پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

پاپتی . [ پ َ ] (ص مرکب ) در تداول عامیانه ،پابرهنه . || یک لاقبا. سخت فقیر و بی چیز.

پیام های کوتاه

  • ۲۶ دی ۹۸ , ۱۵:۳۸
    قاف

۳ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


خیلی قبل تر ها، وقتی که هنوز هر دویشان زنده و بودند و نفس شان به زندگی مان گرمی و برکت می داد، بسیار بهانه شان را می گرفتم. بچه سال بودم و لطف و محبت آن ها به نوه بزرگشان از جنس دیگری بود. پدر بزرگ و مادر بزرگم را می گویم. حیاط خانه ای که با درختان گردو و حوض و فواره وسط حیاطش بهشتی بود برای بچه بازیگوشی مثل من...

روزهایی پیش می آمد که از صبح با بهانه آن خانه و پدر بزرگ و مادر بزرگم، مادرم را کلافه می کردم. 

مادر چادر سر می کرد و رویا محقق می شد...

بسیار پیش می آمد که مرا با مادربزرگ و پدر بزرگ تنها می گذاشت و خودش برمی گشت منزل؛ و این آغاز شیطنت هایم در آن خانه درندشت (درندش، شاید!) بود.

فضولی را دوست داشتم. به هر سوراخ سنبه ای سرک می کشیدم و آمار محتویاتش را در می آوردم. چه بسیار ابزار و وسیله خراب کرده ام و بدون اینکه کسی چیزی بفهمد بعد از سرهم بندی گذاشته ام سر جای اولش. مادرم به این کار می گوید: زیانکاری!

در این میان گاهی که نه! بسیار پیش می آمد که گند خرابکاری هایم در می آمد. نمونه اش:

تصور کنید: فصل پاییز باشد و در حیاط باشی و گردوهای بالای درخت حسابی با لب و لوچه ات بازی کند. گردویی که هنوز در پوست سبزش جا خشک کرده و مغزش هنوز سفید رنگ است؛ برای پسر بچه ای پنج شش ساله مثل من میوه ای ست بهشتی. 

نفس است دیگر...

هوس گردو کرده. آن هم گردوی نارس...

به گوشه و کنار نگاه می کنم. ناگهان جرقه ای...

سنگ!

باغچه را زیر و رو می کنم؛ سنگی پیدا می کنم به قاعده همان گردوی سبز بالای درخت...

هدف...

پرتاب...

و ناگهان صدایی مرا به خود می آورد...

اطرافم پر از خرده شیشه است. پدر بزرگ و مادربزرگ با ترس و دلهره دویده اند سمت حیاط. نگرانی از سر و رویشان می بارد. پدر بزرگ با عصبانیت فریاد می کشد: وایستا سرجات...

خشکت می زد. بغض می کنی و ناگهان بغضت می ترکد...

زار زار گریه می کنی. پدر بزرگ جارو خاک انداز می آورد و خرده شیشه ها را از اطرافت جارو می کند. مادر بزرگ گرم در آغوشت می گیرد و اشک هایت را پاک می کند. امروز می فهمم آن خشم و غضب اولیه برای این بود که خرده شیشه به پایم نرود. 

و من هنوز گریه می کنم و مادربزرگ دست بر سر و صورتم می کشد و اشک هایم را پاک می کند. هی می گوید: چیزی نشده بابا. شیشه است دیگر. فدای سرت. قضا بلا بود. می سپارم دایی ات شیشه بر بیاورد جا بیندازد. و من آرام نمی گیرم. پدر بزرگ دست در جیبش می کند. با چند شکلات و مبلغی پول آرامم می کند. هنوز هق هق می زنم. ولی آرام ترم. رو می کنم به پدربزرگ و مادر بزرگ. با چشمانی سرخ و قیافه ای معصومانه: میشه به بابا مامانم چیزی نگید...

و خنده آرام بخش آن ها تسکینی میشود برای دل نگرانم...

دست سوی پدر بزرگم دراز می کنم و از او قول مردانه می گیرم که: شتر دیدی! ندیدی...

دقایقی بعد من و پدربزرگ گوشه باغچه در حال خوردن گردوی نارسیم. گردو را من پوست می گیرم و پدر بزرگ با چکش می شکند.شیشه بر در گوشه دیگر حیاط مشغول اندازه گرفتن پنجره...

این روزها فقط شرمندگی آن ایام برایم مانده است. هنوز هم نمی دانم پدر و مادرم چیزی از واقعه آن می دانند یا نه؟

===========

حال خدایا...

حال و روزم دوباره مثل بچه گی هایم شده است...

یک سال بهانه ماه رمضان گرفته ایم و منتظرش بودیم. مگر نه این است که ماه رمضان ماه میهمانی خداست. ما هم میهمان خوان رحمت و بخشش شما.

خدایا من همان کودک کنجکاو و زیانکارم که با شیطنت خود حرمت صاحب خانه را نگاه نداشته و با گناهان خود به خودش ظلم کرده و اهل خسارت شده...

ولی یاد گرفته ام که شما؛ خدای من؛ مهربان تر از پدر و مادری...

من هنوز همان کودکم که با چشمان اشک بار از کرده خود پشیمان است و زار زاز گریه می کند و فریاد می کشد که غلط کردم...

نفسم هوس گردوی کال کرده بود..

آغوشت را باز کن، اشک هایم را پاک کن...

با رحمت و مغفرتت خرده شیشه های گناه را از دور و برم پاک کن...

اللهم اغفر لی الذنوب التی تهتک العصم، اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعا...

پشیمانی ام را جایزه بده...

و در نهایت یک قول مردانه:  گناهانم بین من و خودت بماند. هیچ کس حتی امام زمانم هم از گستاخی ام بویی نبرد...

طاقت شرمندگی اش را ندارم...

یا رب، یا رب، یا رب...

==========

پ ن: 

*برداشتی آزاد از سخنان استاد مرحوم علی صفایی حائری

*خیلی وقت بود ننوشته بودم. قلنج کردم. دعا کنید باز هم توفیق داشته باشم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۶
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر


( دوستان، آشنایان و اقوام فضای حقیقی: هر گونه تشابه متن ذیل با جریانات اتفاق افتاده در چند سال اخیر را به شدت تکذیب می شود. آنچه تایید شدنی است این است که مجموع این حوادث تلنگری بود برای نوشتن این جملات. البته بالا نیامدن سرویس plus  گوگل هم مزید بر علت شد.مبالغه جزء جدایی ناپذیر متن ذیل خواهد بود)


تلفن منزل زنگ می خورد. کسی گوشی را بر می دارد. پشت خط صدایی بعد از احوالپرسی معمول اعلام می دارد که فلانی مرد.

•    اوه. فلانی مرد؛ چه عجب؛ بعد از 90 سال حضرت عزرائیل را شرمنده کرده و جان عزیزش را تحویل فرموده، البته بعید می دانم به این سادگی‌ها بوده باشد. قطعا حسابی عزرائیل را خسته کرده است. ولی عاقبت فتیله پیچ و ضربه فنی. الفاتحه...

حالا معنای این تلفن چیست؟ این تلفن یعنی شما از اقوام درجه اول مرحوم مغفور شادروان محسوب می شوید، ما به شما احترام کرده و با شما تلفنی تماس گرفته ایم و گرنه مثل سایر خلایق و همشهریان فهیم فردا صبح از تعدد اعلامیه هایی که از طرف خانواده های محترم رجبی، وجبی و نیم وجبی صادر و به در و دیوار شهر الصاق گشته است متوجه فوت این جوان ناکام!!! می شدید. با این توصیفات این "مغفور مرحوم گشته"‍ کیست که شده  فامیل درجه اول ما؟

•    دوان دوان می رویم تا برسیم به مادر بهتر از برگ درختمان. " مامان، مامان، این مردهه چیه منه؟" مامان کمی فکر می کند. چرتگه می اندازد. ( فلانی بووود. خب. فلانی پسر فلانی است. مادرش هم که... پس ... از آنجا...)(این ها را مامان زیر لب، بلند بلند فکر می کند) بعد مانند ارشمیدس فریاد می زند: هورکا، هورکا... که معادل فارسی اش یافتم است. 


پسر نوه عموی بابات

•    اوووو. چقدر درجه اول.

پدر لباسهایش را به تن می کند. ساعت چند است؟ 9 شب. راهی منزل پسر نوه ی عمویش می شود. تلفن زده شده! آنهم از روی احترااااااام! ما هم روحمان را همراه پدر پرواز می دهیم و به منزل پسر نوه ‌ی عموی پدرمان می رویم. از سر کوچه می توان فهمید بوی الرحمن و حلوای کسی بلند شده است. کوچه های اطراف پر از ماشین های دوبله سوبله پارک شده است. 

•    چقدر اختلاف طبقاتی در فامیل درجه اول ما زیاد است. از لکسوس شاسی بلند تا پیکان جوانان خسته خوابیده گوجه ای مدل 56 کارخانه فخیمه ایران خودروی اعلی حرضت آریامهر...

نزدیک تر می رویم. عده بسیاری دم در اجتماع کرده اند. البته از جماعت ذکور. نسوان جماعت هم که از راه می رسند، در حالی که با یک دستمال کاغذی مچاله  چشم ها و بینی بدفرم و خوش فرم خود  را پاک می کنند وارد منزل می شوند. وارد شدن همان و صدای ناله و شیون و هاااای بلند شدن همان. به ازای هر میهمان یک شیون همگانی. انگار کسی ایستاده دم در و علامت می دهد. آماده باشید. مهمان جدید...

•    حالا یک؛ دو؛ سه... هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای 

منزل پسر نوه ی عموی پدرمان گنجایش این تعداد فامیل درجه اول را ندارد که...! فلذا نسوان جماعت در اتاق ها اطراق کرده و روح مرحوم مغفور را پرواز می دهند و ذکور جماعت در حالی که اعصاب ندارند، دم در، در حالی که پشت به دیوار داده اند و پای راست یا چپشان را هم به دیوار عمود کرده اند، سری از روی ناراحتی تکان می دهند، پکی به سیگارشان می زنند و در تعقیب بازدم دود با خاطرات "مغفور مرحوم" تاس بازی می کنند. 

اولیای معزا هم مانده اند دست فوجی از خاله خانباجی ها که مصرند دکوراسیون منزل را به هم بزنند. 

 •    یکی گوشه تلویزیون را گرفته و دیگری را صدا می زند: فلانی قوووووربون دستت. کمک کن اینو بزاریم   حموم!!!

نگاهی به میهمانان انداخته و از یکدیگر می پرسند: کدام شیر پاک خورده‌ ای گوشی تلفن را برداشته و به این شدت فامیل درجه یک دعوت کرده است. آنهم چه فامیل هایی...بسیاری از آنها فقط در چنین مراسمی با یکدیگر مواجه می شوند. در مجالس شادی، قوم و خویشی عوض می شود. 

یکی نیست به مسئول روابط عمومی فامیل بگوید: 

•    هووووووووووی. چنین مراسمی فقط مختص فامیل درجه اول میت از قبیل پدر، مادر، خواهر، برادر، فرزندان و در نهایت همسایگان میت است نه.... از گوشه کنار این شهر درندشت ملت را به زحمت انداخته ای که چه؟


الهیکم التکاثر. حتی زرتم المقابر

ما ذکور جماعت روحمان هم از ورود به اتاق مملو از بانوان معزا منع شده است ولی سری به پاگرد منزل می زنیم. آی کفش روی هم تلنبار شده است. حجم عظیمی از کفش های لنگه به لنگه و جفت جفت. از پوتین تا دمپایی!!! بقایای کفش ها را بعد از اتمام عملیات انتحاری در اماکن مقدسه دیده اید...

یاد آداب و سنن می افتم: در مراسم اموات اعم از ترحیم و شام غریبان و امثالهم کفش جفت نمی کنند. شگون ندارد. شاید چون صاحب عزا به شدت معزاست و حال ندارد. کسانی هم که به عنوان مسلی (شاید تسلی دهنده. مقابل معزا. من درآوردی است) می آیند آنقدر  سراسیمه و مضطربند که اصلا فراموش کرده اند کفش دارند. (جون...!!!). شاید هم می ترسند یکی از کفش ها، کفش جناب عزرائیل باشد و جفت کردن و احترام به کفش ایشان همان و ماندن ایشان در آن خانه و بین اقوام همان. بشر است دیگر...

اقوام درجه اول تر مدتی با تاخیر به جمع سایر اقوام درجه اول می پیوندند. همه شان بعد از پارک ماشین سراغ صندوق عقب ماشین هایشان رفته و چیزی را زیر بغل می زنند و به سمت منزل شادروان روانه می شوند:

•    سماور. فرش. بشقاب. استکان. پارچ. لیوان یک بار مصرف. قوری. کاغذ A4. خرما. گردو. فندق. نقل بیدمشک. بادام. میشکا. کبااااااب. نوشابه. ترمه. گلاب پاش. کفن( خدا نصیب همه مان می کند) ضبط صوت. CD قرائت قرآن. پرچم و پارچه سیاه. سینی در سایز های مختلف. برزنت. قابلمه. قند. چای. قاب عکس. کیسه سیمان!!!....( چه ضیافتی...)


الهیکم التکاثر. حتی زرتم المقابر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۴۴
پا پتی

پست وبلاگ یا رئوف


 یا رئوف...


امشبو اصرار داشت تو مهتابی خونه بخوابه. هوا کمی سوز داشت. بوی زمستون رو می شد از آسمون سرخ شب شنید. هیچکس نمی دونست تو ذهنش چی می گذره. آقاجون و خانجون هر کاری کردن نتونستن بیارنش تنگ بخاری بخوابه. زیر لب غرولند می کردن که جن زده شده این پسره. از پسش بر نیومدن ولی دور و اطرافشو پر از پتو و لحاف کردن که نچاد. بوی نفتالین فضای مهتابی رو پر کرده. تنهاست. هر دوشون رفتن بخوابن. نور ماه فضای مهتابی رو حسابی روشن کرده. جاشو پهن کرد و سرشو گذاشت رو بالش. چشم دوخت به ماه. یاد 2 ماه پیش افتاد. یه سری مسائل رو دیده و شنیده بود. کلا برگشته بود. از خلاف. از گناه. عزمشو جزم کرده بود. یه چیزی تو ذهنش جرقه زده بود: چله...


اولش خیلی سخت بود. یه ده روز و یه 12 روز رو شکسته بود. اما عاقبت تمومش کرده بود. امشب شب موعود بود. همش به کاغذی که با مداد قرمز سرخ شده بود نگاه می کرد و اشک می ریخت. زوایا و خفایای خاطرش را زیر و رو کرد. از گندکاری های قبل از توبه تا روزی که یه کاغذ سفید برداشت و جدول بندیش کرد. یه جدول 40 در 20. ستون بالا رو تاریخ زد. 6/8-7/8-8/8 ...ستون کناری رو هم شروع کرد به پر کردن. اول از همه نوشت نماز اول وقت. بعد یاد نماز صبح های قضاش افتاد، نوشت نماز صبح. این طور جدول بندی رو معلم دینی شون تو دبیرستان از خاطرات شهدا یادشون داده بود. یه لحظه کپ کرد. چطور می شه اون ماجرا الان یادم بیفته؟


اول واجبات رو نوشت. بعد با خودش گفت که چی؟ با واجبات نمی شه جایی رو گرفت. اینها وظیفه اند. باید حال علی حده داد به خدا!!! تا بشه حسابی منت گذاشت و حاجت گرفت!!!


یاد محرم افتاد. تنها ماهی که خلاف ملاف، گناه مناه تعطیل.


امام حسین.


 شنیده بود زیارت امام حسین گناه رو می شوره. نوشت زیارت عاشورا. قطره اشکی کاغذ رو خیس رو کرد. بعد از دو ماه هنوز جای اون اشک رو کاغذ مونده. با سر انگشتش لمسش می کنه. زبرتر از جاهای دیگه کاغذه. بوش کرد. بوی تربت میداد. تربت خیس خورده.


بعد یاد نماز شب افتاد. تو شب های قدر بسیار از آخوند مسجد شنیده بود از فضیلت های نماز شب. نوشت. بعد گفت: آخه خاک تو سرت، تو که نماز صبحات قضاست. نیم ساعت قبل اذان پاشی که چی. بازم یاد دبیرستان افتاد. معلم دینی گفته بود شما شبا که تا نیمه شب تلویزیون و اینترنت می رین. موقه خواب یه یک رکعت نماز شب هم بخونید. سریع کتاب دعای خانجون رو آوورد و دستور نماز شبو تو یه کاغذ کوچیک نوشت و گذاشت تو جانمازش.


اون موقع یه لحظه خدا رو به خاطرش شهادت پدرش شکر کرد. همیشه گله مند این واقعه بود ولی این بار. اگه پدرش شهید نبود نمی تونست تو دبیرستان شاهد درس بخونه و این چنین معلومات دینی داشته باشه.


تلاوت قران و تعقیبات نمازها رو هم به برنامه اش اضافه کرد. نوبتی هم که باشه نوبت گناهاست. نوشت: دروغ ممنوع. غیبت ممنوع. پر حرفی ممنوع و تعدادی دیگه از گناها که با یاد آوری و حتی دیدنش تو کاغذ سرخ عرق شرم رو پیشونیش نشست. آخرش هم یاد جمکران افتاد. وقتی بچه بود با باباش یه بار رفته بود اون مسجد. باباش تعریف کرده بود که خیلی ها با 40 روز مرافبت و انجان ندادن گناه میان اینجا تا امام زمان رو ببینن. با خودش گفت: چله که می گیرم بذار نذر امام زمان کنم. شاااااااااید دیدمش. امضا رو زد تنگ کاغذ و شروع کرد. 2 بار نتونست دووم بیاره ولی بار سوم کج دار مریز گردن شیطون رو شکسته بود. این مدت سخت گذشته بود ولی شیرین بود. کمترین اثرش تو چهره بود. هر کی میدید می گفت فلانی خوشگل تر شدی!!! قلبش هم مهربون تر شده. بیشتر هوای خانجون و آقا جونو داره.


از وقتی امضاش اومده پا کاغذ هر شب وقت خواب جدولو می گیره دستشو با مداد قرمز مواردی رو که انجامش داده تو جدول رنگش می کنه. و امروز آخرین خونه های جدول سرخ شد. رنگ خون باباش.


هوا سردتر شده. این روزها خسته است. آخه از روز 15 به بعد عارش اومد تو خونه بمونه و کاری نکنه. قبلا سرشمو با فیلم و اینترنت و ... این خزعبلات پر می کرد ولی حالا که قید اونها رو هم از ترس گناه زده کلا دست خالی  شده. یه روز سری به زیر بازارچه زد. چشش به یه اطلاعیه افتاد. به یک گارگر ساده برای کار در یک مکانیکی نیازمندیم. موبایلشو در آورد و شماره رو گرفت. آدرسو پرسید و راهی شد. کسب و کارشم جور شد. با خودش گفت: یکی از برکات زیارت عاشورا و نماز شب.


 یواش یواش ناامید می شد. چشماش سنگین شده بود. پس چرا نمیاد. من به خاطر اون اومدم تو مهتابی خوابیدم که روشن باشه و خوب ببینمش. جلو پاش پاشم و بلند سلامش کنم ولی ...


خروس ها شروع به خوندن کردن. هنوز هوا تاریکه. تا صبح یه 2 ساعتی وقت هست. یکی دیگه از پتو ها رو برداشت و کشید روش.


خوابش برد ...


پی نوشت:


زدم تو فاز داستان. اهل بخیه است و فاز و نول کردنش دیگه. ببخشید.


خودم دوست ندارم انتهای داستان اینطوری بمونه. اصولا بعد از خوندن اینجور داستانا هرچی از دهنم دربیاد نثار نویسنده می کنم. آخه لامذهب آخرشو فکر نکردی چرا شروعش می کنی.


ولی شما نکنین این کارو چون این فصه آخرم داشت. هنوز هم داره. ولی غیر قابل انتشاره. اصلا شما تمومش کنید. بسم الله. منتظرم.


پادشاه فصل ها پاییز مبارک. به قول شاعر: شاعر نشدیم و گرنه می فهمیدیم پائیز بهاریست که عاشق شده است.


البته ما شاعر نشده پرده از اسرار هستی بر می داریم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۷ ، ۰۸:۵۵
پا پتی