پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

پاپتی . [ پ َ ] (ص مرکب ) در تداول عامیانه ،پابرهنه . || یک لاقبا. سخت فقیر و بی چیز.

پیام های کوتاه

  • ۲۶ دی ۹۸ , ۱۵:۳۸
    قاف

۱۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

پست وبلاگ یا رئوف


یا رئوف...


و اما کرمانشاه:


هر چه کردستان مخوف و دهشتناک بود، کرمانشاه آباد و خوش آب و هواست. اتوبان ها و جاده های عریض، آمیخته با هوای مطبوع بهاری. نم نمک بارانی هم می بارید. از کنار کتیبه حجاری شده فرهاد که شهره آفاق است گذشتیم . فقط چون شب بود و خصیصه شب تاریکی، چیزی ندیدیم .آنچه متوجه شدیم اطراف بیستون پارکی است پر از دار و درخت. محلی مصفا که با چراغ های سبز نور پردازی شده است.


اما بین خودمان بماند این شیرین خانوم آدم بسیار خوش سلیقه ای بوده ها. چون قصر شیرین از لحاظ آب و هوا و طبیعت کوهستانی و مطبوعش دل هر شاه و ملکه ای را می برد. فاصله قصر شیرین تا کتیبه بیستون کمی زیاد است ولی دورتر از آن محل اقامت خسرو در ایوان مدائن و بغداد است تا قصر شیرین.البته یکی از مکان های دیدنی شهر قصر شیرین عمارت خسرو است. آنچه از شواهد و قراین بر می آید اینجا ییلاق خسرو پرویز ساسانی بوده است.


 اما عالمی بوده دنیای قدیم ها. چند روز پیش آقای جای خالی کتاب "نزدیک ته خیار" را بهم داد تا بخوانم. مجموعه اشعار طنزی است از ناصر فیض که توجه شما را به دو  بیت آن جلب می کنم:


هر چند معاملات پولی میکرد


خسرو به نظر کار اصولی می کرد


شیرین زن عقد کرده خسرو بود


فرهاد در این میان فضولی می کرد.


این دوبیت را حسن ختام ماجرای خسرو شیرین کرده و می رویم سراغ عوارض 15000 تومانی که از هر اتوبوس عازم عتبات دریافت می شد و از فلاکت سرباز دریافت کننده عوارض می گوییم که از هر اتوبوس علاوه بر عوارض چند نخ سیگار هم می گرفت. این را خوب به یاد داشته باشید و مقایسه کنید با اوضاع سرباز آمریکایی در مرز عراق که در آینده توصیفش خواهم کرد.


کم کم خواب بر من مستولی شد و خسبیدم. دقیقا نمی دانم چه قدر ولی وقتی بیدار شدم و به مناظر اطراف نگاه کردم جاده ای نورانی یافتم که اطرافش جنگل بلوط است. پرسیدم :کجاییم.گفتند سر پل ذهاب را تازه رد کرده ایم. جل الخالق، عجب جایی بود . مسیری کوهستانی با جنگل های بلوط که ظاهرا به اقتضای مرزی بودنش نور پردازی خاص و زیبایی شده بود.کماکان نم نم بارانی هوا را دلپذیر می کرد.کم کم به مرز نزدیک می شویم این را می توان از تریلی های حامل سیمان که به ستون یک منتظرند تا صبحگاه فرا رسد و یکی یکی بعد از طی مراحل گمرکی، تامین کننده زیر ساخت های عمرانی عراق باشند دریافت.این تریلی ها چند کیلومتری در شانه راست جاده پارک کرده بودند و بار اکثر آنها سیمان بود.بعدا می گویم که این سیمان در عراق چگونه مصرف می شود.به هر حال  نزدیک اذان صبح  در آستانه  پایانه مرزی خسروی پیاده شدیم.مرز بسته است می گویند ساعت شش و نیم باز می شود . بعداز ساختن وضو و اقامه نماز در مسجد کنار پایانه در کنار دیگر زوار که از شهر های آذر شهر و ارومیه و تبریز بودند. سوار اتوبوس شده و صبحانه میل کردیم. ظاهرا از مرز خسروی روزانه فقط 8 اتوبوس زوار،کربلایی می شوند و بقیه از مرز مهران و شلمچه راهی عتبات می شوند . آنها که دیگر مرز ها را دیده اند می گویند خسروی از نظر امکانات رفاهی و آسایشی زوار بسیار عالی است و اصلا قابل مقایسه با مهران و شلمچه نیست.کم کم با سایر جوانان هم سفر اخت و آشنا می شویم. باید 9 روز را کنار هم طی کنیم.


وقایع درون پایانه مرزی بماند پست بعد


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۰۹
پا پتی

پست وبلاگ یا رئوف

یا رئوف...


بعد از قریب یک ماه و نیم دوباره ورود خودمان را به دنیای مجازی تبریک عرض نموده و ابراز همدردی می نماییم با ناصر خسرو قبادیانی و حاج جلال آقای آل احمد و همه کسانی که دستی در آتش سفرنامه نویسی دارند. در مورد عکس های سفر هم متاسفانه با بدقولی عکاس گروه مواجه شده ایم و تا اطلاع ثانوی شرمنده تمام هم ولایتی ها در دهکده جهانی می باشیم. و اما مرده و قولش...


عصر روز شنبه 21 آذر ماه سنه یکهزار و سیصد و هشتاد و هشت این حقیر با بدرقه رسمی اعضای درجه اول و دوم خانواده و جمع کثیری از رفقای گرمابه و گلستان، دوستانی که مرام و معرفت را در حق این حقیر به اکمال و اتمام رسانیده اند( پدر روابط عمومی بسوزد)و در حالی که شوخی  های به جا و نا به جای رفقای عزیز تر از جان آمیخته بود با اشک های به جا و نا به جای اعضای خانواده وداع صورت پذیرفت و با یکی از دوستان 10 ساله که ظاهرا در سیر و سلوک و ظاهر، به شدت  شبیه من است طوری که در بسیاری از اوقات عوض برادر اشتباهمان می گیرند، راهی این سفر بزرگ شدیم.(نامش محمد است). بعد از سوار شدن به مرکب رونده (اتوبوس ) از میان 40 صندلی موجود نزدیک ترین به بوفه را برگزیدیم که از کودکی الفت خاصی با بوفه اتوبوس داشته ایم. از قضا صندلی های بوفه پر بود از صبحانه کاروان که مشتمل بر نان و کره و مربا بود. کور مگر از خدا چه می خواهد...


اما این شادی و شعف دیری نپایید، چرا که در کمال ناباوری مواجه شدیم با یک خانواده 6 نفری که کلا طالب صندلی ها شدند و ما را روانه  صندلی عقب راننده کردند.حال بماند که بعدها انس و الفتی بین ما و اعضای این خانواده پدید آمد. نیم ساعتی را به علت نماز گزاردن یکی از بانوان  و بعد گم شدنش معطل بودیم. بعدها کاشف به عمل آمد که این زن و شوهر مسن (قریب 60 ساله) برای گذران دوران نامزدی خویش راهی این سفر معنوی می شوند!! جالب تر اینکه در هنگام رفت معطل عروس خانم بودیم و هنگام برگشت در کربلا معطل شا داماد!!... بماند در فرصت مقتضی توضیح می دهم.


هر چه بود راهی شدیم باید صبح زود در مرز خسروی آماده ترک وطن می شدیم. بعد از حرکت مدیریت کاروان خودش را معرفی کرد "حاج محمد" نامی بود. در اولین نظر آنچه جلب توجه می کرد سر بی مو و هیکل ورزشکاری اش بود . برخورد و رفتارش نشان از صبر و حوصله و اخلاق خوشش داشت. از بچه های جبهه و جنگ بود. و نوع برخورد مسافران و عکس العمل او حاکی از مسئولیت سنگینش داشت. علی ای حال کاروان علاوه بر مدیر مشتمل بر مداح هم بود.و نیز یک آمپلی فایر کوچک.


در ابتدای سفر صبحانه فردا صبح و کارت شناسایی یا همان کارت بیمه زواران که توسط شرکت شمسا تهیه شده بود و منقوش به عکس زوار و نام کاروان و مشخصات او بود و درون یک کاور که با نخ به گردن آویزان می شد قرار می گرفت، توسط مدیریت پخش شد.


 و به راه افتادیم.ما که در صندلی جلو بودیم اطلاعی از اوضاع مسافران عقبی نداشتیم ولی راننده خوش ذوقمان طی مسیر برای مسافران از مداحی های حاج محمد عاملی اردبیلی  پخش می کرد و ...


اگر بخواهم از جاده بگویم با توجه به اینکه با راه های فرعی زودتر به مرز می رسیدیم از راه های فرعی عبور کردیم. در اولین نظر جاده های کردستان بسیار مخوف و مه گرفته بود. در چند مسیر با برف و کوران خفیفی مواجه شدیم ولی زیاد جدی نبود. روستا های مسیر بسیار کم نور و کمی شبیه به مخروبه بود....


در طول مسیر بسیار مواجه می شدیم با مامورانی که خودرویی را متوقف کرده و به فصد پیدا کردن اموال قاچاق دست به تفتیش (این کلمه را به خاطر داشته باشید،بسیار خواهید شنید) خودرو و مسافران آن زده اند. کردستان است دیگر...


در عوض کرمانشاه ...


*مربوط ها:


1-چند روز اخیر یکی از همسفرانمان به رحمت ایزدی پیوست. حسب وظیفه یادش را گرامی داشته و از حی ذوالجلال برایش طلب غفران می نماییم.


2-در مورد عنوان مطلب هم فعلا "صبر" ( به فتح صاد و کسر ب) در لغت عربی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۰۶
پا پتی
پست وبلاگ یا رئوف


یا رئوف


...و کربلا از"کرب"به معنی مزرعه و "الا "به معنی خدا آمده است


...و کربلا یعنی" مزرعه ی خدا "


-پس از پنجاه سال ، دکتر شهیدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۵۴
پا پتی
پست وبلاگ یا رئوف


یا رئوف...


چند روز پیش آزمایشگاه اپتیک داشتم. مجبور بودم طیف رنگ را از درون لوله میکروسکوپ تماشا کنم. ولی هر کاری کردم پیچ تنظیم کننده عدسی میکروسکوپ فرو می رفت تو چشمم. به یکی از هم گروه ها گفتم بیا تو طیف را تماشا کن. خوب دقیق شدم، اون خیلی راحت بدون اینکه پیچ تنظیم بره تو چشمش، طیف را تماشا کرد و به راحتی تعداد نوارهای تاریک و روشن را شمرد. مشکل از من بود!


مثل کلاس خطاطی، مثل کلاس موسیقی، مثل باز کردن درب کنسرو با دربازکن، مثل کار با موس، مثل بستن ساعت مچی وهزاران نمونه دیگر.


هیچ وقت یادم نمیره اولین روزهایی که توی یه قنادی مشغول به کار شده بودم یارو هر چی کرد نتونست بسته بندی شیرینی رو یادم بده چون مشکل من در نظر اون بسیار عدیده بود. همین شد که شب موقع خونه رفتن یک جعبه خالی و مقداری نخ بردم خونه و نمرین بستن جعبه کردم.الانم سبکم در بسته بندی منحصر به فرد و اختصاصیه...


یا روزهایی که چند تا استاد برا خوشنویسی عوض کردم و هیچ کدومشون نتونستن قلمم رو درست بتراشن.


یا روزهایی که تو مهمونی هستم و از نظر جا، کمی در مضیقه. سفره انداخته می شه و من کمی با بغل دستیم رو در بایستی دارم. اون وقته که اصلا طعم غذا رو نمی فهمم، چون باید خودمو با بغل دستیم هماهنگ کنم که موقع بلند کردن قاشق آرنجم نره تو قاشق بغل دستی...


آره خوب من یه چپ دستم. نه فقط چپ دست که یک چپ چشم و یه چپ پا ...


تو آزمایشگاه هم مشکلم این بود که میکروسکوپ برا راست چشم ها بود و من یه چپ چشمم.گر چه اون روز از بند تماشای طیف های نور رهانیده شدم و کارم شد نوشتن و تحلیل داده ها ولی یه جورایی دلم شکست. یاد کنکور افتادم که با وجودی که هنگام ثبت نام در قسمت معلولیت ها!!  ضربدر می زدیم که چپ دست هستیم ولی بازم سر امتحان کسی بهمون محل نمی گذاشت. تازه وقتی به کمرت یه انحنای 45 درجه می دادی، مراقب  بهت چشم غره می رفت و یا یه حالت طلبکارانه می گفت که :"به ورقه خودت نگاه کن" اون وقت منم با کمال افتخار می گفتم که :"من یه چپ دستم. عوض گلایه و تهمت یه صندلی دیگه پارک کن طرف چپم تا به ورقه خودم نگاه کنم..."


یادش بخیر یه معلم ادبیات داشتیم به همه دو میداد که برن بیشتر بخونن. اون با دوتا دستش می نوشت. البته اصالتا چپ دست بود ولی بهش گفته بودن آدم اسم خدا رو با دست چپ نمی نویسه چون( ... بگذارید نگم چون خیییییلی زشته اصلا مخالف شئوناته...)


خلاصه حسابی کتک خورده بود شده بود راست دست...


اون روز اومدم خونه و تو دهکده به اصطلاح جهانی در مورد چپ دستی جستجویی کردم همه چپ دست ها  گلایه مند بودند از شرایط. یکی از زیبا ترین و جامع ترین اونها رو براتون این پایین میگذارم:


این که آدم جزء 10% مردم جهان باشه خیلی کیف داره . حس خوبی هم داره . حسی که 90٪ بقیه آدمها نمیتونن اون رو درک کنن !


یکی از آرزوهای ما چپ دستها اینه که یه روز محصولات مخصوص چپ دست ها بسازیم تا به شما 9۰٪ بگیم که ما چی میکشیم از دست این چاقوهاتون ، این قیچی ها تون ، این دنده ی ماشین ، این دستگیره ی در و پنجره ، این چپ کلیک مسخره تون ، این شماره های کمکی کیبرد که به خودتون حال دادین و گذاشتین زیر دست راستتون ، اون صندلی های تکی تون که باعث می شه ما کتف مون کج بشه ، اون شماره گیرهای قدیمیه تلفن،که باید انگشت رو میکردی توش و می چرخوندی ، این کنسرو باز کن هاتون ، این ساعت های مچی، که نمیشه با دست چپ کوکش کرد ، اون قلم درشت من درآوردی تون که کلی هم برای خودتون انحناهای خاص خطاطی مخصوص راست دست ها ساختین توش ، اون انبر جوشکاری تون ، اون دکمه ی مسخره دوربین عکاسی که گذاشتینش سمت راست که ما دستمون بلرزه موقع عکس گرفتن ، اون جیب پیراهن مردونتون ، اون در یخچالتون ، اون سازهای موسیقی تون ، اون خط کشتون که شماره هاش میره زیر دست آدم و ... !


اما چیزهایی هست که یک راست دست هرگز نمی فهمد. آن هم حس خوشایندی ست که یک چپ دست دارد ... !


این آخری را واقعا راست می گه ! چپ دستی از اون معلولیت ها و اقلیت بودن هاست که آدم همیشه سرش رو بالا می گیره و می گه : " من یک چپ دستم ...!"


*مربو ط ها:


13آگوست روز جهانی چپ دست ها است. مثل روز جهانی نابینایان یا روز جهانی ناشنوایان یا...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۵۲
پا پتی


پست وبلاگ یا رئوف

یا رئوف


آسمان تخته و انجم بودش مهره نرد


کعبتینش مه و خورشید و فلک نراد است


شرط. پیشامد کار است نه دانستن آن


مهره گر نیک نشیند. همه کس استاد است


با چنین تخته و این مهره و این کهنه حریف


فکر بردت نبود سعی تو بی بنیاد است.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۴۹
پا پتی
پست وبلاگ یا رئوف


یا رئوف...


ساعت دو و نیم است که از محل کارم می زنم بیرون. برای تمدد اعصاب و رفع خستگی یکی از آوازهای استاد شجریان را با موبایل گوش می کنم. وارد پارک کنار سازمان می شوم. یه گوشه چند نفری جمع شده اند و مشغول کاری هستند.هوا نم نم می بارد.می گویند سه چهار روزی است هوا بارانی است. مشهد که خبری از باد و باران نبود . راستی عوض همه تان زیارت کردیم و سلام همه تان را به حضرت رئوف رساندیم.


بگذریم، میگفتم:


انگار نه انگار که هوا بارانی است. کنار درختی وسط چمن ها روی زمین خیس نشسته اند و چیزی به هوا پرتاب می کنند.جوری چمباتمه زده اند که گویی فراموش کرده اند زمین زیرشان در حال رقابت با شالیزارهای گیلان است. قبلا هم این منظره را دیده بودم ولی بی تفاوت از کنارش رد شده بودم. این بار جلو رفتم...


دو نفر داشتند یارانه های خود را هدفمند می کردند و بقیه مشغول تماشای تاراج سرمایه این دو نفر بودند. دو نفری که اسکناس های هزاری و دوهزاری را مثل ورق های پاسور در دست گرفته بودند و در ازای پرتاب 2 تاس و آمدن یک مجموع مشخص که ظاهرا از قبل با هم توافق کرده بودند، اسکناس ها را رد و بدل می کردند.


چمن بلند و زمین خیس است. از فاصله ای که من هستم نمی توان نقطه های ریز و سیاه تاس ها را خواند و شمرد. هر چه هست ظاهر و باطن ق م ا ر بازی می کنند. جرات کردم و چند دقیقه ای میهمان جمعشان شدم. البته از فاصله دور. جوری که فقط صدا را بشنوم و شاهد رد و بدل کردن اسکناس ها باشم.


یکی شان وقتی کم می آورد و وقت سلفیدن پول می شد دو دستی بر زانوهایش میزد چنان صدایی میداد که...


دست آخر یکی بلند شد و اسکناس ها را بدون اینکه بشمرد لوله کرد و داخل جورابش گذاشت و راهی شد. چند نفری هم عقبش راه افتادند. و دیگری دستش خالی ماند.بلند شد. با ولع شروع به گشتن جیب هایش کرد. نبود...


هیچ نداشت!


تمام دارایی اش را باخته بود. امروز باید خمار می ماند. یکی با او ماند. ناگهان خیز برداشت و به سوی برنده دوید. شروع به جر و بحث کرد. داشت جر می زد.


ق م ا ر بازی کرده و باخته بود، قسم امیرالمومنین و حضرت عباس می خورد!


ادعای صداقت هم داشت!!


حوصله ام سر رفت، یعنی اعصابم نکشید.فقط گاهی صدای زخمه سه تار محمد رضا لطفی از گوشی موبایل آرامم می کرد و فضا را قابل تحمل.


راهی شدم. گاهی سرم را بر می گرداندم و به پشت سرم نگاه می کردم. هنوز مشغول جدل بودند. کوچه را پیچیدم. صدایشان هنوز می آمد هر دو ادعای صدق در ق م ا ر می کردند و قسم می خوردند.


تنها راه حلی که به ذهنم میرسید یک ریسک دوباره بود. دوباره ق م ا ر. آنهم روی پول باخته.


هیچ نداشته باشد فراموشی و سرگرمی که برای بازنده دارد. به خود آمدم. شجریان می خواند:


تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند


عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست


!!!!!!


*مربوط ها:


ما داریم کجا می ریم؟یا دارن ما رو کجا می برن؟؟


*نا مربوط ها:


منتظر سفر نامه و ... نباشید. از مارکوپلو و ناصر خسرو باید سفرنامه خواست که با اسب و اشتر راهی خراسان و بلخ و مرو می شدند و در کاروانسرا ها ساکن می شدند و از گرمابه های عمومی مفیوض می شدند...


برا ما که باقطار درجه دو رفتیم و با قطار درجه یک برگشتیم و تو هتل آپارتمان های خیابان تهران ساکن بودی، فکر نکنم نوشتن یا ننوشتن سفرنامه توفیری داشته باشه!از ما همون چند قلم دعا رو قبول کنید لطفا!!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۴۶
پا پتی
پست وبلاگ یا رئوف

یا رئوف...


بلاخره براتمان امضا شد.مدتی بود در فکرش بودیم. در ایام 28 صفر برای ماه رجب وعده گرفته بودیم . شرایطش جور نشد. مصلحت بوده که در ایام ولادت آن امام همام به پای بوسش نائل شویم. من و شیخمان، مجتبی و سعید و عباس، و اگر جور شود محمد حسین. همان در نوا مانده های نینوا(ر.ک: دلم هوای...)


شاید باور نکنید اما دیروز بلیط مان جور شد.


 گر بخت یارمان باشد یک شنبه شب راهی می شویم و تا شب میلاد مقیم حرم یار خواهیم بود. بهشت. قطعه ای از بهشت.صحن عتیق.


نماز مغرب و عشا، صحن نو،نسیم ملایم موقع غروب،صدای دلنشین قران، صدای آب حوض وسط صحن، این فضا بوی بهشت نمی دهد...؟


اذن دخول را در باب الرضا می خوانیم و سلام می دهیم:


یرون مقامی و یسمعون کلامی و یردون سلامی...


بد جوری جلد درب روبروی ایوان طلای صحن نو شده ایم. مقابل درب بزرگ می ایستیم.هنوز وارد نشده ایم. خدام پیری با عصای نقره ای حرم جلوی درب صحن ایستاده است. شال سبزی بر گردن خود دارد. بوی اسپند و عود بد جوری هوایی مان می کند. آهسته و شمرده قدم بر می داریم.


السلام علیک یا مولای یا علی بن موسی الرضا(ع)


السلام علیک ایها الامام الرئوف


کم کم بغض می کنیم...


"چشم بگشا که جلوه دلدار


متجلی است از در و دیوار"


هنوز سنگینیم.مدتی در صحن ها چرخ می زنیم تا سبک شویم. هنوز غبار شهر در تنمان موج می زند. این غبار را تنها پر ملائک می شوید...


یا ایتها الملائکه الموکلین المقیمین فی هذا الحرم الشریف...


درونمان را هم با آب سقاخانه شستشومی دهیم. وضویی می سازیم و از سمت مزار شیخ بهایی وارد می شویم.


بسم الله و با الله و فی سبیل الله...


کفش ها را به کفشداری می دهیم. چقدر کفشداران را دوست دارم. از کودکی در نظرم مهربان تر از دیگر خدامان بوده اند. همیشه می خندند. گاهی چند دقیقه ای گوشه دیوار می ایستم و تماشا شان می کنم.


پله های ایوان را پایین می رویم. نرسیده به صندوق نذورات از جا کتابی زیارتنامه بر میداریم و شمرده شمرده وارد می شویم.یک رواق تا مضجع فاصله داریم. از یک دالان خود را به پیش رو می رسانیم. هنوز سرمان پایین است و چشمانمان پر از اشک.


صدایی از درونمان : گوش کنید:


سرت را بالا بگیر!


حضرت رئوف است


پاک و طاهر شدی. بخشیده شده ای. خجالت نکش...


میهمان حضرت کریم باشی و ...


" در اندرون من خسته دل ندانم کیست


که من خموشم و او در فغان و در غوغاست"


و تو سرت را بالا می آوری


"بعدت منک و قد صرت ذائبا کهلال


اگر چه روی چو ماهت ندیده ام به تمامی"


بغض چند ماهه ات می ترکد...


.


.


.


*نا مربوط ها:



۱)فلشم سوخت. همین امروز. جای خالی گفت: دلت نسوزه!!


بعد گفت:


"احساس سوختن به تماشا نمی شود**آتش بگیر تا که بدانی چه می کشم"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۴۳
پا پتی
پست وبلاگ یا رئوف

یا رئوف...


مدتی است ذهنم درگیر داستانی است که یکی از دوستانم برایم تعریف کرده است :


این رفیق ما تعریف می کند که پدر بزرگی داشته 80 ساله که توی یکی از مناطق شمالی شهرمان زندگی می کرده آنهم در یک باغ نسبتا بزرگ.(البته الان این باغ تفکیک شده و پارک و منطقه مسکونی شده). این پدر بزرگ محترم روزی از روزها به دیدار ملک الموت نائل گشته و به دیدار حضرت دوست موفق می شود. از قرار معلوم هیکل این مرحوم مغفور کمی از اندازه استاندارد بزرگ تر بوده است(حالا بماند که ژنتیکی بوده یا در اثر کثرت تناول نعمت).خلاصه جنازه این مرحوم را پس از انجام اعمال قانونی و شستشو و تشییع سر مزار می برند. هر چه می کنند جنازه درون قبر جا نمی شود.وراث از جمله نوه مرحوم که رفیق ما باشد تشییع کنندگان را به صبر و بردباری دعوت کرده و با چند تن از اقوام راهی قسمت مدیریت گورستان شده و قبر کن را کشان کشان در حالی که حسابی فحش می خورد که چرا قبر کوچک کنده ای و فلان به سمت قبر می آورند.(غافل از اینکه ممکن است قبرکن هم در دل خود...)


الغرض قبر را کمی گشاد کرده و با زور و فشار جنازه را درون قبر جا می دهند.(البته نوه آن مرحوم عوض زور و فشار از تعبیر لگد استفاده می کرد)


مخلص کلام نوه آن مرحوم این بود که هر چقدر هم مال و مکنت داشته باشی و خانه باغت بزرگ و مجلل باشد در نهایت(ناگهان اشاره به میز یک نیمکت مدرسه کرد که در کنارمان بود)در جایی به اندازه این میز خواهی خفت. راست می گفت! نمی گفت؟


حال به این فکر کنید که زندگی ارزش این قدر دویدن و حرص و جوش خوردن و مکر و حیله برای فردا و دیروز را دارد؟


گرت ملک زمین زیر نگین است              در آخر جای تو زیر زمین است


اگر ملکت ز ماهی تا به ماه است          سر انجامت بر این دروازه راه است


زهر چیزی که داری کام، ناکام               جدا می بایدت شد در سرانجام


*مربوط ها:


هر چه خواستم چیز خوشایند تری بنویسم نتوانستم. یعنی ذهنم درگیر این مطلب بود ببخشید!


*نامربوط ها:


هر چه به مطلب بالا فکر می کنم و مور مورم می شود همان مقدار وقتی خبر 21 رسانه ملی را تماشا می کنم خنده ام می گیرد.گفته اند تقلید مرگ خلاقیت است اما نه به این شدت. تقلید حتی در فونت نوشتار و ...


گاهی ذهنم به این سو می رود که حیف شد اسلام دست و بال اینها را بسته و گرنه در شدت تقلید یه مجری ترگل ورگل بی حجاب هم برا گویندگی...


در این یک هفته ده دقیقه هم اعصابم نکشیده بنشینم و اخبار ببینم.ناچار اخبار ساعت 24 رادیو را گوش می دهم. واقعا که...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۴۰
پا پتی
پست وبلاگ یا رئوف

یا رئوف

تردید بر سر دو راهی ها تمامی عمر ما را به سرگشتگی دچار ساخته است.چه بگویم چون بیاندیشی هر انتخابی هولناک است.


جمله بالا قسمتی از کتاب مائده های زمینی آندره ژید است.کتاب خوبی است اگر بخوانیدش متوجه خواهید شد که بسیاری از فلسفه بافی هایش با زندگی روزمره مان گره خورده است. از مطالعه اش لذت می برید...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۳۸
پا پتی
پست وبلاگ یا رئوف

یا رئوف

 تا لـیله الـقـدر چیزی نمانده...


مدینه...


فقط یک خانه است که اهالی آن می دانند لـیله الـقـدر چیست و قدرش را می دانند.


این روزها در آن خانه شوری عجیب بر پاست.


- فاطمه:


نگران است و ومشعوف. همین روزها اولین میوه زندگی اش با علی به بار می نشیند.


حسن...


- ماه رمضان، علی:


چه خوب این دو به هم پیوند خورده اند. این روزها علی به یمن میلاد اولین فرزندش، شب ها زودتر به یتیمان سر میزند و زودتر باز میگردد. آنها هم تفاوت را احساس کرده اند. این روزها سهم غذایشان بسیار بیشتر از گذشته است.


آری ...


علی به یمن تولد اولین دردانه اش سفره احسانش را بسیار پربارتر کرده است.حسن...


(کاش ما را هم متنعم کند)


- محمد:


این روزها لبخندش جلوه دیگری دارد. احسن شده است. خطابه هایش،تلاوت قرانش، همه و همه بوی حسن می دهد. اولین نوه پیامبر آخرالزمان. آنهم از کوثر...


چه قدر کثرت نعمت...


حسن...


- وامشب کریمی دیگر از نسل کریمان به دنیا آمد. و بدرستی که ملقب به کریم اهل بیت است  حسن...


 خود حسن، خلق حسن، صورت حسن، سیرت حسن


وه چه نام است که از خالق سبحان آمد


 تا لیله القدر چیزی نمانده...


التماس دعا...


 *مربوط ها:


۱)میلاد کریم اهل بیت امام حسن مجتبی (ع) مبارک باد.


 ۲)شها.به مصر حقیقت تو یوسف حسنی


    من و بضاعت مزجاه و اینکلافه لاف(مرحوم کمپانی)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۳۳
پا پتی