پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

پاپتی . [ پ َ ] (ص مرکب ) در تداول عامیانه ،پابرهنه . || یک لاقبا. سخت فقیر و بی چیز.

پیام های کوتاه

  • ۲۶ دی ۹۸ , ۱۵:۳۸
    قاف

۲۲ مطلب با موضوع «طرقه» ثبت شده است

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر


کمی دیرتر از موعدی که اعلام شده بود به سالن نمایش رسیدم. چراغ ها خاموش بود و چمران تازه وارد پاوه شده بود و مورد استقبال وصالی قرار می گرفت. سالن پر از جمعیت بود. گوشه ای کنار دیوار نزدیک ردیف اول روی زمین نشستم...


اصولا اهل فیلم دیدن نیستم، شاید سالی یک بار...


چ را ولی باید می دیدم. اظهارات و انتقادات ضد و نقیض زیاد شنیده بودم. از چ یعنی چگوارا تا نوشته محمد قوچانی و ....


علاوه بر این حاتمی کیا را هم دوست دارم. به خاطر دیده بانش که برایم در رتبه اول علایق سینمایی ام است؛ حتی جلوتر از آژانس شیشه ای و روبان قرمز تماشایی...


ولی جنس چ فرق داشت. با لحظه لحظه چ اشک ریختم...


چ، چمران خمینی بود اتفاقا...


چمران، سرباز خمینی بود...


چمران، عمار خمینی بود...


چِ چمران، همان چیزی بود که از چمران پیش از این در ذهن خود می ساختم و می پروریدم...


چِ حاتمی کیا فقط مهر تاییدی بر آن بود.


چمرانِ چ خیلی دوست داشتنی تر از حاج کاظم آژانس شیشه ای بود...


چمرانِ چ را اندازه دیده بانِ دیده بان دوست خواهم داشت...


چ، چگوارا نبود. چ عین چمران بود و پاسخی به این سه سوال که چمران چه کسی بود؟ چمران چرا چمران بود؟ چمران چگونه چمران شد؟


این هر سه چ، سه سوال مخاطب از چ حاتمی کیا بود که ابراهیم سینمای ایران خیلی خوب از پس جواب دادن به این سه سوال برآمده بود...


چ را باید روی زمین نشست و دید. صندلی های مبله سینما محل مناسبی برای تماشای چ نیست!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۷ ، ۰۸:۴۲
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر


1- زندگی را نباید ایده آل دید.

اصلا نباید به دنبال زندگی ایده آل بود. 

یافت می نشود.

هر چه هست، هست. 

شاید، اوضاع بهتر شود ولی مشروط  به این است که بدانی، هر آنچه هست، هست. اگر منتظر هر آنچه باید، باشی. هر آنچه هست را از دست می دهی...

این همان ذم طول امل در شرع مقدس است، ظاهرا...


2- زندگی من هیچ وقت خطی نبوده...

سخته ولی راضی ام.

البته اعتراف میکنم که گاهی اوقات حسرت می کشم برای مدل خطی زندگی.


3- برای لیونل مسی، شبکه های اجتماعی و دنیای آزاد اطلاعات، متاسفم...


4- یه حسی بهم میگه...

یه عده مثل مشاوران، رسانه ها و ... در تلاشند که

از روحانی کاریزما بسازند.

غافل از اینکه شخصیت روحانی اصلا قابلیت کاریزما شدن رو نداره، ساده ترین دلیلش هم اینه که به اذعان خودش، این آدم حقوقدانه!!!


5- انصافا اصلاح طلب ها رسانه، کارکرد  و تاثیراتش رو خییییییلی خوب می شناسند...


6- و ما ادراک ما گوگل...

از عارفی پرسیدند زندگی ات را بر چه بنا کرده ای؟ 

گفت: google

اوقات فراغتمان را در گوگل پلاس سپری می کنم.

مرورگرم گوگل کروم است.

مقالات درسی را از گوگل اسکولر می گیریم.

عکس و ملزومات شغلی ام را هم از موتور جستجوی گوگل می یابم.

جیمیل هم که صندوق پستی ام است.

مشق زبان تخصصی ام را مترجم گوگل ترجمه کرده و لغات را برایم تلفظ می کند.

فیلم های آموزشی و سرگرمی ام را در یوتیوپ تماشا می کنم.

چنانچه راه گم کنم از نقشه گوگل راه خود را می یابم.

این تازه نمی ست از یم گوگل...

و ما ادراک ما گوگل...

چقدر پدرسوخته بوده صاحب این ذهن خلاق سازنده گوگل


7- نمی دونم وقتی پدر و مادرم اسم بنیامین رو برام انتخاب می کردن، لحظه ای به ذهنشون خطور نکرد که یگانه پسرشون ممکنه مثل قوم جهود، آواره و سرکش بشه؟


8- ظریف هم از شدت افسردگی تو شبکه های اجتماعی پلاسه؟


9- لباس های محلی را دوست می دارم، می تواند دژ محکمی مقابل تهاجم فرهنگی باشد، چه بهتر که از کودکی، بچه ها را به پوشیدن لباس محلی عادت دهیم، آنوقت لازم نیست بعد از بیست- سی سال، دغدغه جمع کردن ساپورت  از خیابان ها و پیاده روها به زور گشت ارشاد که هزار مدل ان قلت و نقد دارد، داشته باشیم...

رونوشت:

وزیر محترم آموزش پرورش، جهت اقدام در البسه و روپوش مدارس


10- من زندگی رو به سخره گرفتم؟

زندگی منو به سخره گرفته؟

سخره منو به زندگی گرفته؟

زندگی و سخره، دو تایی با هم منو گرفتن؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۷ ، ۰۸:۴۰
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


خیلی قبل تر ها، وقتی که هنوز هر دویشان زنده و بودند و نفس شان به زندگی مان گرمی و برکت می داد، بسیار بهانه شان را می گرفتم. بچه سال بودم و لطف و محبت آن ها به نوه بزرگشان از جنس دیگری بود. پدر بزرگ و مادر بزرگم را می گویم. حیاط خانه ای که با درختان گردو و حوض و فواره وسط حیاطش بهشتی بود برای بچه بازیگوشی مثل من...

روزهایی پیش می آمد که از صبح با بهانه آن خانه و پدر بزرگ و مادر بزرگم، مادرم را کلافه می کردم. 

مادر چادر سر می کرد و رویا محقق می شد...

بسیار پیش می آمد که مرا با مادربزرگ و پدر بزرگ تنها می گذاشت و خودش برمی گشت منزل؛ و این آغاز شیطنت هایم در آن خانه درندشت (درندش، شاید!) بود.

فضولی را دوست داشتم. به هر سوراخ سنبه ای سرک می کشیدم و آمار محتویاتش را در می آوردم. چه بسیار ابزار و وسیله خراب کرده ام و بدون اینکه کسی چیزی بفهمد بعد از سرهم بندی گذاشته ام سر جای اولش. مادرم به این کار می گوید: زیانکاری!

در این میان گاهی که نه! بسیار پیش می آمد که گند خرابکاری هایم در می آمد. نمونه اش:

تصور کنید: فصل پاییز باشد و در حیاط باشی و گردوهای بالای درخت حسابی با لب و لوچه ات بازی کند. گردویی که هنوز در پوست سبزش جا خشک کرده و مغزش هنوز سفید رنگ است؛ برای پسر بچه ای پنج شش ساله مثل من میوه ای ست بهشتی. 

نفس است دیگر...

هوس گردو کرده. آن هم گردوی نارس...

به گوشه و کنار نگاه می کنم. ناگهان جرقه ای...

سنگ!

باغچه را زیر و رو می کنم؛ سنگی پیدا می کنم به قاعده همان گردوی سبز بالای درخت...

هدف...

پرتاب...

و ناگهان صدایی مرا به خود می آورد...

اطرافم پر از خرده شیشه است. پدر بزرگ و مادربزرگ با ترس و دلهره دویده اند سمت حیاط. نگرانی از سر و رویشان می بارد. پدر بزرگ با عصبانیت فریاد می کشد: وایستا سرجات...

خشکت می زد. بغض می کنی و ناگهان بغضت می ترکد...

زار زار گریه می کنی. پدر بزرگ جارو خاک انداز می آورد و خرده شیشه ها را از اطرافت جارو می کند. مادر بزرگ گرم در آغوشت می گیرد و اشک هایت را پاک می کند. امروز می فهمم آن خشم و غضب اولیه برای این بود که خرده شیشه به پایم نرود. 

و من هنوز گریه می کنم و مادربزرگ دست بر سر و صورتم می کشد و اشک هایم را پاک می کند. هی می گوید: چیزی نشده بابا. شیشه است دیگر. فدای سرت. قضا بلا بود. می سپارم دایی ات شیشه بر بیاورد جا بیندازد. و من آرام نمی گیرم. پدر بزرگ دست در جیبش می کند. با چند شکلات و مبلغی پول آرامم می کند. هنوز هق هق می زنم. ولی آرام ترم. رو می کنم به پدربزرگ و مادر بزرگ. با چشمانی سرخ و قیافه ای معصومانه: میشه به بابا مامانم چیزی نگید...

و خنده آرام بخش آن ها تسکینی میشود برای دل نگرانم...

دست سوی پدر بزرگم دراز می کنم و از او قول مردانه می گیرم که: شتر دیدی! ندیدی...

دقایقی بعد من و پدربزرگ گوشه باغچه در حال خوردن گردوی نارسیم. گردو را من پوست می گیرم و پدر بزرگ با چکش می شکند.شیشه بر در گوشه دیگر حیاط مشغول اندازه گرفتن پنجره...

این روزها فقط شرمندگی آن ایام برایم مانده است. هنوز هم نمی دانم پدر و مادرم چیزی از واقعه آن می دانند یا نه؟

===========

حال خدایا...

حال و روزم دوباره مثل بچه گی هایم شده است...

یک سال بهانه ماه رمضان گرفته ایم و منتظرش بودیم. مگر نه این است که ماه رمضان ماه میهمانی خداست. ما هم میهمان خوان رحمت و بخشش شما.

خدایا من همان کودک کنجکاو و زیانکارم که با شیطنت خود حرمت صاحب خانه را نگاه نداشته و با گناهان خود به خودش ظلم کرده و اهل خسارت شده...

ولی یاد گرفته ام که شما؛ خدای من؛ مهربان تر از پدر و مادری...

من هنوز همان کودکم که با چشمان اشک بار از کرده خود پشیمان است و زار زاز گریه می کند و فریاد می کشد که غلط کردم...

نفسم هوس گردوی کال کرده بود..

آغوشت را باز کن، اشک هایم را پاک کن...

با رحمت و مغفرتت خرده شیشه های گناه را از دور و برم پاک کن...

اللهم اغفر لی الذنوب التی تهتک العصم، اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعا...

پشیمانی ام را جایزه بده...

و در نهایت یک قول مردانه:  گناهانم بین من و خودت بماند. هیچ کس حتی امام زمانم هم از گستاخی ام بویی نبرد...

طاقت شرمندگی اش را ندارم...

یا رب، یا رب، یا رب...

==========

پ ن: 

*برداشتی آزاد از سخنان استاد مرحوم علی صفایی حائری

*خیلی وقت بود ننوشته بودم. قلنج کردم. دعا کنید باز هم توفیق داشته باشم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۶
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


این روزها هر وقت نخ بادبادک دلم را رها می کنم، بی اختیار راهی مسیر پیاده روی جاده نجف کربلا می شود...


صبح، ظهر، شب...


فرقی نمی کند. با دیدن طلوع و غروب آفتاب، گرمای ظهر و خنکای نسیم شبانگاهی...


چشم هایم را می بندم و دلم را راهی خیل جمعیت پیاده می کنم.


یزورونی، یعاهدکم...


اسامیکم اسجلها، اسامیکم...


هله بیکم یا زوار، هله بیکم...


این دل هوایی را با چای شیرین و غلیظی که در استکان هیئت می ریزم تسکین می دهم.


به یاد چایی شیرین کربلایی ها...


می دانم...


خوب می دانم. این روزها تا نیمه شعبان دلتنگ تر می شوم برایت حضرت ارباب.


دلتنگ ازدحام حرم در شب نیمه شعبان، دلتنگ پارچه های سبزی که در گوشه گوشه حرم برای نوشتن حاجت نصب کرده اند، دلتنگ دعای کمیل شب نیمه شعبان در حائر مقدس و مهم تر از همه دلتنگ آغوش گرم شما...


ولی خوشحال و خرسندم.


چند روزی ست دلم زائر حریم و کویتان شده...


و من خودم را با شعر حافظ تسکین می دهم:


بعد منزل نبود در سفر روحانی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۴
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نسشته در نظر...


باز هم فرار از تنش هایی  که مدتی ست اینجا گریبانگیرش شده ام

و...

پناه آوردن به پلاس و mp3 player...

و تکرار مداوم:

دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور...

وحتی گاها خندیدن به ریش لسان الغیب!

که ای پیر فرزانه...

برخیز حالم را ببین...

دورانی ست؛ یکسان است.

هر روز پست تر از دیروز...

پست پست...

و من دچار خفقانی غریب...

و حسرت سال های دور

حاضر به معاوضه ام...

کودکی ام را می خرم...

چند؟

مزرعه ای ست اینجا...

پر از پاچه خوار و پاچه گیر...

بای ذنب؟؟؟؟؟؟؟

یا غیاث المستغیثین...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۲
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


از چند کیلومتری بریدگی کنار اتوبان داربست و بنری علم کرده اند: گنبد سلطانیه فقط 5 کیلومتر. با فلشی که به سمت راست اتوبان زنجان-قزوین اشاره می کند. هدفمان سیزده را در به در کردن است و مقصدمان دقیقا روستای مقابل گنبد سلطانیه. قریب 12 کیلومتر با گنبد فاصله دارد روستای بوئین.


بعد از دربدری سیزده با اصرار مادر گرام که تا به حال به سلطانیه و مخصوصا گنبد فیروزه ای آن مشرف نشده اند راهی شهر سلطانیه و گنبد نیلگون آن می شویم.


در طول مسیر بنرهای متعددی مسافران را برای بازدید از سومین گنبد آجری جهان وسوسه می کند...


روبروی گنبد سلطانیه هستیم. خودروهای مدل بالا با شماره پلاک های غیربومی در خیابان گنبد پارک کرده اند. دست فروش ها در پیاده روی کنار گنبد بساط خود را پهن کرده اند و عروسک و پنیر محلی و مجسمه می فروشند. محوطه گنبد هم باز است.


کاغذ روی شیشه ورودی بنا جلب توجه می کند: به اطلاع بازدید کنندگان محترم می رساند گنبد سلطانیه از ساعت 13 روز 13 فروردین تعطیل می باشد.


کاغذ در جایی نیست که مسافران نوروزی بتوانند بخوانندش...


ملت با شور و شوق در حالی که از فضای بیرون گنبد عکس می گیرند؛ وارد گنبد می شوند ولی وقتی با درب بسته فضای گنبد مواجه می شوند حسابی تو ذوقشان می خورد.


جالب تر اینکه 4 غرفه با داربست بنا شده و اقلام فروشی آن که با بنر نیز تبلیغ می شد به شرح زیر است:


*کتاب


*اسباب بازی


* فلافل تهران!!!


* گز اصفهان!!!


* سوهان قم!!!


* لواشک طارم


* چاقوی زنجان


حساب کنید! از جنب اتوبان بنر و پرچم زده اند که از گنبد بسته سلطانیه؛ و بازارچه خرید سوغات اصفهان و قم بازدید کنید!!!


بقیه روایت را از پست گوگل پلاس می نویسم:


 گنبد سلطانیه که معرف حضور است؟


(مقبره الجایتو، بنایی که بعد از گنبدهای سانتاماریا دلفیوره و ایاصوفیه سومین گنبد بزرگ دنیاست و البته قدیمی‌ترین گنبد دوپوش موجود در ایران است)


عصر امروز تعطیل بود!!!


بسیاری از مسافران نوروزی از شهرهای مختلف ایران (این را می شد از شماره پلاک ماشین ها فهمید)، ویلان و حیران فقط از بیرون بنا عکس یادگاری می گرفتند و حسرت می خوردند و البته از دست فروشان محلی خرید می کردند...


باز هم دم دست فروشان بومی گرم. لااقل بازار را گرم نگه می داشتند و از آش خوردنشان چه به خاطر مردم چه به خاطر شندرغاز مال دنیا گذشته بودند!


سیزده را به در کردن برای همه لازم است، حتی برای راهنما، نگهبان و کارمندان گنبد تاریخی سلطانیه...


ولی این سیزده در به در دلیل نمی شود با بی برنامگی، مسافران نوروزی را به امان خدا رها کرده و در چمن سلطانیه مشغول خوردن آش نوروزی شویم...


ارزش میراث فرهنگی و تاریخ تمدن یک استان و البته ایران را مدیران و مسئولان برنامه ریز حفظ خواهند کرد. کاش اندازه این دست فروشان بومی شمه بازاری داشتیم وقدر این روزها را می دانستیم...


گنبد را ترک کردیم البته بعد از خرید پنیر محلی...


و حالا از مقبره ملا حسن کاشی:(از علمای و شاعران دوره الجایتو و شاگرد علامه حلی) 


از بنا چیزی جز مخروبه باقی نمانده است...


بنایی که قدمتش به زمان الجایتو برمی گردد.


مرد دربان و نگهبان بنا؛ که لباس فرم میراث فرهنگی را هم پوشیده بود، دسته کلید مقبره را داد و امر فرمود بعد از دیدار، درب بنا را قفل کرده و کلید را تحویل دهیم!!!


چنین بنایی هر جای دیگری بود الان موزه و نمایشگاه صنایع دستی شده بود و ورودی اش لااقل 1500 تومان بلیط می خواست. (مبنی بر مشاهداتم در سفر اخیر به یزد و کرمان چنین استدلالی کردم).


ولی در این استان خراب شده، همه چیز بی صاحب است، حتی آثار باستانی. گاهی اوقات زورم فقط به لعن و نفرین می رسد...


زیاده عرضی نیست...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۷ ، ۰۸:۲۹
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر..


نمایشگاهای استانی کتاب در حالی آخرین روزهای خود را در شهرهای مختلف پشت سر گذاشت که به اذعان بسیاری از اهالی کتاب و فرهنگ و حتی غرفه داران و ناشران؛ استقبال خوبی از آن صورت نگرفت.


در این آشفته بازار فرهنگ و هنر، دیدن بنر و پوستر چنین نمایشگاهی آنهم وقتی عبارت 40 درصد تخفیف بر گوشه‌ی طرح آن خودنمایی می کند هر اهل مطالعه‌ای را وسوسه می‌کند که سری به محل برگزاری نمایشگاه زده و از خوان نعمت این یار مهربان دانا و خوش بیان بهره‌مند گردد.


اگر از اوضاع چاپ و نشر در حوزه کتب دانشگاهی، کمک درسی و کنکوری بگذریم اوضاع کتابهای عمومی که بیشتر مخاطبانش اهل کتاب و فرهنگ هستند چنگی به دل نمی‌زند. وقتی که پای درد دل غرفه داران و ناشران می‌نشینی از اوضاع ناب‌سامان کاغذ گلایه می کنند. پر بیراه هم نمی گویند. قیمت کاغذ نسبت به موقع مشابه در سال قبل افزایش حدود 4 برابری داشته است. تورم در بازار کاغذ چنان است که اخیرا موجب گلایه مندی یکی مراجع عظام تقلید از اوضاع نابسامان این محصول شده بود.


با این وجود، گرانی کاغذ عاملی برای نبود تنوع در بازار کتاب نیست. ناشران بنا به دلایل صرفا اقتصادی اقدام به انتشار کتاب‌های بازاری می‌کنند. بازار امروز کتاب اشباع شده از "زنان مریخی مردان ونوسی"، "9 ماه انتظار"، "آیا تو نیمه گمشده من هستی؟" و انواع اقسام کتاب‌های آشپزی. این دست کتابها را در 99 درصد غرفه‌های  نمایشگاه با رنگ و لعاب و قیمت مختلف می‌توان تهیه کرد. این در حالی‌ست که اثری از کتب بسیاری از نویسندگان کشورمان مشاهده نمی‌شود. حتی نمونه‌ای از کتب پرفروش نمایشگاه کتاب تهران را نمی شود در چنین نمایشگاه‌هایی مشاهده کرد. شاید باورش برای مخاطب پایتخت نشین سخت باشد ولی دریغ از یک جلد کتاب، موکدا عرض می کنم، یک جلد کتاب از نویسندگانی مثل رضا امیرخانی، سید مهدی شجاعی، نادر ابراهیمی، سیمین دانشور و نویسندگانی از این دست. کتاب هایی که قدرت جذب مخاطب ایرانی را داشته و منطبق بر فرهنگ ایرانی و اسلامی نوشته شده‌اند و امتحان خود را هم بابت فروش پس داده‌اند که البته شایسته است سیاست دست اندرکاران کتاب و کتابخوانی نیز ترویج این دست کتاب ها در بین خانواده ها و نسل جوان باشد.


از طرفی نباید به خواننده خرده گرفت که در نبود چنین کتاب هایی اقدام به خرید دوره ای کتاب‌های مارکز و اورول می‌کند. کوتاهی از ماست که نتوانسته ایم غذای مناسب را سرسفره ی علاقه مندان به کتاب و کتابخوانی فراهم آوریم. گرچه کتاب‌های آل احمد و شریعتی و دیوان شاعران قرن شش، هفت و هشتم هجری هنوز خوب می‌فروشند و مخاطبان استقبال خوبی از این دست کتاب ها دارند ولی باید به فکر کتب جایگزین هم بود. کتابخانه‌های بسیاری از مردم از این کتاب ها اقناع شده است.


پای بحث یکی دیگر از غرفه داران نشسته و علت را جویا می شویم: او علاوه بر قیمت کاغذ ممیزی ارشاد را هم مزید بر علت نبود کتاب می داند. به زعم او بسیاری از نویسندگان و ناشران با توجه به فضای موجود در ممیزی کتاب ترجیح می دهند از انتشار یا تجدید چاپ کتاب‌های خود صرف نظر کنند.


غرفه هایی که کتاب های مذهبی را عرضه می کنند هم برای خود عالمی دارند. آنچه بیش از بیش در این غرفه ها جلب توجه می کند قیمت‌های نجومی ست که برای کتاب هایی نظیر قرآن تعیین شده است. البته نباید از کیفیت چاپ، اوراق، صحافی و قاب این جنس کتاب ها غافل شد ولی جالب تر طیف مخاطبان این دست کتاب ها هستند. با توقف چند لحظه ای در کنار هر کدام از این غرفه‌ها و دقت به تیپولوژی خریداران این مدل قرآن ها باید حدیث مفصل را از این مجمل قرائت کرد! بی اختیار یاد مطلبی در مورد نشانه‌های آخر الزمان می افتم.


و قال الرسول: یا رب ان قومی اتخذوا هذه القرآن مهجورا


سایر کتب عرضه شده در این غرفه‌ها نیز کتبی کاملا تخصصی و حوزوی هستند و مخاطب عامی طرفی از این غرفه‌ها بر نمی بندد. کتاب هایی در حوزه حدیث و فقه و تفسیر که اکثرشان از جنس کتب مرجع هستند و طبیعی ست که با آن ضخامت؛ قیمت و نوع نثری که این نوع کتاب ها دارند کمتر مورد توجه مخاطبان غیر متخصص قرار بگیرند.


خلاصه اینکه با برگزاری چنین نمایشگاه هایی باید به مخاطب این حق را داد که استقبال سردی از غرفه‌ها داشته باشد و خرید کتاب از بساطی های سبزه میدان و حراجی کتاب های دست دوم ولی بسیار، بسیار خواندنی با موضوعات متنوع از نویسندگان نامی را بر خرید از نمایشگاه کتاب ترجیح دهد.


چه خوب بود مسئولین اداره ارشاد فکری به حال کتاب های دست دوم و بساط های عرضه کتاب می کردند. کتاب هایی که با مختصر رسیدگی در این وانفسای قیمت کاغذ و چاپ خوراک ذهن بسیاری از کتابخواران را فراهم می کرد.


 یاد مطلبی می افتم که در یکی از سایت های خبری در مورد تفاوت عرضه کتاب های دست دوم در ایران و انگلیس منتشر شده بود. کسی چه می داند شاید تقصیر خود ما قشر کتابخوان است که به کتاب آنچنان که باید و شاید احترام نگذاشته ایم. شاید خیلی هایمان فراموش کرده ایم کلام مولا را که "من علمنی حرفا صرت له عبدا". همه ما روزی از این کتاب هایی که اینگونه روی زمین به حراج گذاشته شده است مطلبی آموخته ایم. ولی اکنون باید نشان این دست کتاب ها را عوض نمایشگاه در حراجی ها و دست فروشی ها آن هم به این شکل بجوییم.


گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۷ ، ۰۸:۲۷
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


عجیب بلبشوی است. صاحب عزا گریه میکند، خوش آمد می گوید، راه می اندازد میهمانان را، زیر سیگار جماعت نیکوتین کش را تامین می کند...


بعد از ساعتی گریه زاری، تماس گرفته اند با بهشت زهرا. کارمندان خدوم آن نهاد انقلابی(نه! بهشت زهرا نهاد خدماتی است) هم با فرستادن یک فروند نعش کش، مغفور مرحوم را بار زده و الان در یکی از یخچال های سردخانه بهشت زهرا جاسازی کرده اند.(البته روی نام این نهاد هم حرف دارم‌ها، ولی الان جایش نیست. بهشت زهرا؟؟؟)


برگردیم به خانه‌ی معزا. برنامه‌ریزی شروع شده. هماهنگی برای خرید قبر پینت هوس در ویلایی ترین نقطه قبرستان، پیدا کردن یک روحانی جلیل القدر و اسم و رسم دار جهت اقامه‌ی نماز میت.هماهنگی یکی از مساجد بزرگ و تمیز مرکز شهر برای شام غریبان و ترحیم. قاری و مداح مزار و مسجد. عقد قرارداد با رستوران سر کوچه(خانواده معزا حال آشپزی ندارند، شگون هم ندارد دود از خانه‌ی معزا بیرون بیاید. اقوام درجه یک هم تا هفت شبانه روز، شام و ناهار، افتادن کباب، جوجه کباب، قیمه و قورمه و کوفته و کوفت...)


کم کم داغ مرحوم سرد شده، بانوان محترمه سر بساط غیبت را گشوده‌اند. البته گریزی هم در مسائل مطروحه به مغفور مرحوم می زنند که خالی از عریضه نباشد.


گوش کنید:


(مال و اموالش به کی میرسه؟/ اون خانومه که اینطور غلیظ آرایش کرده و خودشو می کشه کیه؟ /مهوش خانوم دخترتو عروس کردی؟/ وا کی طلاق گرفت؟/ آره بابا. زنش راحت شد./ نزول برداشتن ور شکست شدن؟)


ضبط صوت را روشن می کنند. قصار السور عبدالباسط. اختصاصی مراسم ترحیم.


و الضحی. والیل اذا سجی...


اولین بار است صوت قرآن را در و دیوار این خانه می شنوند. خوب می دانند کسی مرده. هر چه باشد قبلا رگ و گوشت و پوست و استخوان آدمی بوده اند که سالها پیش زیر خروارها خاک دفن شده و پوسیده است.  


               در کارگه کوزه گری رفتم دوش                             دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش


نوبتی هم که باشد نوبت طراحی اعلامیه است:


هو الباقی.


ذکور جماعت سیگارهایشان را کشیده اند و چای پررنگ قند پهلوی حسابی سرحالشان آورده. ذوق هنری شان گل کرده. چه گابریل گارسیا مارکز هایی می شدند این ملت! فقط حیف اقوامشان کم است تا بمیرند و ذهن این ملت باز شود در نگاشتن جملات ادبی.


بدینوسیله درگذشت ناگهانی مرحوم مغفور شادروان حاج گنجعلی خان ذوالمنش فرد اصل


یکی که تو آشپزخونه داره بساط سماور رو ردیف می کنه در حالی که دسته قوری چینی شاه عباسی بزرگ دستشو می سوزونه داد می زنه:


 _ کربلا و مشهد هم رفته بودا...(سووووووختم)


_ راس می گه: اصلاحش کن


کربلایی. مشهدی حاج گنجعلی خان ذوالمنش فرد اصل


یکی دیگه که اون گوشه با صدای سوختم مرد سیبلوی آشپزخونه چرتش پاره شده در حالی که دست‌های سیاه و پینه بسته شو به چشماش می ماله می گه:


_ یادتون باشه فامیل قبلی اش را هم توی پرانتز بنویسید. خیلی‌ها او را با فامیل قبلی صدا می‌کردند.


می شود:


کربلایی، مشهدی، حاج گنجعلی خان ذوالمنش فرد اصل(بابا قوری گوز)


پسرش در حالی که آب بینی خود را در دستمال یزدی دور گردنش فین می‌کند و با همان دستمال چشم‌هایش را پاک می‌کند مدعی می‌شود که:


_ شغلش را هم بنویسید. بسیاری او را از محل کسب و کارش می شناسند.


_ راست می گوید خب:


کربلایی مشهدی حاج گنجعلی خان ذوالمنش فرد اصل(بابا قوری گوز سابق)(دلاک پر افتخار و بازنشسته تنها حمام شهر)


فرزند گرامی مرحوم آآ مشد علی


داماد حاج خشایار خوارزمشاهی!


پدر گرامی آقایان: دکتر زلفعلی خان(یارو دیپلم ردی هم نیست)، مهندس عشقعلی خان(مهندس است ولی در دلالی) و حاج گلعلی خان(امامزاده شهرش را نرفته هنوز) ذوالمنش فرد اصل


پدر خانم آقایان: حاج مراد قضیه‌نیا و کربلایی اغول بالچی


حاج گلعلی خان تازه سیگارش را تو زیر سیگاری خاموش می کند و ته مانده‌ی دود را از ژرفای ریه‌اش بیرون می‌دهد صدایی صاف می کند و با صدایی خفه می گوید:


_ اسم اون پسرخاله‌ی شهیدش رو با پسر دایی و پسر عموش تو اعلان بیارید.


_ راست می گن خب:


پسر خاله ی شهید .......(شهدا شوخی بر نمی‌دارند. حتی نامشان. ولی بماند تا توضیح دهم!)


پسر دایی رییس محترم بانک تاجرات استان آقای گلزاد گلبار


پسر عموی ناتنی جناب ستوان غیبعلی داز دار


را به اطلاع دوستان و آشنایان محترم می رسانیم. به همین مناسبت مراسم تشییع و تدفین آن مرحوم روز سه‌شنبه ساعت 30/14 روز دوشنبه مورخ 6/6/66 از منزل آنمرحوم واقع در (هرجایی. اصلا به ما چه!)  به سمت گلزار شهدا تشییع خواهد شد.


از طرف خانواده های: ذوالمنش فرد اصل، خوارزمشاهی، قضیه نیا، اغول بالچی، گلزاد گلبار، داز دار، رجبی، وجبی، نیم وجبی، میمونی، مصدوری، محضوری، بلبل پور، زاغ سیاهی، دانگلادان، چورزق پوری، ضد پهلوی و اوباما نژاد، ضحاک کش، زرتشت منفرت و سایر وابستگان درجه چهارم و پنجم مرحوم!


از یکی از اتاق ها پسر کوچک مرحوم دوان دوان بیرون می زند. در حالی که تکه کاغذی کوچک در دستش است. جمع چهارچشمی دستان عشقعلی خان را می پاید. در حالی که مثل مادر بچه مرده زار می‌زند کاغذ را کنار کاغذ چرک‌نویس اعلان می‌گذارد. دقیق می شویم:


یه مرد مو فرفری سبیل چخماقی کراوات دار با یقه سفید آهاری.


اناث فامیل هم سرک می کشند تا ببینند عشقعلی خان چه چیز را رو کرده:


عشقعلی خان در حالی که اشک از چشمانش مثل آب موتور چاه عمیق به بیرون فواره می کند می گوید: این عسک را بزنید رو اعلامیه آقام. می خوام ملت ببینه جلال و جبروت حاج گنجعلی دلاک رو ...


غرض:


همه این مهملاتی که ضمیمه اعلان فوق شد(اعم از مسافرت‌های زیارتی مرحوم، فامیل سابق، شغل سابق، فک و فامیل اعم از شهید و ستوان و رئیس بانک و ...) به اضافه عکس دوران گردن کلفتی و الواطی مرحوم، همه بهانه ای است برای دعوت هر چه بیشتر میهمان و فخرفروشی به سبب ازدحام جمعیت در انواع مراسمات میت. فامیل دورترین اقوام را هم در نهایت وارد اعلان کرده‌اند تا یک موقع شرمنده‌ی هیچ کدام نشوند و آنها با گیر کردن در رودربایستی هم که شده با تمام توان خانوادگی در مراسمات شرکت بجویند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۷ ، ۰۸:۲۴
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر


( دوستان، آشنایان و اقوام فضای حقیقی: هر گونه تشابه متن ذیل با جریانات اتفاق افتاده در چند سال اخیر را به شدت تکذیب می شود. آنچه تایید شدنی است این است که مجموع این حوادث تلنگری بود برای نوشتن این جملات. البته بالا نیامدن سرویس plus  گوگل هم مزید بر علت شد.مبالغه جزء جدایی ناپذیر متن ذیل خواهد بود)


تلفن منزل زنگ می خورد. کسی گوشی را بر می دارد. پشت خط صدایی بعد از احوالپرسی معمول اعلام می دارد که فلانی مرد.

•    اوه. فلانی مرد؛ چه عجب؛ بعد از 90 سال حضرت عزرائیل را شرمنده کرده و جان عزیزش را تحویل فرموده، البته بعید می دانم به این سادگی‌ها بوده باشد. قطعا حسابی عزرائیل را خسته کرده است. ولی عاقبت فتیله پیچ و ضربه فنی. الفاتحه...

حالا معنای این تلفن چیست؟ این تلفن یعنی شما از اقوام درجه اول مرحوم مغفور شادروان محسوب می شوید، ما به شما احترام کرده و با شما تلفنی تماس گرفته ایم و گرنه مثل سایر خلایق و همشهریان فهیم فردا صبح از تعدد اعلامیه هایی که از طرف خانواده های محترم رجبی، وجبی و نیم وجبی صادر و به در و دیوار شهر الصاق گشته است متوجه فوت این جوان ناکام!!! می شدید. با این توصیفات این "مغفور مرحوم گشته"‍ کیست که شده  فامیل درجه اول ما؟

•    دوان دوان می رویم تا برسیم به مادر بهتر از برگ درختمان. " مامان، مامان، این مردهه چیه منه؟" مامان کمی فکر می کند. چرتگه می اندازد. ( فلانی بووود. خب. فلانی پسر فلانی است. مادرش هم که... پس ... از آنجا...)(این ها را مامان زیر لب، بلند بلند فکر می کند) بعد مانند ارشمیدس فریاد می زند: هورکا، هورکا... که معادل فارسی اش یافتم است. 


پسر نوه عموی بابات

•    اوووو. چقدر درجه اول.

پدر لباسهایش را به تن می کند. ساعت چند است؟ 9 شب. راهی منزل پسر نوه ی عمویش می شود. تلفن زده شده! آنهم از روی احترااااااام! ما هم روحمان را همراه پدر پرواز می دهیم و به منزل پسر نوه ‌ی عموی پدرمان می رویم. از سر کوچه می توان فهمید بوی الرحمن و حلوای کسی بلند شده است. کوچه های اطراف پر از ماشین های دوبله سوبله پارک شده است. 

•    چقدر اختلاف طبقاتی در فامیل درجه اول ما زیاد است. از لکسوس شاسی بلند تا پیکان جوانان خسته خوابیده گوجه ای مدل 56 کارخانه فخیمه ایران خودروی اعلی حرضت آریامهر...

نزدیک تر می رویم. عده بسیاری دم در اجتماع کرده اند. البته از جماعت ذکور. نسوان جماعت هم که از راه می رسند، در حالی که با یک دستمال کاغذی مچاله  چشم ها و بینی بدفرم و خوش فرم خود  را پاک می کنند وارد منزل می شوند. وارد شدن همان و صدای ناله و شیون و هاااای بلند شدن همان. به ازای هر میهمان یک شیون همگانی. انگار کسی ایستاده دم در و علامت می دهد. آماده باشید. مهمان جدید...

•    حالا یک؛ دو؛ سه... هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای 

منزل پسر نوه ی عموی پدرمان گنجایش این تعداد فامیل درجه اول را ندارد که...! فلذا نسوان جماعت در اتاق ها اطراق کرده و روح مرحوم مغفور را پرواز می دهند و ذکور جماعت در حالی که اعصاب ندارند، دم در، در حالی که پشت به دیوار داده اند و پای راست یا چپشان را هم به دیوار عمود کرده اند، سری از روی ناراحتی تکان می دهند، پکی به سیگارشان می زنند و در تعقیب بازدم دود با خاطرات "مغفور مرحوم" تاس بازی می کنند. 

اولیای معزا هم مانده اند دست فوجی از خاله خانباجی ها که مصرند دکوراسیون منزل را به هم بزنند. 

 •    یکی گوشه تلویزیون را گرفته و دیگری را صدا می زند: فلانی قوووووربون دستت. کمک کن اینو بزاریم   حموم!!!

نگاهی به میهمانان انداخته و از یکدیگر می پرسند: کدام شیر پاک خورده‌ ای گوشی تلفن را برداشته و به این شدت فامیل درجه یک دعوت کرده است. آنهم چه فامیل هایی...بسیاری از آنها فقط در چنین مراسمی با یکدیگر مواجه می شوند. در مجالس شادی، قوم و خویشی عوض می شود. 

یکی نیست به مسئول روابط عمومی فامیل بگوید: 

•    هووووووووووی. چنین مراسمی فقط مختص فامیل درجه اول میت از قبیل پدر، مادر، خواهر، برادر، فرزندان و در نهایت همسایگان میت است نه.... از گوشه کنار این شهر درندشت ملت را به زحمت انداخته ای که چه؟


الهیکم التکاثر. حتی زرتم المقابر

ما ذکور جماعت روحمان هم از ورود به اتاق مملو از بانوان معزا منع شده است ولی سری به پاگرد منزل می زنیم. آی کفش روی هم تلنبار شده است. حجم عظیمی از کفش های لنگه به لنگه و جفت جفت. از پوتین تا دمپایی!!! بقایای کفش ها را بعد از اتمام عملیات انتحاری در اماکن مقدسه دیده اید...

یاد آداب و سنن می افتم: در مراسم اموات اعم از ترحیم و شام غریبان و امثالهم کفش جفت نمی کنند. شگون ندارد. شاید چون صاحب عزا به شدت معزاست و حال ندارد. کسانی هم که به عنوان مسلی (شاید تسلی دهنده. مقابل معزا. من درآوردی است) می آیند آنقدر  سراسیمه و مضطربند که اصلا فراموش کرده اند کفش دارند. (جون...!!!). شاید هم می ترسند یکی از کفش ها، کفش جناب عزرائیل باشد و جفت کردن و احترام به کفش ایشان همان و ماندن ایشان در آن خانه و بین اقوام همان. بشر است دیگر...

اقوام درجه اول تر مدتی با تاخیر به جمع سایر اقوام درجه اول می پیوندند. همه شان بعد از پارک ماشین سراغ صندوق عقب ماشین هایشان رفته و چیزی را زیر بغل می زنند و به سمت منزل شادروان روانه می شوند:

•    سماور. فرش. بشقاب. استکان. پارچ. لیوان یک بار مصرف. قوری. کاغذ A4. خرما. گردو. فندق. نقل بیدمشک. بادام. میشکا. کبااااااب. نوشابه. ترمه. گلاب پاش. کفن( خدا نصیب همه مان می کند) ضبط صوت. CD قرائت قرآن. پرچم و پارچه سیاه. سینی در سایز های مختلف. برزنت. قابلمه. قند. چای. قاب عکس. کیسه سیمان!!!....( چه ضیافتی...)


الهیکم التکاثر. حتی زرتم المقابر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۴۴
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


اون روز وقتی از محل کار به خانه برگشتم نشستم سر سفره و یه شکم سیر ناهار خوردم. بعد ناهار کنترل تلویزیون را از جیب درآورده و خم شدم تا روی میز تلویزیون بگذارم. دیگر کمرم راست نشد. همان جا به رو افتادم زمین. درد از کمر شروع شده بود و تا قوزک پای راست ادامه پیدا می کرد. لرز عجیبی تمام تنم را فرا گرفته بود. نه می شد داد زد. نه می شد گریه کرد. فقط می لرزیدم. خواهرم و دو تا پسرخاله هام که از قضا اون روز ناهار مهمان ما بودند قفل کرده بودند. مات و مبهوت منو تماشا می کردند. هر چی زور می زدم پاشم خودمو به بخاری برسونم شاید گرم بشم و لرزم قطع بشه کمرم یاری نمی کرد. بدنم رو یه وری کردم که از چپ یا راست پاشم ولی بدجور به پاهام فشار می آورد. خواستم عمود پاشم که اونم نشد. با هزار زحمت خودمو به بخاری رسوندم و دراز به دراز خوابیدم.


اون روز تا نه شب مطلقا خبری از حرکت نبود. بماند که نماز ظهر و عصر هم قضا شد. بعد9شب یواش یواش به زور تشک برقی و پیروکسیکام و ویکس و پماد رهامین کمرمان نرم شد و به زور چوبدستی قادر به ایستادن شدیم. روز بعد هم خودمان را از کار مرخص کردیم و کنار بخاری چند جلد کتاب ریختیم و شروع کردیم با ماژیک فسفری نقاشی کشیدن. آن روز را حسابی کتاب خواندیم. از صدسال تنهایی مارکز تا همشهری داستان اسفند ماه. دلمان از عزا درآمد و البته فرصتی مغتنم و توفیقی اجباری برای تفکر در مورد آینده.


روزهای بعد هم این روال ادامه داشت. یک روز در میان تقریبا. تا اینکه راهی بیمارستان شدیم و پزشک متخصص. اسمش را گذاشت اسپاسم عضلانی و چند تا قرص آرام بخش و آمپول و ... را در دفترچه بیمه مان لیست کرد. جالب تر اینکه در آن نسخه کذایی گلاب به رویتان شیاف هم تجویز شده بود. ولی وقتی از داروخانه بیمارستان کیسه داروها را دریافت کردم ملاحظه کردم که روی جعبه آن داروی عجیب الاستعمال دکتر داروساز مودبانه نبشته: در صورت درد با یک لیوان آب میل بفرمایید...


اول که شاخ درآوردیم خانوادگی. بعد با خودم فکر کردم بیچاره قشر بیسواد و روستایی...


خوشبختانه بعد از تزریق آمپول‌های مربوطه دردی احساس نکرده‌ام که حبی با آن شکل و قیافه را با یک لیوان!!! آب میل بفرمایم.


هنوز هم که هنوز است وقتی از محل کار برگشت می خورم می نشینم سر سفره و ناهار. بعد دراز به دراز می خوابم کنار بخاری تا هفت صبح فردا. استراحت مطلق. از همه کارها مطلق (لام مشدد است) شده ام. در آغوش گرم بخاری و خانواده. اولیا هم مهربان ترند. گردگیری و خانه تکانی هم که تعطیل.


حالا این مسائل به شما چه؟ من نمی دونم. ولی شرح حالی بود از اوضاع ما در یک هفته گذشته. راستشو بخواهید تو همشهری داستان دیدم هر کی هر چی سرش اومده رو داستان می کنه و ...


این کار اصلا یکی از راه‌های تمرین نویسندگیه. منم تمرین کردم دیگه.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۴۲
پا پتی