پست وبلاگ طرقه
اوست نشسته در نظر...
خیلی قبل تر ها، وقتی که هنوز هر دویشان زنده و بودند و نفس شان به زندگی مان گرمی و برکت می داد، بسیار بهانه شان را می گرفتم. بچه سال بودم و لطف و محبت آن ها به نوه بزرگشان از جنس دیگری بود. پدر بزرگ و مادر بزرگم را می گویم. حیاط خانه ای که با درختان گردو و حوض و فواره وسط حیاطش بهشتی بود برای بچه بازیگوشی مثل من...
روزهایی پیش می آمد که از صبح با بهانه آن خانه و پدر بزرگ و مادر بزرگم، مادرم را کلافه می کردم.
مادر چادر سر می کرد و رویا محقق می شد...
بسیار پیش می آمد که مرا با مادربزرگ و پدر بزرگ تنها می گذاشت و خودش برمی گشت منزل؛ و این آغاز شیطنت هایم در آن خانه درندشت (درندش، شاید!) بود.
فضولی را دوست داشتم. به هر سوراخ سنبه ای سرک می کشیدم و آمار محتویاتش را در می آوردم. چه بسیار ابزار و وسیله خراب کرده ام و بدون اینکه کسی چیزی بفهمد بعد از سرهم بندی گذاشته ام سر جای اولش. مادرم به این کار می گوید: زیانکاری!
در این میان گاهی که نه! بسیار پیش می آمد که گند خرابکاری هایم در می آمد. نمونه اش:
تصور کنید: فصل پاییز باشد و در حیاط باشی و گردوهای بالای درخت حسابی با لب و لوچه ات بازی کند. گردویی که هنوز در پوست سبزش جا خشک کرده و مغزش هنوز سفید رنگ است؛ برای پسر بچه ای پنج شش ساله مثل من میوه ای ست بهشتی.
نفس است دیگر...
هوس گردو کرده. آن هم گردوی نارس...
به گوشه و کنار نگاه می کنم. ناگهان جرقه ای...
سنگ!
باغچه را زیر و رو می کنم؛ سنگی پیدا می کنم به قاعده همان گردوی سبز بالای درخت...
هدف...
پرتاب...
و ناگهان صدایی مرا به خود می آورد...
اطرافم پر از خرده شیشه است. پدر بزرگ و مادربزرگ با ترس و دلهره دویده اند سمت حیاط. نگرانی از سر و رویشان می بارد. پدر بزرگ با عصبانیت فریاد می کشد: وایستا سرجات...
خشکت می زد. بغض می کنی و ناگهان بغضت می ترکد...
زار زار گریه می کنی. پدر بزرگ جارو خاک انداز می آورد و خرده شیشه ها را از اطرافت جارو می کند. مادر بزرگ گرم در آغوشت می گیرد و اشک هایت را پاک می کند. امروز می فهمم آن خشم و غضب اولیه برای این بود که خرده شیشه به پایم نرود.
و من هنوز گریه می کنم و مادربزرگ دست بر سر و صورتم می کشد و اشک هایم را پاک می کند. هی می گوید: چیزی نشده بابا. شیشه است دیگر. فدای سرت. قضا بلا بود. می سپارم دایی ات شیشه بر بیاورد جا بیندازد. و من آرام نمی گیرم. پدر بزرگ دست در جیبش می کند. با چند شکلات و مبلغی پول آرامم می کند. هنوز هق هق می زنم. ولی آرام ترم. رو می کنم به پدربزرگ و مادر بزرگ. با چشمانی سرخ و قیافه ای معصومانه: میشه به بابا مامانم چیزی نگید...
و خنده آرام بخش آن ها تسکینی میشود برای دل نگرانم...
دست سوی پدر بزرگم دراز می کنم و از او قول مردانه می گیرم که: شتر دیدی! ندیدی...
دقایقی بعد من و پدربزرگ گوشه باغچه در حال خوردن گردوی نارسیم. گردو را من پوست می گیرم و پدر بزرگ با چکش می شکند.شیشه بر در گوشه دیگر حیاط مشغول اندازه گرفتن پنجره...
این روزها فقط شرمندگی آن ایام برایم مانده است. هنوز هم نمی دانم پدر و مادرم چیزی از واقعه آن می دانند یا نه؟
===========
حال خدایا...
حال و روزم دوباره مثل بچه گی هایم شده است...
یک سال بهانه ماه رمضان گرفته ایم و منتظرش بودیم. مگر نه این است که ماه رمضان ماه میهمانی خداست. ما هم میهمان خوان رحمت و بخشش شما.
خدایا من همان کودک کنجکاو و زیانکارم که با شیطنت خود حرمت صاحب خانه را نگاه نداشته و با گناهان خود به خودش ظلم کرده و اهل خسارت شده...
ولی یاد گرفته ام که شما؛ خدای من؛ مهربان تر از پدر و مادری...
من هنوز همان کودکم که با چشمان اشک بار از کرده خود پشیمان است و زار زاز گریه می کند و فریاد می کشد که غلط کردم...
نفسم هوس گردوی کال کرده بود..
آغوشت را باز کن، اشک هایم را پاک کن...
با رحمت و مغفرتت خرده شیشه های گناه را از دور و برم پاک کن...
اللهم اغفر لی الذنوب التی تهتک العصم، اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعا...
پشیمانی ام را جایزه بده...
و در نهایت یک قول مردانه: گناهانم بین من و خودت بماند. هیچ کس حتی امام زمانم هم از گستاخی ام بویی نبرد...
طاقت شرمندگی اش را ندارم...
یا رب، یا رب، یا رب...
==========
پ ن:
*برداشتی آزاد از سخنان استاد مرحوم علی صفایی حائری
*خیلی وقت بود ننوشته بودم. قلنج کردم. دعا کنید باز هم توفیق داشته باشم...