان و یک عدد موز. نزدیک تر شدیم. آشپزخانه ی حرم امام حسین رایگان غذا توزیع می کرد. عجب ازدحامی. برای اینکه صف زیاد طولانی نشود دو سه جا پیچش داده بودند و صف های موازی ساخته بودند. با این حال هنوز هم صف بلندی بود. روزهای بعد متوجه شدم توزیع غذا برای نهار از ساعت 11 شروع شده و تا ساعت 2 ادامه داشت. برای شام هم از بعد نماز مغرب و عشا تا 3 ساعت بعد نماز غذا توزیع می شد. اکثر این احسان ها جهت پذیرایی از زوار پیاده ی نیمه شعبان کربلا بود. بلافاصله بعد از درب آشپزخانه باب سدره بود. محل موعود.موبایل مدیر کاروان را گرفتم. گفت سر کوچه ام. دیدمش. سمت هتل راهی شدیم. داخل یکی از کوچه های خیابان سدره هتل ما بود. مدتی در هتل معطل شدیم تا زوار هم کاروانیمان از اتاق ها بیرون بیایند و برای پیاده کردن ساکها کمکمان کنند. ساکهای خودمان را که نصف بار گاری می شد خالی کردیم. ماند ساک های کاروان قزوین و جماعتی که از هتلشان فقط نامی بلد بودند و مدیر بیخیالی که اصلا به خیالش نبود که تعدادی از زوار را با بارهایشان آواره ی شهر غریب شده اند.گرچه در کربلا کسی احساس غربت نمی کند. شاید به مین خاطر است که نماز در این شهر کامل است. گاریچی هم خسته شده بود. ظاهرا هتل را می شناخت و می دانست کجا باید برود ولی کم کم داشت دبه می کرد. انعامش را دوبل دادیم و راهی اش کردیم. شاید انرژی مضاعفی بگیرد و سمت هتل کاروان قزوین دبه نکند.


وارد هتل شدم. اول از همه آب خواستم. مدیر هتل آبمیوه داد. نفس که تازه کردم سوار آسانسور شدم که بروم رستوران ناهار. ساعت 4 بود. نگاهی به آینه ی آسانسور کردم. خیس و سیاه شده بودم. شلوارم تا زانو خیس بود. این را می شد از تغییر رنگش فهمید...


منتظر بقیه اش نباشید که تمام شد. اول داستان نیت کرده بودم تا همینجا برایتان بنویسم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۶
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


حرم امام حسین 6 کیلومتر.


نگاهی به اصغر آقا کردم. با خودم گفتم کاش چیز دیگه ای می خواستی از خدا اصغر آقا. برا خودت چیزی نمی خواستی لااقل برا من مایه میذاشتی. از نجف حسرت این کاروان های پیاده را می خورد. گارچی داخل دسته گاری یه بار لااقل یک تنی را می کشید و هدایت می کرد ما هم 5 نفره از پشت هلش می دادیم. هر وقت هم خسته می شدیم و از نفس می افتادیم گاری چی فریاد می زد: "هل، هل". آنوقت ما انرژی مضاعفی گرفته و می هلیدیم. آبی که تازه از بقالی گرفته بودم شده بود آب کجا بگم؟ معمولا میگن" آب حمام". گاری چی هم نمی خورد. خلاصه رسیدیم جایی که کل خیابان را با یک مانع دست ساز بسته بودند و سربازی را مسئولش. یک بلوار 45 متری مد نظر بیاورید. از کنار پیاده رو تا وسط بلوار از هر طرف لوله ای را به تیرکی لولا کرده اند و زیر لوله کلی لوله و نبشی و قوطی جوش زده اند که سنگین شود و از زیر قابلیت عبور نباشد!!!. دوطرف را هم با یک زنجیر بزرگ قلفیده اند. گاری 1 تنی با لااقل 3 متر ارتفاع روبروی این سد توقف کرد هر چه جناب سرکار محافظ را صدا کردیم، داد زدیم، عربی، فارسی، ترکی، به روی خودش نیاورد. گاری چی گفت: محال.گفتم: خب. حالا ؟ گفت: "ارفع المانع!!! ارفع یالااااا".


ها؟؟؟


رحمت دیک اوشاقی نجه ارفع المانع؟


چاره نبود. دست به لوله بالایی بردم. داااااااغ بود. تابش آفتاب حسابی گرمش کرده بود. از جیبم دستمالی در آوردم و دور لوله پیچیدم. بهتر شد. بیچاره اصغر آقا. شانه هایش را داد زیر لوله ه.ا 3 نفر لوله ها را بلند کردیم و 2 نفر به زور از بالای گاری لوله ها را از میان ساک ها رد کردند. وقتی رسیدیم هتل دیدم شانه های اصغر آقا از شدت گرمای لوله ها سوخته. خلاصه مانع را رد کردیم. چند متری نرفته چند تا کلمن قرمز جلب توجه کرد. از جمع جدا شدم و از کیف پولم ظرف ساندیسی که سرش را بریده بودم و یادگاری معلم ورزش دوران دبیرستانمان بود (خود لیوان نه ها ابتکارش!) را پر آب کردم. اول خودم رفع عطش کردم و یکی را پر کردم تا به دیگران برسانم. دادم یکی یا دو نفر خوردند یک بار دیگر هم برگشتم و پر کردم و بقیه هم خوردند. یارو داد می زد "هل". و ما هل می دادیم. کم کم گنبد امام حسین دیده شد. در راه وانت هایی بودند که آب معدنی سرد و تگری احسان می کردند. آی می چسبید ولی خیلی زود گرم و غیر قابل آشامیدن می شدند.ما هم خالی می کردیم سرمان. کلمن هم از جایی فت و فراوان بود. گاری چی هم خسته شده بود و هر دو کلمن در میان ترمز میزد و آب می خورد. در این فاصله به مدیر کاروان زنگ زدم. آنها هم تازه رسیده بودند هتل. بیچارها گیر ترافیک بودند. یکی از ون ها رسیده بود ولی دیگری که مدیر داخلش نبوده به بیراهه زده بود و زوار را هنوز نرسانده بود. مدیر هم برزخ بود. خلاصه سفارش کردم که من دارم گنبد حرم را می بینم آدرس را به من هم بده تا گاری چی هم به بیراهه نزند. گفت هتل در یکی از کوچه های شارع سدره است. رسیدی باب السدره تماس بگیر من بیایم. بعد گوشی را داد مدیر هتل و به منم گفت گوشی را بده گاریچی تا آدرس دقیق را بگیرد. آدرس را اکی کردیم. بازم کاروان ما. کاروان دیگری که بارشان با بار ما سوار یک گاری بود و سه نفر هم از آنها با من و اصغر آقا مشایعت می کردند نه شماره ای از مدیر داشتند نه مدیر با آنها تماس می گرفت. فقط هم نام هتلشان را بلد بودند. منم که با گاریچی پسرخاله. قرار شد اول بار ما بعد بار آنها. آنها هم اصلا متوجه این قرار نشدند ولی آخر حسابی کفرشان درآمد. بماند. خلاصه به مدیر کاروان سفارش کردم ناهار من و اصغر آقا را محفوظ داشته باش که من گنبد را دیدم. بعد از مدت ها پیاده روی اولین ایست بازرسی. ولی ورود ممنوع. "مختص زوار فقط". گاریچی بهم فهماند که فلانی برید مامور را راضی کنید با زبان یا پول و گرنه راهمان می زاید ها. خودش هم آمد. رفتیم پیش سربازه . بارها را نشانش دادم. اشک تمساح ریختیم. مسافت بعید. نحن زوارالحسین. العطش. نحن جائع. شارع سدره قریب الی هذا المکان. به فارسی نیم بند می گفت: "گاری ها از طرف حرم حضرت ابوالفضل فقط". "یک دروازه مخصوص گاری". این یعنی دور زدن کلی راه. حساب کنید آنچه من در دور دست می دیدم باب الراس حرم امام حسین بود. سمت چپ آن باب السدره. ولی حالا باید از سمت راست تا پایین پای حضرت عباس می رفتیم و از کنار بین الحرمین، خودمان را به پیش روی حرم امام حسین می رساندیم. آنهم از کوچه پس کوچه های فرعی. گاری چی هم کمی با سرباز وراجی کرد. سرباز نرم شد و رفت پیش ارشدش. ولی کم کم تعداد گاری ها زیاد شد. قابل پیش بینی بود که با این شرایط اجازه ورود از این سیطره (ایست بازرسی) را نخواهیم داشت. همان طور شد. دوباره در پست های خود مستقر شدیم. خیس عرق و آب بودیم گرما به حدی بود که گروهی شلنگ آب را از بالای وانت و پشت بام روی سر ملت می گرفتند تا از حال نروند. نگاهی به اصغر آقا انداختم. کاش از خدا چیز دیگری خواسته بود. خودش چیزی نمی خواست کاش برای من خواسته بود...


وصله:


محمد باقر مجلسی صاحب بحارالانوار به خط خود نوشته است: "بنده خطاکار محمدباقر مجلسی فرزند محمد تقی، شبی از شبهای جمعه درباره دعاها مطالعه کردم. دعایی نظرم را جلب کرد که الفاظ آن کم بود، ولی معنای زیادی داشت. در همان شب دعا را خواندم، شب جمعه دیگر خواستم همان دعا را بخوانم؛ ناگهان صدایی از سقف خانه شنیدم که گفت: ای فاضل کامل! هنوز کرامالکاتبین از نوشتن ثواب آنچه که در شب جمعه سابق خواندی، فارغ نشده اند که تو دوباره میخواهی آن را بخوانی! "


 دوست دارید بدونید چه دعایی بوده؟؟؟!!! 


آن دعا این است:


بسم الله الرحمن الرحیم


 الحمدلله من اول الدنیا الی فنائها


و من الاخره الی بقائها


 الحمدلله علی کُلّ نِعمَه


 و استغفرالله من کلّ ذنب و اتوب الیه و هو ارحم الراحمین


پاورقی: قصص العلماء، ص 208.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۴
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


سلام. دلم تنگ بود گفتم چند خطی واسه طرقه بنویسم شااااااااید فرجی حاصل بشه و دلم گل و گشاد. آخرین پستی که نوشتم حوالی عرفه بود شاااااید. یادم نمیاد نوشتن که برام زمانی عادت بود مثل خواندن کم کم داره فراموشم می شه لا مذهب با کم محلی من اونم بی محلی می کنه. ذهنمو می گم. دیگه نه چیزی می خونم نه چیزی می نویسم. اخبار هم که قربونش برم. این جریان هواپیما رو تازه دیروز فهمیدم. گرچه فکر کنم فرقی هم نداشته باشه. یکی اومده جاسوسی یکی دیگه گرفته تش دیگه. ولش کن بابا اصلا به شما چه. بذار برم ادامه پست قبلی. گور بابای دل پدر سوخته ی در حال حاضر تنگ من. الان که فکر می کنم می بینم شاید به خاطر اینه که 14 شب این موقع از روضه برگشته بودم و خودم رو تخلیه کرده بودم الان...


خلاصه اینکه اتوبوس وارد گارا‍ژ شد. داخل اتوبوس با مدیر کاروان هماهنگ شدم که من بمانم مثل همیشه ساک ها را بار گاری کنم و برسانم هتل. اصغر آقای مالوف هم پا در کفش من جوان هوایی کرد و گفت من هم می مانم. وقت پیاده شدن از اتوبوس دستم یک بطری آب معدنی بود. بلافاصله یکی آمد و گفت اجازه هست؟ بطری را نشان می داد. گفتم بسم الله. بطری را گرفت. خورد و برد!!! بقیه افراد کاروان سوار ون هایی که برای حمل مسافر در نظر گرفته شده بود شدند و به سمت هتل حرکت کردند. بنیامین ماند و اصغر آقا و حوضش. نماینده ی شرکت شمسا آمد و گفت تا نیم ساعت آینده وانتی برای حمل بار شما می آید. نیم ساعت معطل می شوید. ساعت حدود 10 بود. راننده اتویوس هم غیر از درب صندوق که بارها در آن بود بقیه درب ها را قفل کرد و خودش راهی ناکجا آباد شد. اصغر آقا نشست داخل صندوق و من دوری در گاراژ زدم. همین طور اتوبوس می رسید و ون ها سرویس می دادند. ولی از وانت موصوف خبری نبود. وسط گاراژ ایرانی هایی که مثل من مامور حمل ساک شده بودند با ماموران امنیت عراقی که 5 یا 6 نفری می شدند مشغول تحلیل اوضاع سیاسی فعلی عراق بودند. از حضور نیروهای آمریکایی در عراق و حتی ایران. این را یکی از امنیتی ها می گفت. می گفت ظاهرا ترک می کنند ولی هیچ جای این کره خاکی بدون مامور آمریکایی نیست! به ما چه مربوط اصلا. کم کم ماموران امنیتی هم سوار ون شدند و گاراژ را ترک کردند. زمزمه هایی مبنی بر نبود وانت کم کم به گوش می رسید. سری به اصغر آقا زدم. داخل صندوق نشسته بود و میوه هایی که از شام و ناهار نجف برایش باقی مانده بود و در ساکش ریخته بود را می خورد.اعم از پرتقال و موز.  دوباره برگشتم وسط گاراژ. این بار ملت نماینده ی شرکت شمسا را خفت کرده بودند که الان سه ساعت است که معطل مانده ایم پس کو وانت؟ راست می گفتند قبل از ما اتوبوس های زیادی آمده بودند و هنوز هم منتظر بودند. گرمای آفتاب به اوج خودش رسیده بود. خرما پزان بود مثلا. گرما از کف دمپایی رد می شد و کف پا را می سوزاند. یاد آن بطری آب معدنی افتادم. آب هم نبود. هر اتوبوسی از راه می رسید ملت میریخت سر مسافران تازه از راه رسیده و آب طلب می کرد. مسافر از همه جا بی خبر هم آب را تقدیمش می کرد. آمده کربلا مثلا. آب از او بخواهند و او ندهد. در این میان نماینده شرکت شمسا اوضاع را تبیین کرد: به مناسبت نیمه شعبان تمام مسیر ها بسته است و امکان ورود وانت به محوطه ی حرم وجود ندارد. این قضیه از صبح امروز اتفاق افتاده و قبلا هم به ما اعلام نشده است و گرنه ما تدبیر می کردیم. الان هم شرکت مشغول جمع آوری گاری ها از سطح شهر است و طبیعی است مدتی زمان لازم دارد تا این گاری ها جمع آوری شده و به گاراژ برسند فلذا صبر پیشه کنید. سری به اصغر آقا زدم باز هم میوه می خورد ولی این بار از شدت تشنگی. اوضاع را تشریح کردم. گفت به موبایل مدیر زنگ بزن و توضیح بده. تماس گرفتم. آنها هم در ترافیک گیر کرده بودند و هنوز نرسیده بودند. به وسط گاراژ رفتم دوباره. این بار ملت گلایه را شروع کرده بودند. گاها گاری وارد گاراژ می شد ولی ظاهرا  از گاری هایی نبود که شرکت شمسا با آن قرار داد دارد. حاضر بود ساک ها رابرساند هتل اما لااقل 70000 تومان می خواست. گاری اش ده تومن نمی ارزید پدر سوخته. نماینده شرکت هم منع می کرد از بار کردن ساکها به این گاری ها. مدعی بود که وسایل شما در این شرایط تحت بیمه نیست و مسئولیتش با خودتان و اگر بارها را وسط راه خالی کرد و فرار کرد به ما مراجعه نکنید و امثالهم. تعدادی از کاروان ها گوش ندادند. حسابی خسته بودند. ساعت ها معطلی در آفتاب و محیطی که اصلا سایه نداشت. ساک ها را بار گاری های آزاد کردند و راهی شدند.ما هم با حسرت تماشاگر حرکت قافله شان بودیم. من هم دوباره با مدیر صحبت کردم و کسب تکلیف. گفت صبر کن گاری شرکتی بیاید. سری به اصغر آقا زدم. ماشین را به من سپرد و تکه مقوایی پیدا کرد و رفت برای نماز. در این ساعات قیمت گاری آزاد تا 150000 تومان هم می رسید گاها.لابی ها با مسئول عراقی گاری ها شروع شده بود. سه نفر بودند. بعضی ها باب رفاقت را با طرف باز کرده بودند که شاید زودتر فرجی در کارشان حاصل شود. گرما امانمان را بریده بود. حدود ساعت 3 بود. گاریی آمد کنار اتوبوس. گاری شرکتی بود.قرار شد بار ما و اتوبوس بغلی را به مقصد برساند. اصغر آقا سر نماز بود. در دورترین جایی که قابل رویت بود سایه ای یافته بود و مناجات می کرد! هر چه توان داشتم در حنجره ام جمع کردم و صدایش کردم تا مجبور نشوم تنهایی بار اتوبوس را سوار گاری کنم ولی صدا نمی رسید. وقت می گذشت و گاریچی عجله داشت. شروع کردم. خودم خودم را فحش می دادم که چرا به ملت گفته ام از نجف خرید کنید که فرصت دارید و پارچه ارزان است و آدرس بازار دادم و .... ساک ها زاییده بودند. خلاصه روی بچه های اتوبوس بغلی سفید. کمکم کردند. اصغر آقا هم رسید. گاریچی مشغول طناب کشی گاریی بود که ساک دو اتوبوس را حمل می کرد. خاوری بود برای خودش. رفتم به خوار و بار فروشی روبروی گاراژ و یک بطری آب معدنی به قیمت 500 تومان خریده و هم خودم را سیراب کردم هم بچه های اتوبوس بغلی و هم اصغر آقا و هم گاریچی را. سلام بر حسین...


راه افتادیم. گاریچی گاری به آن عظمت را می کشید و ما از عقب هل می دادیم. بعد از خروج از گاراژ و مدتی پیاده روی تابلویی در جا خشکم کرد. حرم امام حسین 6 کیلومتر!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۲
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


این روزها، یعنی دقیقا از روز عرفه بسیاری از دوستان و همسفران سابقم پیامک می زنند و تماس می گیرند که فلانی کربلا رفتی التماس دعا، یا کی ان شا الله راهی می شی کربلایی؟ و امثالهم... ظاهرا دعوت نامه ی ما دست دوستان رسیده ولی خودمان خبر نداریم. تقصیری هم ندارند بعد از دو سال مداوم شب اول محرم در جوار رحمت حسینی بودن و با آب و تاب برای رفقا از فضای آنجا گفتن همه را به این فکر می اندازد که امسال هم کربلایی بعله...! ولی امسال بنا به دلایلی کاملا محرمانه و شخصی خیییییر. البته قسمت ان شاالله در ایام دیگری است قطعا. همین روزها.... البته اگر لایق باشیم و دعوت شویم. همین پیامک ها و تماس ها هوایی بودم هوایی ترم کرد. الان در بدر دنبال جایی هستم که شب اول محرم مراسم را از ماهواره و از طریق "کربلا تی وی" مستقیم تماشا کنم. البته هنوز هم دیر نشده، شاید طلبیده شویم باز هم. کسی چه می داند. فلذا...


سه روز تا نیمه شعبان داریم. ساک ها را بعد از نماز صبح جمع کرده و آماده ی حرکت می شویم. قرار است 7 صبح راهی کربلای معلی شویم. تعداد زیادی از کاروان های پیاده مدتها پیش راه افتاده اند و از دیروز در حالی که پرچم های سبز در دست دارند و برای اینکه همدیگر را گم نکنند تی شرت های تیم های فوتبال از قبیل بارسا و رئال و ... را پوشیده اند کاملا یکدست و تیمی به نجف رسیده اند و از مقابل هتل ما که در مسیر کربلاست عبور می کنند. سر میز صبحانه کاروان کرج حرف از تاخیر در اعزام به کربلا می زد می گفتند که کاروان های پیاده مسیر را شلوغ و به نوعی ناامن کرده اند فلذا از شرکت شمسا تماس گرفته اند که ممکن است در اعزام دو سه ساعتی تاخیر داشته باشیم. با اصغر آقا (هم اتاقی ام را می گویم. کارمند 50 ساله ی آموزش و پرورش) عزممان را جزم کردیم در این فاصله پیاده راهی حرم علوی شویم و برگردیم. مسیر کمی طولانی است. هتل در جاده ی کوفه قرار دارد. پاشنه ها را ور کشیده بودم، البته اصطلاحا، چون در گرمای تابستان عراق فقط باید دمپایی پوشید، که مدیر کاروان آمد سراغم: برو به سایر هم کاروانیها خبر بده که باید حرکت کنیم. هر چه سریعتر آماده شوند. گفتم سر میز صبحانه بحث چیز دیگری بود. گفت برنامه عوض شده از جاده ی استراتژیک می رویم. گفتم استراتژیک؟ گفت یه جاده ی فرعی و نظامی است. سریییییییییع. رفتم وسط سالن. دو دست را شیپور وار دور دهانم گرفتم و داد زدم زنجان حرکت. ارواح وادی السلام هم شنیدند که کاروان زنجان باید حرکت کند.


بلاخره راه افتادیم. راننده هم مسیر را درست نمی شناخت حتی مامور امنیت. بعد از دو بار مسیر را اشتباه رفتن بلاخره به قول خودشان در مسیر استراتژیک افتادیم. قضیه ی استراتژیک بودنش را از مامور امنیتی پرسیدم، گفت جاده ای ست که در زمان صدام جهت حمل و نقل ادوات نظامی، سران، نیروهای نظامی و ...ساخته شده است. یک سر این جاده منتهی می شود به مرز عربستان. جاده ی باریکه ی آسفالتی داشت در حد عبور یک ماشین و اطرافش بیابان. جدیدا ظاهرا توسط حرم علوی اطراف جاده خریداری شده و اطرافش فنس کشی شده و درخت خرما در آن پرورش می یابد. این را از تابلوهایی که با "عتبه العلویه المقدسه" در فاز های مختلف زمین نصب شده بود می شد فهمید. 10 فازی بود. از درخت های نسبتا جوان در فاز اول تا نهال های تازه و حتی بیابان برهوت که فازهای دهم بودند. تمام اتوبوس های ایرانی پشت سر هم از این مسیر عازم کربلای مقدسه بودند. مسیر تعداد زیادی ایست بازرسی داشت که گاهی تعدادی ساک را از صندوق بیرون آورده و مثلا تفتیشی می کردند که البته مداح کاروان که پیرمرد باصفایی بود بسیاری از سیطره ها را(در اصطلاح خودشان) با اهدای نبات قیچی به ماموران به عنوان رشوه، زیر سبیلی رد می کرد و ما زیاد معطل نمی ماندیم. چون مسیر نظامی بود اصلا کاروان پیاده ندیدیم ولی دل هم اتاقی ام اصغر آقا هنوز پیش آنها بود. کوهنورد خبره ای بود و عاشق پیاده روی. می گفت کاش می شد او هم پیاده مسیر نجف-کربلا را طی می کرد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۰
پا پتی