پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

پاپتی . [ پ َ ] (ص مرکب ) در تداول عامیانه ،پابرهنه . || یک لاقبا. سخت فقیر و بی چیز.

پیام های کوتاه

  • ۲۶ دی ۹۸ , ۱۵:۳۸
    قاف

۹ مطلب با موضوع «کربلا» ثبت شده است


قضا و قدر روزگار بر این قرار گرفت که امروز نماز مغرب را در حسینیه کربلایی های گلوبندک بخوانم. اولین بار بود وارد این حسینیه نامی می شدم. علیرغم همه این سالها که محل گذرم بود!!!
فضا کاملا کربلایی است. عطری عجیب حسینیه را معطر کرده. مکبر و موذن کاملا با لحن نجفی اذکار را ادا می کنند. غالب نمازگزاران هم به سبک عراقی، بر خلاف ما ایرانی ها که کشدار، صلوات می فرستیم، جویده و تند ذکر صلوات می کنند.
اما شیرین ترین قسمت ماجرا، پذیرایی با چای عراقی از نمازگزاران پس از اقامه نماز، در صفوف بود که بسی چسبید واقعا...
اگر صاحب تجربه پیشین بودم، حتما دو استکان چای برمی داشتم که لذتی مضاعف ببرم...
حین خروج بر در و دیوار و معماری و تزئینات دقیق تر شدم...
تصویر سید صادق و سید محمد شیرازی تو ذوقم زد. ولی با دیدن عکس امام و آقا در کنارشان خودم را تسکین دادم.
خلاصه هر وقت دلتان هوای نجف و کربلا کرد، حسینیه کربلایی های گلوبندک شما را دقایقی میهمان آن حال و هوای معنوی می کند.
عکس را هم نادیده بگیرید.
خدابزرگه...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۸ ، ۱۰:۳۹
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


این روزها هر وقت نخ بادبادک دلم را رها می کنم، بی اختیار راهی مسیر پیاده روی جاده نجف کربلا می شود...


صبح، ظهر، شب...


فرقی نمی کند. با دیدن طلوع و غروب آفتاب، گرمای ظهر و خنکای نسیم شبانگاهی...


چشم هایم را می بندم و دلم را راهی خیل جمعیت پیاده می کنم.


یزورونی، یعاهدکم...


اسامیکم اسجلها، اسامیکم...


هله بیکم یا زوار، هله بیکم...


این دل هوایی را با چای شیرین و غلیظی که در استکان هیئت می ریزم تسکین می دهم.


به یاد چایی شیرین کربلایی ها...


می دانم...


خوب می دانم. این روزها تا نیمه شعبان دلتنگ تر می شوم برایت حضرت ارباب.


دلتنگ ازدحام حرم در شب نیمه شعبان، دلتنگ پارچه های سبزی که در گوشه گوشه حرم برای نوشتن حاجت نصب کرده اند، دلتنگ دعای کمیل شب نیمه شعبان در حائر مقدس و مهم تر از همه دلتنگ آغوش گرم شما...


ولی خوشحال و خرسندم.


چند روزی ست دلم زائر حریم و کویتان شده...


و من خودم را با شعر حافظ تسکین می دهم:


بعد منزل نبود در سفر روحانی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۴
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


دوباره راه افتادیم. کوچه های حومه ی کربلا عالمی دیگر داشت. خانه های ویلایی نسبتا بزرگ با درختان نخل در حیاط هاشان. خانه هایی که اصول معماری آن منطبق بر ایوان و طاق است. در سمت بیرونی منزل و نزدیک پشت بام طاقی هلالی درست می کنند که با دو ستون به زمین مهار می شود. ستون ها اکثرا استوانه ای و طرح دار هستند، علاوه بر نخل درخت های پیچ و چسب حسابی چشم بیننده را می نوازد. همچنان هل می دادیم و آب می خوردیم. گرچه در این کوچه پس کوچه ها خبری از کلمن و احسان آب نبود ولی مقداری آب را در آخرین سیطره از وانتی که آب معدنی احسان می کرد گرفته بودیم. هوا هنوز گرم و طاقت فرسا بود. خبری از گنبد و اماکن مذهبی نبود. دو سه کیلومتری راه زایید. در مسیر دو یا سه، سیطره را رد کردیم ولی اجازه ی ورود گاری نبود. هل.یالااااااا. گاریچی با آن اندام نحیفش داد میزد و می کشید. ما هم چون لشکری شکست خورده گاهی از شدت خستگی نعره میزدیم و هل میدادیم. تا بلاخره به سیطره ی معهود رسیدیم. درست سر خیابانی نصب بود که عمود بود بر درب(شاید)  شمال شرقی حرم حضرت ابالفضل(ع). ما جداگانه و گاری توسط دستگاه تفتیش شد. کم کم گنبد حرم حضرت عباس را هم دیدیم. خیابان ها دوباره شلوغ شد. همان کربلای همیشگی شد. خانه هایی در حد ویرانه و سیم هایی که چون تارعنکبوت بالای کوچه ها به هم تنیده شده اند. در مسیر دومین سیطره را هم رد کردیم. حالا کاملا در و دیوار و درب حرم را می دیدیم. حال عجیبی به جمع دست داد. همه بی اختیار اشک میریختیم. اشک، عرق و آب به هم آمیخته بود. کسی روضه نمی خواند ولی همه بی اختیار اشک می ریختند. کسی چه می داند شاید همه موقعی که در اتوبوس قرار گذاشته بودند که کنار بار بمانند و آن ها را تا هتل برسانند، نیتی کرده بودند. کمتر پیش می آید در آن اوج خستگی گریه کرد و اشک ریخت. دومین بار بود که برای من این احساس دست میداد. بار اول سفر اول بعد مراسم تعویض پرچم، وقتی از حرم امام حسین بیرون آمدیم چشمم به گنبد حرم ابالفضل افتاد. بماند...


هر چه بود مختص آن لحظات بود. گاهی فکر می کنم قلم چقدر قاصر است از بیان بعضی حالات...


 چه بهتر. این باعث می شود بعضی لحظات فقط در لوح دل، با زبان دل نگاشته شود.


به راه خود ادامه دادیم. حال روبروی درب حرم بودیم. در سمت مخالف بین الحرمین حرکت کردیم. بالا سر حضرت را دور زدیم و دوباره وارد ضلع جنوبی یا سمت قبله ی بین الحرمین شدیم. قیامتی بود خیابان. دو روز تا نیمه ی شعبان باقی است. گوشه و کنار، هر چند مغازه یکی، احسان توزیع می شد و خیل مردم به صف ایستاده اند تا خون و گوشت خود را با غذای متبرک، تبرک کنند. اینجا هم غذای غالب نذری قیمه است. بعضی ها چای احسان می کنند. عده ای خیمه ای برپا کرده اند و همان جا دیگ و آتش ریخته اند و همان جا از تولید به مصرف می پزند و توزیع می کنند. عد های هم پخت را در جایی دیگر انجام دادهد و توزیع را با وانت در اطراف حرم انجام می دهند.  علاوه برمحل هایی که برای توزیع غذا ساخته شده بود، بعضی هیئت ها هم داربستی زده بودند و اطرافش را با برزنت پوشانده بودند از سمت داخل دو سمت چپ و راست محل را با پارچه و پرچم های شاد و رنگی آذین بسته بودند و دیوار مقابل درب را با قاب هایی از آینه پوشانده بودند و روبروی آینه ها را پله هایی با آهن ساخته بودند و روی پله ها را ده ها شمعدان گذاشته بودند و لامپ های درونش را صبح و شب روشن می گذاشتتند. خلاصه اینکه حال و هوا حال و هوای جشن بود مطلقا. ازدحام زوار اینقدر زیاد بود که در خیابان های منتهی به بین الحرمین سرویس های بهداشتی سیارکانتینری گذاشته بودند. راه را به موازات بین الحرمین ادامه دادیم. کم کم صف بسیار بلندی به چشم می خورد. نزدیک حرم امام حسین. مردان در یک طرف صف و زنان هم در سمت دیگری. هر کس از اول صف بیرون میامد دستش یک ظرف یکبار مصرف بود، قرصی نان و یک عدد موز. نزدیک تر شدیم. آشپزخانه ی حرم امام حسین رایگان غذا توزیع می کرد. عجب ازدحامی. برای اینکه صف زیاد طولانی نشود دو سه جا پیچش داده بودند و صف های موازی ساخته بودند. با این حال هنوز هم صف بلندی بود. روزهای بعد متوجه شدم توزیع غذا برای نهار از ساعت 11 شروع شده و تا ساعت 2 ادامه داشت. برای شام هم از بعد نماز مغرب و عشا تا 3 ساعت بعد نماز غذا توزیع می شد. اکثر این احسان ها جهت پذیرایی از زوار پیاده ی نیمه شعبان کربلا بود. بلافاصله بعد از درب آشپزخانه باب سدره بود. محل موعود.موبایل مدیر کاروان را گرفتم. گفت سر کوچه ام. دیدمش. سمت هتل راهی شدیم. داخل یکی از کوچه های خیابان سدره هتل ما بود. مدتی در هتل معطل شدیم تا زوار هم کاروانیمان از اتاق ها بیرون بیایند و برای پیاده کردن ساکها کمکمان کنند. ساکهای خودمان را که نصف بار گاری می شد خالی کردیم. ماند ساک های کاروان قزوین و جماعتی که از هتلشان فقط نامی بلد بودند و مدیر بیخیالی که اصلا به خیالش نبود که تعدادی از زوار را با بارهایشان آواره ی شهر غریب شده اند.گرچه در کربلا کسی احساس غربت نمی کند. شاید به مین خاطر است که نماز در این شهر کامل است. گاریچی هم خسته شده بود. ظاهرا هتل را می شناخت و می دانست کجا باید برود ولی کم کم داشت دبه می کرد. انعامش را دوبل دادیم و راهی اش کردیم. شاید انرژی مضاعفی بگیرد و سمت هتل کاروان قزوین دبه نکند.


وارد هتل شدم. اول از همه آب خواستم. مدیر هتل آبمیوه داد. نفس که تازه کردم سوار آسانسور شدم که بروم رستوران ناهار. ساعت 4 بود. نگاهی به آینه ی آسانسور کردم. خیس و سیاه شده بودم. شلوارم تا زانو خیس بود. این را می شد از تغییر رنگش فهمید...


منتظر بقیه اش نباشید که تمام شد. اول داستان نیت کرده بودم تا همینجا برایتان بنویسم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۶
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


حرم امام حسین 6 کیلومتر.


نگاهی به اصغر آقا کردم. با خودم گفتم کاش چیز دیگه ای می خواستی از خدا اصغر آقا. برا خودت چیزی نمی خواستی لااقل برا من مایه میذاشتی. از نجف حسرت این کاروان های پیاده را می خورد. گارچی داخل دسته گاری یه بار لااقل یک تنی را می کشید و هدایت می کرد ما هم 5 نفره از پشت هلش می دادیم. هر وقت هم خسته می شدیم و از نفس می افتادیم گاری چی فریاد می زد: "هل، هل". آنوقت ما انرژی مضاعفی گرفته و می هلیدیم. آبی که تازه از بقالی گرفته بودم شده بود آب کجا بگم؟ معمولا میگن" آب حمام". گاری چی هم نمی خورد. خلاصه رسیدیم جایی که کل خیابان را با یک مانع دست ساز بسته بودند و سربازی را مسئولش. یک بلوار 45 متری مد نظر بیاورید. از کنار پیاده رو تا وسط بلوار از هر طرف لوله ای را به تیرکی لولا کرده اند و زیر لوله کلی لوله و نبشی و قوطی جوش زده اند که سنگین شود و از زیر قابلیت عبور نباشد!!!. دوطرف را هم با یک زنجیر بزرگ قلفیده اند. گاری 1 تنی با لااقل 3 متر ارتفاع روبروی این سد توقف کرد هر چه جناب سرکار محافظ را صدا کردیم، داد زدیم، عربی، فارسی، ترکی، به روی خودش نیاورد. گاری چی گفت: محال.گفتم: خب. حالا ؟ گفت: "ارفع المانع!!! ارفع یالااااا".


ها؟؟؟


رحمت دیک اوشاقی نجه ارفع المانع؟


چاره نبود. دست به لوله بالایی بردم. داااااااغ بود. تابش آفتاب حسابی گرمش کرده بود. از جیبم دستمالی در آوردم و دور لوله پیچیدم. بهتر شد. بیچاره اصغر آقا. شانه هایش را داد زیر لوله ه.ا 3 نفر لوله ها را بلند کردیم و 2 نفر به زور از بالای گاری لوله ها را از میان ساک ها رد کردند. وقتی رسیدیم هتل دیدم شانه های اصغر آقا از شدت گرمای لوله ها سوخته. خلاصه مانع را رد کردیم. چند متری نرفته چند تا کلمن قرمز جلب توجه کرد. از جمع جدا شدم و از کیف پولم ظرف ساندیسی که سرش را بریده بودم و یادگاری معلم ورزش دوران دبیرستانمان بود (خود لیوان نه ها ابتکارش!) را پر آب کردم. اول خودم رفع عطش کردم و یکی را پر کردم تا به دیگران برسانم. دادم یکی یا دو نفر خوردند یک بار دیگر هم برگشتم و پر کردم و بقیه هم خوردند. یارو داد می زد "هل". و ما هل می دادیم. کم کم گنبد امام حسین دیده شد. در راه وانت هایی بودند که آب معدنی سرد و تگری احسان می کردند. آی می چسبید ولی خیلی زود گرم و غیر قابل آشامیدن می شدند.ما هم خالی می کردیم سرمان. کلمن هم از جایی فت و فراوان بود. گاری چی هم خسته شده بود و هر دو کلمن در میان ترمز میزد و آب می خورد. در این فاصله به مدیر کاروان زنگ زدم. آنها هم تازه رسیده بودند هتل. بیچارها گیر ترافیک بودند. یکی از ون ها رسیده بود ولی دیگری که مدیر داخلش نبوده به بیراهه زده بود و زوار را هنوز نرسانده بود. مدیر هم برزخ بود. خلاصه سفارش کردم که من دارم گنبد حرم را می بینم آدرس را به من هم بده تا گاری چی هم به بیراهه نزند. گفت هتل در یکی از کوچه های شارع سدره است. رسیدی باب السدره تماس بگیر من بیایم. بعد گوشی را داد مدیر هتل و به منم گفت گوشی را بده گاریچی تا آدرس دقیق را بگیرد. آدرس را اکی کردیم. بازم کاروان ما. کاروان دیگری که بارشان با بار ما سوار یک گاری بود و سه نفر هم از آنها با من و اصغر آقا مشایعت می کردند نه شماره ای از مدیر داشتند نه مدیر با آنها تماس می گرفت. فقط هم نام هتلشان را بلد بودند. منم که با گاریچی پسرخاله. قرار شد اول بار ما بعد بار آنها. آنها هم اصلا متوجه این قرار نشدند ولی آخر حسابی کفرشان درآمد. بماند. خلاصه به مدیر کاروان سفارش کردم ناهار من و اصغر آقا را محفوظ داشته باش که من گنبد را دیدم. بعد از مدت ها پیاده روی اولین ایست بازرسی. ولی ورود ممنوع. "مختص زوار فقط". گاریچی بهم فهماند که فلانی برید مامور را راضی کنید با زبان یا پول و گرنه راهمان می زاید ها. خودش هم آمد. رفتیم پیش سربازه . بارها را نشانش دادم. اشک تمساح ریختیم. مسافت بعید. نحن زوارالحسین. العطش. نحن جائع. شارع سدره قریب الی هذا المکان. به فارسی نیم بند می گفت: "گاری ها از طرف حرم حضرت ابوالفضل فقط". "یک دروازه مخصوص گاری". این یعنی دور زدن کلی راه. حساب کنید آنچه من در دور دست می دیدم باب الراس حرم امام حسین بود. سمت چپ آن باب السدره. ولی حالا باید از سمت راست تا پایین پای حضرت عباس می رفتیم و از کنار بین الحرمین، خودمان را به پیش روی حرم امام حسین می رساندیم. آنهم از کوچه پس کوچه های فرعی. گاری چی هم کمی با سرباز وراجی کرد. سرباز نرم شد و رفت پیش ارشدش. ولی کم کم تعداد گاری ها زیاد شد. قابل پیش بینی بود که با این شرایط اجازه ورود از این سیطره (ایست بازرسی) را نخواهیم داشت. همان طور شد. دوباره در پست های خود مستقر شدیم. خیس عرق و آب بودیم گرما به حدی بود که گروهی شلنگ آب را از بالای وانت و پشت بام روی سر ملت می گرفتند تا از حال نروند. نگاهی به اصغر آقا انداختم. کاش از خدا چیز دیگری خواسته بود. خودش چیزی نمی خواست کاش برای من خواسته بود...


وصله:


محمد باقر مجلسی صاحب بحارالانوار به خط خود نوشته است: "بنده خطاکار محمدباقر مجلسی فرزند محمد تقی، شبی از شبهای جمعه درباره دعاها مطالعه کردم. دعایی نظرم را جلب کرد که الفاظ آن کم بود، ولی معنای زیادی داشت. در همان شب دعا را خواندم، شب جمعه دیگر خواستم همان دعا را بخوانم؛ ناگهان صدایی از سقف خانه شنیدم که گفت: ای فاضل کامل! هنوز کرامالکاتبین از نوشتن ثواب آنچه که در شب جمعه سابق خواندی، فارغ نشده اند که تو دوباره میخواهی آن را بخوانی! "


 دوست دارید بدونید چه دعایی بوده؟؟؟!!! 


آن دعا این است:


بسم الله الرحمن الرحیم


 الحمدلله من اول الدنیا الی فنائها


و من الاخره الی بقائها


 الحمدلله علی کُلّ نِعمَه


 و استغفرالله من کلّ ذنب و اتوب الیه و هو ارحم الراحمین


پاورقی: قصص العلماء، ص 208.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۴
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


سلام. دلم تنگ بود گفتم چند خطی واسه طرقه بنویسم شااااااااید فرجی حاصل بشه و دلم گل و گشاد. آخرین پستی که نوشتم حوالی عرفه بود شاااااید. یادم نمیاد نوشتن که برام زمانی عادت بود مثل خواندن کم کم داره فراموشم می شه لا مذهب با کم محلی من اونم بی محلی می کنه. ذهنمو می گم. دیگه نه چیزی می خونم نه چیزی می نویسم. اخبار هم که قربونش برم. این جریان هواپیما رو تازه دیروز فهمیدم. گرچه فکر کنم فرقی هم نداشته باشه. یکی اومده جاسوسی یکی دیگه گرفته تش دیگه. ولش کن بابا اصلا به شما چه. بذار برم ادامه پست قبلی. گور بابای دل پدر سوخته ی در حال حاضر تنگ من. الان که فکر می کنم می بینم شاید به خاطر اینه که 14 شب این موقع از روضه برگشته بودم و خودم رو تخلیه کرده بودم الان...


خلاصه اینکه اتوبوس وارد گارا‍ژ شد. داخل اتوبوس با مدیر کاروان هماهنگ شدم که من بمانم مثل همیشه ساک ها را بار گاری کنم و برسانم هتل. اصغر آقای مالوف هم پا در کفش من جوان هوایی کرد و گفت من هم می مانم. وقت پیاده شدن از اتوبوس دستم یک بطری آب معدنی بود. بلافاصله یکی آمد و گفت اجازه هست؟ بطری را نشان می داد. گفتم بسم الله. بطری را گرفت. خورد و برد!!! بقیه افراد کاروان سوار ون هایی که برای حمل مسافر در نظر گرفته شده بود شدند و به سمت هتل حرکت کردند. بنیامین ماند و اصغر آقا و حوضش. نماینده ی شرکت شمسا آمد و گفت تا نیم ساعت آینده وانتی برای حمل بار شما می آید. نیم ساعت معطل می شوید. ساعت حدود 10 بود. راننده اتویوس هم غیر از درب صندوق که بارها در آن بود بقیه درب ها را قفل کرد و خودش راهی ناکجا آباد شد. اصغر آقا نشست داخل صندوق و من دوری در گاراژ زدم. همین طور اتوبوس می رسید و ون ها سرویس می دادند. ولی از وانت موصوف خبری نبود. وسط گاراژ ایرانی هایی که مثل من مامور حمل ساک شده بودند با ماموران امنیت عراقی که 5 یا 6 نفری می شدند مشغول تحلیل اوضاع سیاسی فعلی عراق بودند. از حضور نیروهای آمریکایی در عراق و حتی ایران. این را یکی از امنیتی ها می گفت. می گفت ظاهرا ترک می کنند ولی هیچ جای این کره خاکی بدون مامور آمریکایی نیست! به ما چه مربوط اصلا. کم کم ماموران امنیتی هم سوار ون شدند و گاراژ را ترک کردند. زمزمه هایی مبنی بر نبود وانت کم کم به گوش می رسید. سری به اصغر آقا زدم. داخل صندوق نشسته بود و میوه هایی که از شام و ناهار نجف برایش باقی مانده بود و در ساکش ریخته بود را می خورد.اعم از پرتقال و موز.  دوباره برگشتم وسط گاراژ. این بار ملت نماینده ی شرکت شمسا را خفت کرده بودند که الان سه ساعت است که معطل مانده ایم پس کو وانت؟ راست می گفتند قبل از ما اتوبوس های زیادی آمده بودند و هنوز هم منتظر بودند. گرمای آفتاب به اوج خودش رسیده بود. خرما پزان بود مثلا. گرما از کف دمپایی رد می شد و کف پا را می سوزاند. یاد آن بطری آب معدنی افتادم. آب هم نبود. هر اتوبوسی از راه می رسید ملت میریخت سر مسافران تازه از راه رسیده و آب طلب می کرد. مسافر از همه جا بی خبر هم آب را تقدیمش می کرد. آمده کربلا مثلا. آب از او بخواهند و او ندهد. در این میان نماینده شرکت شمسا اوضاع را تبیین کرد: به مناسبت نیمه شعبان تمام مسیر ها بسته است و امکان ورود وانت به محوطه ی حرم وجود ندارد. این قضیه از صبح امروز اتفاق افتاده و قبلا هم به ما اعلام نشده است و گرنه ما تدبیر می کردیم. الان هم شرکت مشغول جمع آوری گاری ها از سطح شهر است و طبیعی است مدتی زمان لازم دارد تا این گاری ها جمع آوری شده و به گاراژ برسند فلذا صبر پیشه کنید. سری به اصغر آقا زدم باز هم میوه می خورد ولی این بار از شدت تشنگی. اوضاع را تشریح کردم. گفت به موبایل مدیر زنگ بزن و توضیح بده. تماس گرفتم. آنها هم در ترافیک گیر کرده بودند و هنوز نرسیده بودند. به وسط گاراژ رفتم دوباره. این بار ملت گلایه را شروع کرده بودند. گاها گاری وارد گاراژ می شد ولی ظاهرا  از گاری هایی نبود که شرکت شمسا با آن قرار داد دارد. حاضر بود ساک ها رابرساند هتل اما لااقل 70000 تومان می خواست. گاری اش ده تومن نمی ارزید پدر سوخته. نماینده شرکت هم منع می کرد از بار کردن ساکها به این گاری ها. مدعی بود که وسایل شما در این شرایط تحت بیمه نیست و مسئولیتش با خودتان و اگر بارها را وسط راه خالی کرد و فرار کرد به ما مراجعه نکنید و امثالهم. تعدادی از کاروان ها گوش ندادند. حسابی خسته بودند. ساعت ها معطلی در آفتاب و محیطی که اصلا سایه نداشت. ساک ها را بار گاری های آزاد کردند و راهی شدند.ما هم با حسرت تماشاگر حرکت قافله شان بودیم. من هم دوباره با مدیر صحبت کردم و کسب تکلیف. گفت صبر کن گاری شرکتی بیاید. سری به اصغر آقا زدم. ماشین را به من سپرد و تکه مقوایی پیدا کرد و رفت برای نماز. در این ساعات قیمت گاری آزاد تا 150000 تومان هم می رسید گاها.لابی ها با مسئول عراقی گاری ها شروع شده بود. سه نفر بودند. بعضی ها باب رفاقت را با طرف باز کرده بودند که شاید زودتر فرجی در کارشان حاصل شود. گرما امانمان را بریده بود. حدود ساعت 3 بود. گاریی آمد کنار اتوبوس. گاری شرکتی بود.قرار شد بار ما و اتوبوس بغلی را به مقصد برساند. اصغر آقا سر نماز بود. در دورترین جایی که قابل رویت بود سایه ای یافته بود و مناجات می کرد! هر چه توان داشتم در حنجره ام جمع کردم و صدایش کردم تا مجبور نشوم تنهایی بار اتوبوس را سوار گاری کنم ولی صدا نمی رسید. وقت می گذشت و گاریچی عجله داشت. شروع کردم. خودم خودم را فحش می دادم که چرا به ملت گفته ام از نجف خرید کنید که فرصت دارید و پارچه ارزان است و آدرس بازار دادم و .... ساک ها زاییده بودند. خلاصه روی بچه های اتوبوس بغلی سفید. کمکم کردند. اصغر آقا هم رسید. گاریچی مشغول طناب کشی گاریی بود که ساک دو اتوبوس را حمل می کرد. خاوری بود برای خودش. رفتم به خوار و بار فروشی روبروی گاراژ و یک بطری آب معدنی به قیمت 500 تومان خریده و هم خودم را سیراب کردم هم بچه های اتوبوس بغلی و هم اصغر آقا و هم گاریچی را. سلام بر حسین...


راه افتادیم. گاریچی گاری به آن عظمت را می کشید و ما از عقب هل می دادیم. بعد از خروج از گاراژ و مدتی پیاده روی تابلویی در جا خشکم کرد. حرم امام حسین 6 کیلومتر!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۲
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


این روزها، یعنی دقیقا از روز عرفه بسیاری از دوستان و همسفران سابقم پیامک می زنند و تماس می گیرند که فلانی کربلا رفتی التماس دعا، یا کی ان شا الله راهی می شی کربلایی؟ و امثالهم... ظاهرا دعوت نامه ی ما دست دوستان رسیده ولی خودمان خبر نداریم. تقصیری هم ندارند بعد از دو سال مداوم شب اول محرم در جوار رحمت حسینی بودن و با آب و تاب برای رفقا از فضای آنجا گفتن همه را به این فکر می اندازد که امسال هم کربلایی بعله...! ولی امسال بنا به دلایلی کاملا محرمانه و شخصی خیییییر. البته قسمت ان شاالله در ایام دیگری است قطعا. همین روزها.... البته اگر لایق باشیم و دعوت شویم. همین پیامک ها و تماس ها هوایی بودم هوایی ترم کرد. الان در بدر دنبال جایی هستم که شب اول محرم مراسم را از ماهواره و از طریق "کربلا تی وی" مستقیم تماشا کنم. البته هنوز هم دیر نشده، شاید طلبیده شویم باز هم. کسی چه می داند. فلذا...


سه روز تا نیمه شعبان داریم. ساک ها را بعد از نماز صبح جمع کرده و آماده ی حرکت می شویم. قرار است 7 صبح راهی کربلای معلی شویم. تعداد زیادی از کاروان های پیاده مدتها پیش راه افتاده اند و از دیروز در حالی که پرچم های سبز در دست دارند و برای اینکه همدیگر را گم نکنند تی شرت های تیم های فوتبال از قبیل بارسا و رئال و ... را پوشیده اند کاملا یکدست و تیمی به نجف رسیده اند و از مقابل هتل ما که در مسیر کربلاست عبور می کنند. سر میز صبحانه کاروان کرج حرف از تاخیر در اعزام به کربلا می زد می گفتند که کاروان های پیاده مسیر را شلوغ و به نوعی ناامن کرده اند فلذا از شرکت شمسا تماس گرفته اند که ممکن است در اعزام دو سه ساعتی تاخیر داشته باشیم. با اصغر آقا (هم اتاقی ام را می گویم. کارمند 50 ساله ی آموزش و پرورش) عزممان را جزم کردیم در این فاصله پیاده راهی حرم علوی شویم و برگردیم. مسیر کمی طولانی است. هتل در جاده ی کوفه قرار دارد. پاشنه ها را ور کشیده بودم، البته اصطلاحا، چون در گرمای تابستان عراق فقط باید دمپایی پوشید، که مدیر کاروان آمد سراغم: برو به سایر هم کاروانیها خبر بده که باید حرکت کنیم. هر چه سریعتر آماده شوند. گفتم سر میز صبحانه بحث چیز دیگری بود. گفت برنامه عوض شده از جاده ی استراتژیک می رویم. گفتم استراتژیک؟ گفت یه جاده ی فرعی و نظامی است. سریییییییییع. رفتم وسط سالن. دو دست را شیپور وار دور دهانم گرفتم و داد زدم زنجان حرکت. ارواح وادی السلام هم شنیدند که کاروان زنجان باید حرکت کند.


بلاخره راه افتادیم. راننده هم مسیر را درست نمی شناخت حتی مامور امنیت. بعد از دو بار مسیر را اشتباه رفتن بلاخره به قول خودشان در مسیر استراتژیک افتادیم. قضیه ی استراتژیک بودنش را از مامور امنیتی پرسیدم، گفت جاده ای ست که در زمان صدام جهت حمل و نقل ادوات نظامی، سران، نیروهای نظامی و ...ساخته شده است. یک سر این جاده منتهی می شود به مرز عربستان. جاده ی باریکه ی آسفالتی داشت در حد عبور یک ماشین و اطرافش بیابان. جدیدا ظاهرا توسط حرم علوی اطراف جاده خریداری شده و اطرافش فنس کشی شده و درخت خرما در آن پرورش می یابد. این را از تابلوهایی که با "عتبه العلویه المقدسه" در فاز های مختلف زمین نصب شده بود می شد فهمید. 10 فازی بود. از درخت های نسبتا جوان در فاز اول تا نهال های تازه و حتی بیابان برهوت که فازهای دهم بودند. تمام اتوبوس های ایرانی پشت سر هم از این مسیر عازم کربلای مقدسه بودند. مسیر تعداد زیادی ایست بازرسی داشت که گاهی تعدادی ساک را از صندوق بیرون آورده و مثلا تفتیشی می کردند که البته مداح کاروان که پیرمرد باصفایی بود بسیاری از سیطره ها را(در اصطلاح خودشان) با اهدای نبات قیچی به ماموران به عنوان رشوه، زیر سبیلی رد می کرد و ما زیاد معطل نمی ماندیم. چون مسیر نظامی بود اصلا کاروان پیاده ندیدیم ولی دل هم اتاقی ام اصغر آقا هنوز پیش آنها بود. کوهنورد خبره ای بود و عاشق پیاده روی. می گفت کاش می شد او هم پیاده مسیر نجف-کربلا را طی می کرد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۰
پا پتی

پست وبلاگ یا رئوف


یا رئوف...


و اما کرمانشاه:


هر چه کردستان مخوف و دهشتناک بود، کرمانشاه آباد و خوش آب و هواست. اتوبان ها و جاده های عریض، آمیخته با هوای مطبوع بهاری. نم نمک بارانی هم می بارید. از کنار کتیبه حجاری شده فرهاد که شهره آفاق است گذشتیم . فقط چون شب بود و خصیصه شب تاریکی، چیزی ندیدیم .آنچه متوجه شدیم اطراف بیستون پارکی است پر از دار و درخت. محلی مصفا که با چراغ های سبز نور پردازی شده است.


اما بین خودمان بماند این شیرین خانوم آدم بسیار خوش سلیقه ای بوده ها. چون قصر شیرین از لحاظ آب و هوا و طبیعت کوهستانی و مطبوعش دل هر شاه و ملکه ای را می برد. فاصله قصر شیرین تا کتیبه بیستون کمی زیاد است ولی دورتر از آن محل اقامت خسرو در ایوان مدائن و بغداد است تا قصر شیرین.البته یکی از مکان های دیدنی شهر قصر شیرین عمارت خسرو است. آنچه از شواهد و قراین بر می آید اینجا ییلاق خسرو پرویز ساسانی بوده است.


 اما عالمی بوده دنیای قدیم ها. چند روز پیش آقای جای خالی کتاب "نزدیک ته خیار" را بهم داد تا بخوانم. مجموعه اشعار طنزی است از ناصر فیض که توجه شما را به دو  بیت آن جلب می کنم:


هر چند معاملات پولی میکرد


خسرو به نظر کار اصولی می کرد


شیرین زن عقد کرده خسرو بود


فرهاد در این میان فضولی می کرد.


این دوبیت را حسن ختام ماجرای خسرو شیرین کرده و می رویم سراغ عوارض 15000 تومانی که از هر اتوبوس عازم عتبات دریافت می شد و از فلاکت سرباز دریافت کننده عوارض می گوییم که از هر اتوبوس علاوه بر عوارض چند نخ سیگار هم می گرفت. این را خوب به یاد داشته باشید و مقایسه کنید با اوضاع سرباز آمریکایی در مرز عراق که در آینده توصیفش خواهم کرد.


کم کم خواب بر من مستولی شد و خسبیدم. دقیقا نمی دانم چه قدر ولی وقتی بیدار شدم و به مناظر اطراف نگاه کردم جاده ای نورانی یافتم که اطرافش جنگل بلوط است. پرسیدم :کجاییم.گفتند سر پل ذهاب را تازه رد کرده ایم. جل الخالق، عجب جایی بود . مسیری کوهستانی با جنگل های بلوط که ظاهرا به اقتضای مرزی بودنش نور پردازی خاص و زیبایی شده بود.کماکان نم نم بارانی هوا را دلپذیر می کرد.کم کم به مرز نزدیک می شویم این را می توان از تریلی های حامل سیمان که به ستون یک منتظرند تا صبحگاه فرا رسد و یکی یکی بعد از طی مراحل گمرکی، تامین کننده زیر ساخت های عمرانی عراق باشند دریافت.این تریلی ها چند کیلومتری در شانه راست جاده پارک کرده بودند و بار اکثر آنها سیمان بود.بعدا می گویم که این سیمان در عراق چگونه مصرف می شود.به هر حال  نزدیک اذان صبح  در آستانه  پایانه مرزی خسروی پیاده شدیم.مرز بسته است می گویند ساعت شش و نیم باز می شود . بعداز ساختن وضو و اقامه نماز در مسجد کنار پایانه در کنار دیگر زوار که از شهر های آذر شهر و ارومیه و تبریز بودند. سوار اتوبوس شده و صبحانه میل کردیم. ظاهرا از مرز خسروی روزانه فقط 8 اتوبوس زوار،کربلایی می شوند و بقیه از مرز مهران و شلمچه راهی عتبات می شوند . آنها که دیگر مرز ها را دیده اند می گویند خسروی از نظر امکانات رفاهی و آسایشی زوار بسیار عالی است و اصلا قابل مقایسه با مهران و شلمچه نیست.کم کم با سایر جوانان هم سفر اخت و آشنا می شویم. باید 9 روز را کنار هم طی کنیم.


وقایع درون پایانه مرزی بماند پست بعد


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۰۹
پا پتی

پست وبلاگ یا رئوف

یا رئوف...


بعد از قریب یک ماه و نیم دوباره ورود خودمان را به دنیای مجازی تبریک عرض نموده و ابراز همدردی می نماییم با ناصر خسرو قبادیانی و حاج جلال آقای آل احمد و همه کسانی که دستی در آتش سفرنامه نویسی دارند. در مورد عکس های سفر هم متاسفانه با بدقولی عکاس گروه مواجه شده ایم و تا اطلاع ثانوی شرمنده تمام هم ولایتی ها در دهکده جهانی می باشیم. و اما مرده و قولش...


عصر روز شنبه 21 آذر ماه سنه یکهزار و سیصد و هشتاد و هشت این حقیر با بدرقه رسمی اعضای درجه اول و دوم خانواده و جمع کثیری از رفقای گرمابه و گلستان، دوستانی که مرام و معرفت را در حق این حقیر به اکمال و اتمام رسانیده اند( پدر روابط عمومی بسوزد)و در حالی که شوخی  های به جا و نا به جای رفقای عزیز تر از جان آمیخته بود با اشک های به جا و نا به جای اعضای خانواده وداع صورت پذیرفت و با یکی از دوستان 10 ساله که ظاهرا در سیر و سلوک و ظاهر، به شدت  شبیه من است طوری که در بسیاری از اوقات عوض برادر اشتباهمان می گیرند، راهی این سفر بزرگ شدیم.(نامش محمد است). بعد از سوار شدن به مرکب رونده (اتوبوس ) از میان 40 صندلی موجود نزدیک ترین به بوفه را برگزیدیم که از کودکی الفت خاصی با بوفه اتوبوس داشته ایم. از قضا صندلی های بوفه پر بود از صبحانه کاروان که مشتمل بر نان و کره و مربا بود. کور مگر از خدا چه می خواهد...


اما این شادی و شعف دیری نپایید، چرا که در کمال ناباوری مواجه شدیم با یک خانواده 6 نفری که کلا طالب صندلی ها شدند و ما را روانه  صندلی عقب راننده کردند.حال بماند که بعدها انس و الفتی بین ما و اعضای این خانواده پدید آمد. نیم ساعتی را به علت نماز گزاردن یکی از بانوان  و بعد گم شدنش معطل بودیم. بعدها کاشف به عمل آمد که این زن و شوهر مسن (قریب 60 ساله) برای گذران دوران نامزدی خویش راهی این سفر معنوی می شوند!! جالب تر اینکه در هنگام رفت معطل عروس خانم بودیم و هنگام برگشت در کربلا معطل شا داماد!!... بماند در فرصت مقتضی توضیح می دهم.


هر چه بود راهی شدیم باید صبح زود در مرز خسروی آماده ترک وطن می شدیم. بعد از حرکت مدیریت کاروان خودش را معرفی کرد "حاج محمد" نامی بود. در اولین نظر آنچه جلب توجه می کرد سر بی مو و هیکل ورزشکاری اش بود . برخورد و رفتارش نشان از صبر و حوصله و اخلاق خوشش داشت. از بچه های جبهه و جنگ بود. و نوع برخورد مسافران و عکس العمل او حاکی از مسئولیت سنگینش داشت. علی ای حال کاروان علاوه بر مدیر مشتمل بر مداح هم بود.و نیز یک آمپلی فایر کوچک.


در ابتدای سفر صبحانه فردا صبح و کارت شناسایی یا همان کارت بیمه زواران که توسط شرکت شمسا تهیه شده بود و منقوش به عکس زوار و نام کاروان و مشخصات او بود و درون یک کاور که با نخ به گردن آویزان می شد قرار می گرفت، توسط مدیریت پخش شد.


 و به راه افتادیم.ما که در صندلی جلو بودیم اطلاعی از اوضاع مسافران عقبی نداشتیم ولی راننده خوش ذوقمان طی مسیر برای مسافران از مداحی های حاج محمد عاملی اردبیلی  پخش می کرد و ...


اگر بخواهم از جاده بگویم با توجه به اینکه با راه های فرعی زودتر به مرز می رسیدیم از راه های فرعی عبور کردیم. در اولین نظر جاده های کردستان بسیار مخوف و مه گرفته بود. در چند مسیر با برف و کوران خفیفی مواجه شدیم ولی زیاد جدی نبود. روستا های مسیر بسیار کم نور و کمی شبیه به مخروبه بود....


در طول مسیر بسیار مواجه می شدیم با مامورانی که خودرویی را متوقف کرده و به فصد پیدا کردن اموال قاچاق دست به تفتیش (این کلمه را به خاطر داشته باشید،بسیار خواهید شنید) خودرو و مسافران آن زده اند. کردستان است دیگر...


در عوض کرمانشاه ...


*مربوط ها:


1-چند روز اخیر یکی از همسفرانمان به رحمت ایزدی پیوست. حسب وظیفه یادش را گرامی داشته و از حی ذوالجلال برایش طلب غفران می نماییم.


2-در مورد عنوان مطلب هم فعلا "صبر" ( به فتح صاد و کسر ب) در لغت عربی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۰۶
پا پتی
پست وبلاگ یا رئوف


یا رئوف


...و کربلا از"کرب"به معنی مزرعه و "الا "به معنی خدا آمده است


...و کربلا یعنی" مزرعه ی خدا "


-پس از پنجاه سال ، دکتر شهیدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۵۴
پا پتی