روزنوشت های کرونایی 7
📆 شنبه 21 تیر 1399
جایی که من بدنیا آمدم، دو موعد زمانی را بسیار یاد می کنند. بمباران و زلزله رودبار و منجیل. همیشه سوال بود چرا؟ یک اتفاق مگر چقدر می تواند در عمق زندگی مردم رسوخ کند که بعد از سالها همواره روح مردم را خراشیده و روانشان را شخم بزند.
کرونا جواب سوالم را داد.
روزهای سختی را پشت سر می گذاریم. افسوس گذشته و اضطراب آینده، مثل خوره به جانمان افتاده. کرونا معلم بزرگی بود. یادمان داد:
👈دم غنیمت است.
چه بسیار دید و بازدیدها، که به انواع بهانه های خاله زنکی، به تعویق افتاد و امروز حسرت یک دورهمی در جانمان نشست.
چه تعداد زیارت هایی که به بهانه پس انداز یک ریال بیشتر، یا سردی و اعتدال هوا، به فصل تابستان موکول شد و امروز دلمان لک زد برای تلالو نور سبز پنجره های ضریح.
چه تعداد عروس و دامادهایی که بخاطر کمبود یک قلم از اقلام جهیزیه، امروز و فردا کردند و این ایام هم به مثل یکی از همان بهانه های واهی، آغاز زندگی مشترک خود را به تعویق می اندازند.
چقدر از حضور در مجالس اهل بیت به بهانه خستگی کار روزانه سرباز زدیم و امروز در عطش حضور در چنین مراسماتی تلظی می کنیم.
چقدر تنبل بودیم در دیدار پدر و مادرمان و چقدر امروز دلمان تنگ است و نگرانیم.
مرگ همین نزدیکی است. پشت جداره های این الیاف کتان نازک که جلوی دهان بسته ایم. نزدیک تر از همیشه. امروز را غنیمت بدانیم. همین لحظه ها و ثانیه ها را. فردا شاید یکی مان نباشیم. ببخشیم و ببخشایم. بخاطر همه روزهای خوبی که با هم داشته ایم. ببخشیم و ببخشایم تا خدا ببخشد و ببخشاید.
از امروز چهل روز تا محرم فرصت داریم. کاش صاحب محرم، به فریادمان برسد.