پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

پاپتی . [ پ َ ] (ص مرکب ) در تداول عامیانه ،پابرهنه . || یک لاقبا. سخت فقیر و بی چیز.

پیام های کوتاه

  • ۲۶ دی ۹۸ , ۱۵:۳۸
    قاف

۲۶ مطلب با موضوع «سفرنامه» ثبت شده است

سلام
صدای مرا از قطار صبحگاهی تهران- فیلان می شنوید...
ساعت ۶/۲۰ است، غالب مسافران در حالی که اغلب لباس های گرم و پالتوها و کاپشن های خود را بر تن دارند،  مشغول کلنجار رفتن با  مدل خوابیدن خود روی صندلی های غیر منعطف  قطار هستند...
همین الان مامور خدوم قطار با چرخش سر رسید و  به گونه ای که صدایش مزاحم ملت خواب آلود نشود،  گفت: چایی، نسکافه!
پیرزن جلویی ام که سعی کرده به زور آرایش و لباس های امروزی و جوانانه، سن خود را کمتر از معمول نشان دهد، چای خرید.  یحتمل با کیک.
دو تا چای تلمبه ای با دو تا کیک شد ۱۰ تومن!
تورم بیداد می کند.
پیرزن دست های کارکرده، فرسوده و پر از لک دارد...
تنها راه تشخیص سن و سال ایشان برای منی که پشت سرش نشستم همین است...
والا به توجه به پوشش اش، حتما چند ده سالی در محاسبه سن اشتباه می کردم...

 


بعد از ۶ ساعت رسیدیم...
بخاری قطار سگ صاحاب هم خراب بود
۶ ساعت با کاپشن زمستونی روی صندلی ننشستید، تا پوزیشن نشستن یادتون بره...
همه اینها جهندم!
غرولندهای پیرمرد یک کلیه ای پشت سرم و تماس های مکررش با راه اهن، پلیس ۱۱۰  و اورژانس من باب شکایت از سرد بودن دمای قطار،  روحا مچاله ام کرد کلا...
دل و دماغ عقد ندارم.
مگر ناهار به وجدم بیاره!
امیدوارم سریلند و پیروز باشم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۳۸
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


دوباره راه افتادیم. کوچه های حومه ی کربلا عالمی دیگر داشت. خانه های ویلایی نسبتا بزرگ با درختان نخل در حیاط هاشان. خانه هایی که اصول معماری آن منطبق بر ایوان و طاق است. در سمت بیرونی منزل و نزدیک پشت بام طاقی هلالی درست می کنند که با دو ستون به زمین مهار می شود. ستون ها اکثرا استوانه ای و طرح دار هستند، علاوه بر نخل درخت های پیچ و چسب حسابی چشم بیننده را می نوازد. همچنان هل می دادیم و آب می خوردیم. گرچه در این کوچه پس کوچه ها خبری از کلمن و احسان آب نبود ولی مقداری آب را در آخرین سیطره از وانتی که آب معدنی احسان می کرد گرفته بودیم. هوا هنوز گرم و طاقت فرسا بود. خبری از گنبد و اماکن مذهبی نبود. دو سه کیلومتری راه زایید. در مسیر دو یا سه، سیطره را رد کردیم ولی اجازه ی ورود گاری نبود. هل.یالااااااا. گاریچی با آن اندام نحیفش داد میزد و می کشید. ما هم چون لشکری شکست خورده گاهی از شدت خستگی نعره میزدیم و هل میدادیم. تا بلاخره به سیطره ی معهود رسیدیم. درست سر خیابانی نصب بود که عمود بود بر درب(شاید)  شمال شرقی حرم حضرت ابالفضل(ع). ما جداگانه و گاری توسط دستگاه تفتیش شد. کم کم گنبد حرم حضرت عباس را هم دیدیم. خیابان ها دوباره شلوغ شد. همان کربلای همیشگی شد. خانه هایی در حد ویرانه و سیم هایی که چون تارعنکبوت بالای کوچه ها به هم تنیده شده اند. در مسیر دومین سیطره را هم رد کردیم. حالا کاملا در و دیوار و درب حرم را می دیدیم. حال عجیبی به جمع دست داد. همه بی اختیار اشک میریختیم. اشک، عرق و آب به هم آمیخته بود. کسی روضه نمی خواند ولی همه بی اختیار اشک می ریختند. کسی چه می داند شاید همه موقعی که در اتوبوس قرار گذاشته بودند که کنار بار بمانند و آن ها را تا هتل برسانند، نیتی کرده بودند. کمتر پیش می آید در آن اوج خستگی گریه کرد و اشک ریخت. دومین بار بود که برای من این احساس دست میداد. بار اول سفر اول بعد مراسم تعویض پرچم، وقتی از حرم امام حسین بیرون آمدیم چشمم به گنبد حرم ابالفضل افتاد. بماند...


هر چه بود مختص آن لحظات بود. گاهی فکر می کنم قلم چقدر قاصر است از بیان بعضی حالات...


 چه بهتر. این باعث می شود بعضی لحظات فقط در لوح دل، با زبان دل نگاشته شود.


به راه خود ادامه دادیم. حال روبروی درب حرم بودیم. در سمت مخالف بین الحرمین حرکت کردیم. بالا سر حضرت را دور زدیم و دوباره وارد ضلع جنوبی یا سمت قبله ی بین الحرمین شدیم. قیامتی بود خیابان. دو روز تا نیمه ی شعبان باقی است. گوشه و کنار، هر چند مغازه یکی، احسان توزیع می شد و خیل مردم به صف ایستاده اند تا خون و گوشت خود را با غذای متبرک، تبرک کنند. اینجا هم غذای غالب نذری قیمه است. بعضی ها چای احسان می کنند. عده ای خیمه ای برپا کرده اند و همان جا دیگ و آتش ریخته اند و همان جا از تولید به مصرف می پزند و توزیع می کنند. عد های هم پخت را در جایی دیگر انجام دادهد و توزیع را با وانت در اطراف حرم انجام می دهند.  علاوه برمحل هایی که برای توزیع غذا ساخته شده بود، بعضی هیئت ها هم داربستی زده بودند و اطرافش را با برزنت پوشانده بودند از سمت داخل دو سمت چپ و راست محل را با پارچه و پرچم های شاد و رنگی آذین بسته بودند و دیوار مقابل درب را با قاب هایی از آینه پوشانده بودند و روبروی آینه ها را پله هایی با آهن ساخته بودند و روی پله ها را ده ها شمعدان گذاشته بودند و لامپ های درونش را صبح و شب روشن می گذاشتتند. خلاصه اینکه حال و هوا حال و هوای جشن بود مطلقا. ازدحام زوار اینقدر زیاد بود که در خیابان های منتهی به بین الحرمین سرویس های بهداشتی سیارکانتینری گذاشته بودند. راه را به موازات بین الحرمین ادامه دادیم. کم کم صف بسیار بلندی به چشم می خورد. نزدیک حرم امام حسین. مردان در یک طرف صف و زنان هم در سمت دیگری. هر کس از اول صف بیرون میامد دستش یک ظرف یکبار مصرف بود، قرصی نان و یک عدد موز. نزدیک تر شدیم. آشپزخانه ی حرم امام حسین رایگان غذا توزیع می کرد. عجب ازدحامی. برای اینکه صف زیاد طولانی نشود دو سه جا پیچش داده بودند و صف های موازی ساخته بودند. با این حال هنوز هم صف بلندی بود. روزهای بعد متوجه شدم توزیع غذا برای نهار از ساعت 11 شروع شده و تا ساعت 2 ادامه داشت. برای شام هم از بعد نماز مغرب و عشا تا 3 ساعت بعد نماز غذا توزیع می شد. اکثر این احسان ها جهت پذیرایی از زوار پیاده ی نیمه شعبان کربلا بود. بلافاصله بعد از درب آشپزخانه باب سدره بود. محل موعود.موبایل مدیر کاروان را گرفتم. گفت سر کوچه ام. دیدمش. سمت هتل راهی شدیم. داخل یکی از کوچه های خیابان سدره هتل ما بود. مدتی در هتل معطل شدیم تا زوار هم کاروانیمان از اتاق ها بیرون بیایند و برای پیاده کردن ساکها کمکمان کنند. ساکهای خودمان را که نصف بار گاری می شد خالی کردیم. ماند ساک های کاروان قزوین و جماعتی که از هتلشان فقط نامی بلد بودند و مدیر بیخیالی که اصلا به خیالش نبود که تعدادی از زوار را با بارهایشان آواره ی شهر غریب شده اند.گرچه در کربلا کسی احساس غربت نمی کند. شاید به مین خاطر است که نماز در این شهر کامل است. گاریچی هم خسته شده بود. ظاهرا هتل را می شناخت و می دانست کجا باید برود ولی کم کم داشت دبه می کرد. انعامش را دوبل دادیم و راهی اش کردیم. شاید انرژی مضاعفی بگیرد و سمت هتل کاروان قزوین دبه نکند.


وارد هتل شدم. اول از همه آب خواستم. مدیر هتل آبمیوه داد. نفس که تازه کردم سوار آسانسور شدم که بروم رستوران ناهار. ساعت 4 بود. نگاهی به آینه ی آسانسور کردم. خیس و سیاه شده بودم. شلوارم تا زانو خیس بود. این را می شد از تغییر رنگش فهمید...


منتظر بقیه اش نباشید که تمام شد. اول داستان نیت کرده بودم تا همینجا برایتان بنویسم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۶
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


حرم امام حسین 6 کیلومتر.


نگاهی به اصغر آقا کردم. با خودم گفتم کاش چیز دیگه ای می خواستی از خدا اصغر آقا. برا خودت چیزی نمی خواستی لااقل برا من مایه میذاشتی. از نجف حسرت این کاروان های پیاده را می خورد. گارچی داخل دسته گاری یه بار لااقل یک تنی را می کشید و هدایت می کرد ما هم 5 نفره از پشت هلش می دادیم. هر وقت هم خسته می شدیم و از نفس می افتادیم گاری چی فریاد می زد: "هل، هل". آنوقت ما انرژی مضاعفی گرفته و می هلیدیم. آبی که تازه از بقالی گرفته بودم شده بود آب کجا بگم؟ معمولا میگن" آب حمام". گاری چی هم نمی خورد. خلاصه رسیدیم جایی که کل خیابان را با یک مانع دست ساز بسته بودند و سربازی را مسئولش. یک بلوار 45 متری مد نظر بیاورید. از کنار پیاده رو تا وسط بلوار از هر طرف لوله ای را به تیرکی لولا کرده اند و زیر لوله کلی لوله و نبشی و قوطی جوش زده اند که سنگین شود و از زیر قابلیت عبور نباشد!!!. دوطرف را هم با یک زنجیر بزرگ قلفیده اند. گاری 1 تنی با لااقل 3 متر ارتفاع روبروی این سد توقف کرد هر چه جناب سرکار محافظ را صدا کردیم، داد زدیم، عربی، فارسی، ترکی، به روی خودش نیاورد. گاری چی گفت: محال.گفتم: خب. حالا ؟ گفت: "ارفع المانع!!! ارفع یالااااا".


ها؟؟؟


رحمت دیک اوشاقی نجه ارفع المانع؟


چاره نبود. دست به لوله بالایی بردم. داااااااغ بود. تابش آفتاب حسابی گرمش کرده بود. از جیبم دستمالی در آوردم و دور لوله پیچیدم. بهتر شد. بیچاره اصغر آقا. شانه هایش را داد زیر لوله ه.ا 3 نفر لوله ها را بلند کردیم و 2 نفر به زور از بالای گاری لوله ها را از میان ساک ها رد کردند. وقتی رسیدیم هتل دیدم شانه های اصغر آقا از شدت گرمای لوله ها سوخته. خلاصه مانع را رد کردیم. چند متری نرفته چند تا کلمن قرمز جلب توجه کرد. از جمع جدا شدم و از کیف پولم ظرف ساندیسی که سرش را بریده بودم و یادگاری معلم ورزش دوران دبیرستانمان بود (خود لیوان نه ها ابتکارش!) را پر آب کردم. اول خودم رفع عطش کردم و یکی را پر کردم تا به دیگران برسانم. دادم یکی یا دو نفر خوردند یک بار دیگر هم برگشتم و پر کردم و بقیه هم خوردند. یارو داد می زد "هل". و ما هل می دادیم. کم کم گنبد امام حسین دیده شد. در راه وانت هایی بودند که آب معدنی سرد و تگری احسان می کردند. آی می چسبید ولی خیلی زود گرم و غیر قابل آشامیدن می شدند.ما هم خالی می کردیم سرمان. کلمن هم از جایی فت و فراوان بود. گاری چی هم خسته شده بود و هر دو کلمن در میان ترمز میزد و آب می خورد. در این فاصله به مدیر کاروان زنگ زدم. آنها هم تازه رسیده بودند هتل. بیچارها گیر ترافیک بودند. یکی از ون ها رسیده بود ولی دیگری که مدیر داخلش نبوده به بیراهه زده بود و زوار را هنوز نرسانده بود. مدیر هم برزخ بود. خلاصه سفارش کردم که من دارم گنبد حرم را می بینم آدرس را به من هم بده تا گاری چی هم به بیراهه نزند. گفت هتل در یکی از کوچه های شارع سدره است. رسیدی باب السدره تماس بگیر من بیایم. بعد گوشی را داد مدیر هتل و به منم گفت گوشی را بده گاریچی تا آدرس دقیق را بگیرد. آدرس را اکی کردیم. بازم کاروان ما. کاروان دیگری که بارشان با بار ما سوار یک گاری بود و سه نفر هم از آنها با من و اصغر آقا مشایعت می کردند نه شماره ای از مدیر داشتند نه مدیر با آنها تماس می گرفت. فقط هم نام هتلشان را بلد بودند. منم که با گاریچی پسرخاله. قرار شد اول بار ما بعد بار آنها. آنها هم اصلا متوجه این قرار نشدند ولی آخر حسابی کفرشان درآمد. بماند. خلاصه به مدیر کاروان سفارش کردم ناهار من و اصغر آقا را محفوظ داشته باش که من گنبد را دیدم. بعد از مدت ها پیاده روی اولین ایست بازرسی. ولی ورود ممنوع. "مختص زوار فقط". گاریچی بهم فهماند که فلانی برید مامور را راضی کنید با زبان یا پول و گرنه راهمان می زاید ها. خودش هم آمد. رفتیم پیش سربازه . بارها را نشانش دادم. اشک تمساح ریختیم. مسافت بعید. نحن زوارالحسین. العطش. نحن جائع. شارع سدره قریب الی هذا المکان. به فارسی نیم بند می گفت: "گاری ها از طرف حرم حضرت ابوالفضل فقط". "یک دروازه مخصوص گاری". این یعنی دور زدن کلی راه. حساب کنید آنچه من در دور دست می دیدم باب الراس حرم امام حسین بود. سمت چپ آن باب السدره. ولی حالا باید از سمت راست تا پایین پای حضرت عباس می رفتیم و از کنار بین الحرمین، خودمان را به پیش روی حرم امام حسین می رساندیم. آنهم از کوچه پس کوچه های فرعی. گاری چی هم کمی با سرباز وراجی کرد. سرباز نرم شد و رفت پیش ارشدش. ولی کم کم تعداد گاری ها زیاد شد. قابل پیش بینی بود که با این شرایط اجازه ورود از این سیطره (ایست بازرسی) را نخواهیم داشت. همان طور شد. دوباره در پست های خود مستقر شدیم. خیس عرق و آب بودیم گرما به حدی بود که گروهی شلنگ آب را از بالای وانت و پشت بام روی سر ملت می گرفتند تا از حال نروند. نگاهی به اصغر آقا انداختم. کاش از خدا چیز دیگری خواسته بود. خودش چیزی نمی خواست کاش برای من خواسته بود...


وصله:


محمد باقر مجلسی صاحب بحارالانوار به خط خود نوشته است: "بنده خطاکار محمدباقر مجلسی فرزند محمد تقی، شبی از شبهای جمعه درباره دعاها مطالعه کردم. دعایی نظرم را جلب کرد که الفاظ آن کم بود، ولی معنای زیادی داشت. در همان شب دعا را خواندم، شب جمعه دیگر خواستم همان دعا را بخوانم؛ ناگهان صدایی از سقف خانه شنیدم که گفت: ای فاضل کامل! هنوز کرامالکاتبین از نوشتن ثواب آنچه که در شب جمعه سابق خواندی، فارغ نشده اند که تو دوباره میخواهی آن را بخوانی! "


 دوست دارید بدونید چه دعایی بوده؟؟؟!!! 


آن دعا این است:


بسم الله الرحمن الرحیم


 الحمدلله من اول الدنیا الی فنائها


و من الاخره الی بقائها


 الحمدلله علی کُلّ نِعمَه


 و استغفرالله من کلّ ذنب و اتوب الیه و هو ارحم الراحمین


پاورقی: قصص العلماء، ص 208.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۴
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


سلام. دلم تنگ بود گفتم چند خطی واسه طرقه بنویسم شااااااااید فرجی حاصل بشه و دلم گل و گشاد. آخرین پستی که نوشتم حوالی عرفه بود شاااااید. یادم نمیاد نوشتن که برام زمانی عادت بود مثل خواندن کم کم داره فراموشم می شه لا مذهب با کم محلی من اونم بی محلی می کنه. ذهنمو می گم. دیگه نه چیزی می خونم نه چیزی می نویسم. اخبار هم که قربونش برم. این جریان هواپیما رو تازه دیروز فهمیدم. گرچه فکر کنم فرقی هم نداشته باشه. یکی اومده جاسوسی یکی دیگه گرفته تش دیگه. ولش کن بابا اصلا به شما چه. بذار برم ادامه پست قبلی. گور بابای دل پدر سوخته ی در حال حاضر تنگ من. الان که فکر می کنم می بینم شاید به خاطر اینه که 14 شب این موقع از روضه برگشته بودم و خودم رو تخلیه کرده بودم الان...


خلاصه اینکه اتوبوس وارد گارا‍ژ شد. داخل اتوبوس با مدیر کاروان هماهنگ شدم که من بمانم مثل همیشه ساک ها را بار گاری کنم و برسانم هتل. اصغر آقای مالوف هم پا در کفش من جوان هوایی کرد و گفت من هم می مانم. وقت پیاده شدن از اتوبوس دستم یک بطری آب معدنی بود. بلافاصله یکی آمد و گفت اجازه هست؟ بطری را نشان می داد. گفتم بسم الله. بطری را گرفت. خورد و برد!!! بقیه افراد کاروان سوار ون هایی که برای حمل مسافر در نظر گرفته شده بود شدند و به سمت هتل حرکت کردند. بنیامین ماند و اصغر آقا و حوضش. نماینده ی شرکت شمسا آمد و گفت تا نیم ساعت آینده وانتی برای حمل بار شما می آید. نیم ساعت معطل می شوید. ساعت حدود 10 بود. راننده اتویوس هم غیر از درب صندوق که بارها در آن بود بقیه درب ها را قفل کرد و خودش راهی ناکجا آباد شد. اصغر آقا نشست داخل صندوق و من دوری در گاراژ زدم. همین طور اتوبوس می رسید و ون ها سرویس می دادند. ولی از وانت موصوف خبری نبود. وسط گاراژ ایرانی هایی که مثل من مامور حمل ساک شده بودند با ماموران امنیت عراقی که 5 یا 6 نفری می شدند مشغول تحلیل اوضاع سیاسی فعلی عراق بودند. از حضور نیروهای آمریکایی در عراق و حتی ایران. این را یکی از امنیتی ها می گفت. می گفت ظاهرا ترک می کنند ولی هیچ جای این کره خاکی بدون مامور آمریکایی نیست! به ما چه مربوط اصلا. کم کم ماموران امنیتی هم سوار ون شدند و گاراژ را ترک کردند. زمزمه هایی مبنی بر نبود وانت کم کم به گوش می رسید. سری به اصغر آقا زدم. داخل صندوق نشسته بود و میوه هایی که از شام و ناهار نجف برایش باقی مانده بود و در ساکش ریخته بود را می خورد.اعم از پرتقال و موز.  دوباره برگشتم وسط گاراژ. این بار ملت نماینده ی شرکت شمسا را خفت کرده بودند که الان سه ساعت است که معطل مانده ایم پس کو وانت؟ راست می گفتند قبل از ما اتوبوس های زیادی آمده بودند و هنوز هم منتظر بودند. گرمای آفتاب به اوج خودش رسیده بود. خرما پزان بود مثلا. گرما از کف دمپایی رد می شد و کف پا را می سوزاند. یاد آن بطری آب معدنی افتادم. آب هم نبود. هر اتوبوسی از راه می رسید ملت میریخت سر مسافران تازه از راه رسیده و آب طلب می کرد. مسافر از همه جا بی خبر هم آب را تقدیمش می کرد. آمده کربلا مثلا. آب از او بخواهند و او ندهد. در این میان نماینده شرکت شمسا اوضاع را تبیین کرد: به مناسبت نیمه شعبان تمام مسیر ها بسته است و امکان ورود وانت به محوطه ی حرم وجود ندارد. این قضیه از صبح امروز اتفاق افتاده و قبلا هم به ما اعلام نشده است و گرنه ما تدبیر می کردیم. الان هم شرکت مشغول جمع آوری گاری ها از سطح شهر است و طبیعی است مدتی زمان لازم دارد تا این گاری ها جمع آوری شده و به گاراژ برسند فلذا صبر پیشه کنید. سری به اصغر آقا زدم باز هم میوه می خورد ولی این بار از شدت تشنگی. اوضاع را تشریح کردم. گفت به موبایل مدیر زنگ بزن و توضیح بده. تماس گرفتم. آنها هم در ترافیک گیر کرده بودند و هنوز نرسیده بودند. به وسط گاراژ رفتم دوباره. این بار ملت گلایه را شروع کرده بودند. گاها گاری وارد گاراژ می شد ولی ظاهرا  از گاری هایی نبود که شرکت شمسا با آن قرار داد دارد. حاضر بود ساک ها رابرساند هتل اما لااقل 70000 تومان می خواست. گاری اش ده تومن نمی ارزید پدر سوخته. نماینده شرکت هم منع می کرد از بار کردن ساکها به این گاری ها. مدعی بود که وسایل شما در این شرایط تحت بیمه نیست و مسئولیتش با خودتان و اگر بارها را وسط راه خالی کرد و فرار کرد به ما مراجعه نکنید و امثالهم. تعدادی از کاروان ها گوش ندادند. حسابی خسته بودند. ساعت ها معطلی در آفتاب و محیطی که اصلا سایه نداشت. ساک ها را بار گاری های آزاد کردند و راهی شدند.ما هم با حسرت تماشاگر حرکت قافله شان بودیم. من هم دوباره با مدیر صحبت کردم و کسب تکلیف. گفت صبر کن گاری شرکتی بیاید. سری به اصغر آقا زدم. ماشین را به من سپرد و تکه مقوایی پیدا کرد و رفت برای نماز. در این ساعات قیمت گاری آزاد تا 150000 تومان هم می رسید گاها.لابی ها با مسئول عراقی گاری ها شروع شده بود. سه نفر بودند. بعضی ها باب رفاقت را با طرف باز کرده بودند که شاید زودتر فرجی در کارشان حاصل شود. گرما امانمان را بریده بود. حدود ساعت 3 بود. گاریی آمد کنار اتوبوس. گاری شرکتی بود.قرار شد بار ما و اتوبوس بغلی را به مقصد برساند. اصغر آقا سر نماز بود. در دورترین جایی که قابل رویت بود سایه ای یافته بود و مناجات می کرد! هر چه توان داشتم در حنجره ام جمع کردم و صدایش کردم تا مجبور نشوم تنهایی بار اتوبوس را سوار گاری کنم ولی صدا نمی رسید. وقت می گذشت و گاریچی عجله داشت. شروع کردم. خودم خودم را فحش می دادم که چرا به ملت گفته ام از نجف خرید کنید که فرصت دارید و پارچه ارزان است و آدرس بازار دادم و .... ساک ها زاییده بودند. خلاصه روی بچه های اتوبوس بغلی سفید. کمکم کردند. اصغر آقا هم رسید. گاریچی مشغول طناب کشی گاریی بود که ساک دو اتوبوس را حمل می کرد. خاوری بود برای خودش. رفتم به خوار و بار فروشی روبروی گاراژ و یک بطری آب معدنی به قیمت 500 تومان خریده و هم خودم را سیراب کردم هم بچه های اتوبوس بغلی و هم اصغر آقا و هم گاریچی را. سلام بر حسین...


راه افتادیم. گاریچی گاری به آن عظمت را می کشید و ما از عقب هل می دادیم. بعد از خروج از گاراژ و مدتی پیاده روی تابلویی در جا خشکم کرد. حرم امام حسین 6 کیلومتر!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۲
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


این روزها، یعنی دقیقا از روز عرفه بسیاری از دوستان و همسفران سابقم پیامک می زنند و تماس می گیرند که فلانی کربلا رفتی التماس دعا، یا کی ان شا الله راهی می شی کربلایی؟ و امثالهم... ظاهرا دعوت نامه ی ما دست دوستان رسیده ولی خودمان خبر نداریم. تقصیری هم ندارند بعد از دو سال مداوم شب اول محرم در جوار رحمت حسینی بودن و با آب و تاب برای رفقا از فضای آنجا گفتن همه را به این فکر می اندازد که امسال هم کربلایی بعله...! ولی امسال بنا به دلایلی کاملا محرمانه و شخصی خیییییر. البته قسمت ان شاالله در ایام دیگری است قطعا. همین روزها.... البته اگر لایق باشیم و دعوت شویم. همین پیامک ها و تماس ها هوایی بودم هوایی ترم کرد. الان در بدر دنبال جایی هستم که شب اول محرم مراسم را از ماهواره و از طریق "کربلا تی وی" مستقیم تماشا کنم. البته هنوز هم دیر نشده، شاید طلبیده شویم باز هم. کسی چه می داند. فلذا...


سه روز تا نیمه شعبان داریم. ساک ها را بعد از نماز صبح جمع کرده و آماده ی حرکت می شویم. قرار است 7 صبح راهی کربلای معلی شویم. تعداد زیادی از کاروان های پیاده مدتها پیش راه افتاده اند و از دیروز در حالی که پرچم های سبز در دست دارند و برای اینکه همدیگر را گم نکنند تی شرت های تیم های فوتبال از قبیل بارسا و رئال و ... را پوشیده اند کاملا یکدست و تیمی به نجف رسیده اند و از مقابل هتل ما که در مسیر کربلاست عبور می کنند. سر میز صبحانه کاروان کرج حرف از تاخیر در اعزام به کربلا می زد می گفتند که کاروان های پیاده مسیر را شلوغ و به نوعی ناامن کرده اند فلذا از شرکت شمسا تماس گرفته اند که ممکن است در اعزام دو سه ساعتی تاخیر داشته باشیم. با اصغر آقا (هم اتاقی ام را می گویم. کارمند 50 ساله ی آموزش و پرورش) عزممان را جزم کردیم در این فاصله پیاده راهی حرم علوی شویم و برگردیم. مسیر کمی طولانی است. هتل در جاده ی کوفه قرار دارد. پاشنه ها را ور کشیده بودم، البته اصطلاحا، چون در گرمای تابستان عراق فقط باید دمپایی پوشید، که مدیر کاروان آمد سراغم: برو به سایر هم کاروانیها خبر بده که باید حرکت کنیم. هر چه سریعتر آماده شوند. گفتم سر میز صبحانه بحث چیز دیگری بود. گفت برنامه عوض شده از جاده ی استراتژیک می رویم. گفتم استراتژیک؟ گفت یه جاده ی فرعی و نظامی است. سریییییییییع. رفتم وسط سالن. دو دست را شیپور وار دور دهانم گرفتم و داد زدم زنجان حرکت. ارواح وادی السلام هم شنیدند که کاروان زنجان باید حرکت کند.


بلاخره راه افتادیم. راننده هم مسیر را درست نمی شناخت حتی مامور امنیت. بعد از دو بار مسیر را اشتباه رفتن بلاخره به قول خودشان در مسیر استراتژیک افتادیم. قضیه ی استراتژیک بودنش را از مامور امنیتی پرسیدم، گفت جاده ای ست که در زمان صدام جهت حمل و نقل ادوات نظامی، سران، نیروهای نظامی و ...ساخته شده است. یک سر این جاده منتهی می شود به مرز عربستان. جاده ی باریکه ی آسفالتی داشت در حد عبور یک ماشین و اطرافش بیابان. جدیدا ظاهرا توسط حرم علوی اطراف جاده خریداری شده و اطرافش فنس کشی شده و درخت خرما در آن پرورش می یابد. این را از تابلوهایی که با "عتبه العلویه المقدسه" در فاز های مختلف زمین نصب شده بود می شد فهمید. 10 فازی بود. از درخت های نسبتا جوان در فاز اول تا نهال های تازه و حتی بیابان برهوت که فازهای دهم بودند. تمام اتوبوس های ایرانی پشت سر هم از این مسیر عازم کربلای مقدسه بودند. مسیر تعداد زیادی ایست بازرسی داشت که گاهی تعدادی ساک را از صندوق بیرون آورده و مثلا تفتیشی می کردند که البته مداح کاروان که پیرمرد باصفایی بود بسیاری از سیطره ها را(در اصطلاح خودشان) با اهدای نبات قیچی به ماموران به عنوان رشوه، زیر سبیلی رد می کرد و ما زیاد معطل نمی ماندیم. چون مسیر نظامی بود اصلا کاروان پیاده ندیدیم ولی دل هم اتاقی ام اصغر آقا هنوز پیش آنها بود. کوهنورد خبره ای بود و عاشق پیاده روی. می گفت کاش می شد او هم پیاده مسیر نجف-کربلا را طی می کرد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۰
پا پتی

پست وبلاگ یا رئوف



یا رئوف...


نماز در حرم حسینی اقامه شد. نظر مراجع در مورد نماز در کربلای معلی متفاوت است. عده ای نماز را در شهرکربلا تمام، عده ای دیگر فقط در حرم حسینی، و سایرین هم فقط زیر گنبد و رواق، این اجازه را به زوار داده اند که نماز را تمام بخواند.ما که تمام خواندیم. نمی دانم فلسفه این گونه احکام چیست. اما برداشتی که به ذهنم حواله شده و قطعا برداشتی احساسی است این است که زوار در حرم امام حسین یا در مسجد کوفه احساس غریبی نمی کند. انگار در شهر و دیارخویش قدم می زند. یا بهتر بگویم کربلا را وطن خویش می داند. بعد از نماز در آن ازدحام زیارت نامه ای یافتیم. چون فضای اطراف ضریح بسیار شلوغ بود طبق عادت مالوف و طبق پیش زمینه ی ذهنی که از پیش داشتیم، گفتیم خب بعد از نماز است طبیعتا کنار مضجع شریف شلوغ می شود. زیارت نامه را می خوانیم کمی بعد حرم خلوت می شود فرصت برای زیارت پیدا می کنیم. زیارت نامه های حرم حسینی از لحاظ صحافی و جنس جلد، کتب نفیسی هستند و عنوان " نبراس الزائر" را یدک می کشند به معنی چراغ زائر. در این زیارت نامه کلیه اعمال و زیارت نامه های مربوط به کربلای معلی موجود است و برای زیارت امام حسین و شهدای کربلا مرجعی کامل است.


همین که خواستیم شروع به خواندن زیارت نامه کنیم از گوشه ای دیگر از حرم ولوله و هیاهو بلند شد. صدا از فضای روبروی ایوان طلا و پیش روی حضرت می آمد. کم کم جمعیت یک صدا شدند: لبیک یا حسین، لبیک یا حسین ...


صدا سقف را به لرزه در می آورد. نتوانستیم بنشینیم و شنونده صدای لبیک باشیم. کم کم متوجه شدیم که مراسم، مراسم تعویض پرچم گنبد حسینی است. به فوج جمعیت پیوستیم و خود را در دریای خروشان آنها غرق کردیم. مراسم توسط  تجهیزات آخرین مدل فیلم برداری و توسط شبکه های الانوار و 14 معصوم و چند شبکه ماهواره ای دیگر تصویر برداری و پخش زنده می شد. اینکه می گویم آخرین مدل، غلو نمی کنم. دوربین های معلق و فیلم برداران زبده ای که گوشه گوشه مراسم را به تصویر می کشیدند و از LCD های مستقر در حرم و بین الحرمین برای زوار مراسم را پخش می کنند. در سمت راست باب الراس سکویی با داربست ساخته بودند و گروهی از اعراب در حالی که دشداشه های یکدست سیاه  رنگ پوشیده اند و از مخملی سبز رنگ حمایلی زردوز به گردن آویخته اند، آماده نواختن مارش عزا هستند. اینرا می توان از شیپورهایی که در دست دارند ، متوجه شد. بسیار مودب و به شیوه خبر دار نظامی ایستاده اند. جمعیت دوباره از عمق درون فریاد کشید: لبیک یا حسین...(لبیک ... یا ... حسین)


در فضای پشت به قبله، منبر و تریبونی مستقر کرده اند برای مجری و سخنران. برنامه شروع شد. مجری بر فراز منبر رفت و ابتدا به قرائت متن فتوای آیت الله سیستانی در مورد رویت هلال ماه محرم  نمود. فتوا و بیانیه ای که سراسر شور و حماسه بود و خون هر شنونده ای را به جوش می آورد با چنین مضمونی که: ماه محرم فرا رسیده و این ماه تداعی کننده پیروزی خون بر شمشیر و پیروزی بر ظلم و استعمار است. ملت عراق هم با تاسی بر امام و پیشوایشان حضرت امام حسین و با تاسی از سقای دشت کربلا که آزادی و آزادگی را از ایشان آموخته اند بر متجاوزان خواهند شورید و بر ظلم و جور کفار غلبه خواهند کرد. سپس اعلام بر رویت هلال در شامگاه را کرده و شروع سال 1431 قمری را اعلام  نمود و صدای یا حسین ممتد زوار بلند شد. یا حسین.. یا حسین...


باید بود تا درک کرد چنین فضایی را. لحظاتی که از عمق وجود فریاد می کشی لببیک یا حسین. لبیک یا حسین. لحظاتی که تک تک سلول هایت فریاد می زنند حسین. لحظاتی که حسین، حسین گویان مو بر تنت راست می شود. لحظاتی که نیم نگاهی به گنبد امام حسین با آن پرچم سرخش می اندازی، نیم نگاهی هم به ایوان طلای حضرت. بعد هر چه فریاد داری صدا می زنی: لبیک یا حسین. انگار در میدان نبرد ایستاده ای و ندای هل من ناصر ینصرنی امام را از عمق جان پاسخ می گویی. دست هایت را گره کرده بالا می بری فریاد می زنی ابد و الله ما ننسی حسینا. آری به خدا قسم امام حسین را تا ابد فراموش نخواهیم کرد.


بعد از قرائت نامه آیت الله سیستانی تولیت حرم حضرت اباعبدالله ، سخنرانی مختصری کرد و بعد هم مجری، گوشه ای از وقایع عاشورای 61 را بیان نمود. ناله و فریاد از جمعیت بلند شد. واحسینا. وا عباسا. وا علیا. چه خوب ذکر مصیبت می کرد. ساده و بی تکلف. انگار داستان می گفت. بدون اینکه  شعر بخواند و تحریر بزند. آن فضای حماسی تبدیل شد به روضه ای که اشک هر نامسلمانی را در می آورد چه رسد به شیعه زوار حرم امام حسین. در این قیامت ناگهان تعدادی از چراغ های حرم خاموش شد و حرم در حالت نیمه تاریک فرو رفت. سکوت مطلق حکم فرما بود. دقایقی گذشت. تپش قلب ...


و ناگهان. حرم را سرخی فرا گرفت. همه جا رنگ خون گرفت. محرم است. دیگر خبری از آن فضای سبز عرفانی نیست. هر چه هست خون است و سرخی. فریاد جمعیت بلند شد. زار زار گریه می کردند و نعره می زدند. لبیک می گفتند و اشک می ریختند. مارش عزا را نواختند. مجری اعلام کرد که هنگامه تعویض پرچم گنبد است. پرچمی که نمادی است براین که انتقام خون حضرت اباعبدالله گرفته نشده و شیعه منتظر صاحبش است تا او را یاری نماید و در رکابش شهید شود. گروهی در پشت بام پرچم را پایین کشیدند. آنهم با نظم و احترامی فراتر از نظم و احترام  نظامی. پرچم سیاه هم با احترامی خاص از دفتر تولیت خارج شد و در حالی که به دست هر کس می رسید بوسه ای نثار آن می نمود زنجیر وار تا راهرو منتهی به گنبد حمل شد. پرچم سرخ هم به دست مردم سپرده شد و در دست مردم در حالی که در بالای سرشان در حرکت بود زنجیر وار به دفتر تولیت رسید. در ورزشگاه ها دیده اید پرچم را چگونه بالای سر جمعیت باز می کنند و دست به دست آنرا جلو و عقب می برند. دقیقا همان گونه. پرچم سیاه به بالای گنبد رسید. با نواختن مارش به میله نصب شد و به بالا کشیده شد. از این لحظه عزای حسینی در کشور عراق آغاز شد و ما اعلان عزا را میهمان امام حسین بودیم و چه توفیقی از این بیشتر. این در مخیله نه من، که در مخیله هیچ کدام از همسفرانم نمی گنجید که اینگونه امام حسین ما را میهمان بزم خویش نماید. بعد از اتمام مراسم مجری اعلام کرد که با  نوای یکی از مداحان معروف و مرحوم عراق برای تعویض پرچم حضرت ابالفضل راهی میشویم. ما هم به فوج جمعیت پیوسته و راهی حرم حضرت ابالفضل شدیم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۰
پا پتی

پست وبلاگ یا رئوف



یا رئوف...


بعد از استراحتی مختصر آماده زیارت حضرت اباعبدالله شدیم. تعدادی از هم اتاق ها در مدت استراحت ما راهی بین الحرمین شده بودند و تعریف می کردند با اینکه برای چندمین بار وارد آن فضا شده بودند ولی با قرار گرفتن در آن خیابان دوباره زانویشان سست شده و مبهوت فضا شده اند. این توصیف ها کنجکاوی ام را زیاد می کند. ملت در لابی هتل منتظر بودند. به جمع پیوسته و راهی شدیم. از گاراژ مینی بوس ها زدیم بیرون. یارو کماکان دم در گاراژ دهین می فروخت. چند قدم نرفته به اولین ایستگاه تفتیش رسیدیم. ازدحام زیاد بود. ملت را به صف کردند و سرباز عراقی دستگاهش را از کمربندش بیرون آورد. تفنگ مانندی که عوض لوله، آنتن رادیو مانندی داشت و در قسمت انتهایی به لولایی متصل می شد. و به بعضی چیزها حساس بود و آنتن به سمت آنها می چرخید. منبع تغذیه و آلارم دستگاه روی کمربند سرباز نصب می شد. دستگاه با چند قدم در جای سرباز، فعال می شد. در صف اینگونه تفتیش شدیم. آنتن چرخید. عده ای را بیرون کشیدند و دوباره تفتیش صورت گرفت. بعد هم تفتیش بدنی. ایستگاه های تفتیش را از ضایعات آهن و داربست می سازند و اکثرا با ایرانیت های فلزی مسقف می کنند. مثل ایستگاه های اولیه تفتیش در حرم امام رضا(ع). بعد از خروج از ایستگاه کانتینری بود که پاسگاه بود و محل استراحت ماموران. روبرویش مثلا باغچه ای ساخته اند و داخلش خاک سرخ کوزه گری ریخته اند و عوض گلکاری طبیعی چند شاخه گل مصنوعی رز و میخک را به ردیف منظم در خاک فرو کرده اند. در کنار و روبروی پاسگاه چند دستگاه وانت فورد پارک شده است که در قسمت عقبش پایه ی رگبارجاخشک کرده است. ماشین از همان ماشین هایی است که در فیلم های آمریکی ماشین پلیس هستند یا برای حمل کانتینر حامل اسب از آن استفاده می شود. عجب جلالتی دارد پدر سوخته. چند قدم آنطرف تر خیمه ای برپا کرده اند. از همانها که در کاظمین برپا بود و توصیفش کردم. سکویی پله ای ساخته اند با حدود 5 یا 6 پله و روی پله ها شمعدان های قدیمی گذاشته اند. از همانها که در حرم امام رضا خدام ها در اعیاد و مراسم شام غریبان حمل می کنند یا در مراسم قرائت قرآنشان. با این تفاوت که داخلشان لامپ جاسازی کرده اند و همه شان بلا استثنا روشن هستند. قبلا توضیح دادم که شاید نمادی از فرارسیدن سال جدید قمری یا نمادی از مصباح الهدی بودن امام حسین باشد. هر چه باشد امشب شب سال نوی قمری است. شب اول محرم الحرام. روبروی این خیمه درب یک پادگان نظامی است. دیوارهایش پیش ساخته و بتونی است و با چند قدم فاصله از دیوار سیم خاردارهای گرد را پهن کرده اند. عوض دربی که باز و بسته شود معمولا خودرویی زرهی دم درش پارک شده است. شاید بتوان گفت نفربر است. یک نفر مسلح همیشه بالای آن نشسته است. بعد هم به یک چهار راه می رسیم و بعد از آن دوباره یک ایستگاه تفتیش دیگر. از ایستگاه اولی تا دومی 2 دقیقه راه است!!!


دوباره تفتیش شدیم و بعد از خروج از ایستگاه گنبد امام حسین با پرچم سرخ و 2 مناره ی طلایی اش چشممان را روشن کرد. اشک در چشم همه حلقه زده بود. جوانان حال و هوای دیگری داشتند. هنوز اثری از گنبد و مناره های حضرت اباالفضل نیست. ریز ریز اشک می ریختیم. بی صدا. مداح آمپلی فایرش را آورده بود و نوحه زمزمه می کرد. وقتی بلندگو را بالا می گرفتیم موج رادیو بین الحرمین که توسط آیت الله شیرازی از مراجع مرحوم عراق راه اندازی شده است، روی آمپلی فایر می افتاد. آنجا " لیش تاخر عباس" ملا باسم کربلایی پخش می شد. " للبین، من خیم، من زغری شاب الراس، تانیت، نادیت، لیش تاخر عباس". بسیار دوست داشتم این نوحه را، ولی هیچ وقت فکر نمی کردم روزی فرا رسد که شب اول محرم در کربلای معلی باشم و اولین باری که گنبد امام حسین را می بینم، بی اختیار این نوحه را بشنوم. باید بود تا فهمید سرشار از چه آرامشی بود آن لحظات. درست بر خلاف اولین بار که گنبد حضرت عباس(ع) را دیدم.  بماند در محلش توضیح می دهم. نم نم اشک می ریختم. پیر مردها و جوانانی که برای بار چندم مشرف شده بودند، گوشزد می کردند که فلانی اینجا این طور گریه می کنی در بین الحرمین قالب تهی می کنی ها...


و الان چقدر خدا را شاکرم که هتل در جایی بود که مستقیم وارد بین الحرمین نشدم. چون مطمئنم بهت اجازه هیچ کاری بهم نمی داد.


مسیر عریض است ولی به خاطر ایستگاه های تفتیش ماشین رو نیست. وسط باغچه ای بزرگ است با درختان محلی عراق. نخل و ...


جوی آبی مصنوعی ساخته اند که آب از کوزه ای بیرون می ریزد و چرخ آبی را می چرخاند و از پله ای پایین می افتد. فضایی مثل آنچه ما در پارک ها می سازیم. خیابان عریض است. در حقیقت بلوار است.  دو طرف خیابان بیشتر کبابی و قهوه خانه و دهین پزی است. و انتهای خیابان ختم می شود به آب نمای کوزه. که تندیسی از کوزه، شمشیر، سپر و پرچمی که رویش آیه شریفه ی" و لا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله ..." نوشته شده، ساخته اند و با نور قرمز و سبز آنرا نورپردازی کرده اند. سرچشمه آب جوی موصوف همین جا است. و درست روبروی این تندیس باب الراس حرم حسینی است با فرازی از زیارت ناحیه حضرت صاحب(عج). که درونت را به آتش می کشد. برای ورود به محدوده حرم کنار میدان کوزه دوباره ایستگاه تفتیش. بعد از خروج از ایستگاه در مقابل شما باب الراس یا درب بالا سر حرم حسینی قرار دارد. سمت راست شما کمی آنطرف تر تل زینبیه است.


همه به کار خود مشغول شدند. اصلا قرار و مدار فراموش شد. همه بی قرارند. من ماندم و دوستم. کفش ها را کنده و جلوی کفشداری منتظر ماندیم. ازدحام زیاد است. بسیار زیاد. حدود یک ربعی به فارسی و عربی التماس کردیم که کفشهایمان را کفشدار تحویل بگیرد. به اذان مغرب چیزی نمانده. صدای قران قبل از اذان حرم به گوش میرسد. باید قبل از نماز خود را به صحن حسینی برسانیم. کفش ها تحویل شد. چند قدم بعد، دوباره تفتیش. حال مقابل پله ای قرار داری که می توانی ضریح حسینی را از بالای آن نگاه کنی. ازدحام بسیار زیاد است. اصلا شوکه می شوی. قابل قیاس با نجف و کاظمین نیست. با خود می گویی کربلاست دیگر. ازدحام در صحن هم زیاد است. می ایستی چشم به ضریح می دوزی. می خواهی سلام بدهی. اما فقط یک جمله می توانی ادا کنی: "السلام علیک یا اباعبدالله". همین . با فوج جمعیت وارد صحن می شوی. ملت منتظر نماز هستند. برای نشستن جا نیست. صف ها چند پاره هستند. صفوف زیاد منظم نیست. بعد از چند صف، صفوف قطع شده و امام جماعتی جدید بقیه صفوف را امامت می کند. بعدها متوجه شدیم که هر یک از مراجع نماینده ای برای اقامه نماز در حرم دارند و هر یک در گوشه ای از صحن حسینی برای زوار نماز می خوانند و ملت عراق هم مقید هستند پشت سر نماینده مرجع تقلید خود نماز بگزارند. عاقبت در گوشه دیوار جایی برای خود جفت و جور کردیم. مفروش نبود وکف سیمانی بود. من که روی لوله های تاسیسات صحن خودم را جا کردم. پیر مرد عرب که کنار ما نشسته بود و برایمان جا داده بود با دیدن شرایط ناهنجار ما بلند شد. عبایش را از دوشش پایین آورد، تا کرد و با اصرار ما را بلند کرد و کف سیمانی را با عبای خود مفروش کرد و ما را روی عبای خود نشاند. حرم امام حسین سرشار از عطوفت و مهربانی است، این مهر و محبت لاجرم به قلوب زوار هم تاثیر می گذارد که بسیار شاهد چنین صحنه هایی در حرم بودم. اینان که اینطور به زوار امام حسین خدمت می کنند، شاید می خواهند گناه نیاکان و هموطنان خود را در مورد میهمان نوازی از کاروان کربلا سبک کنند. ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۷ ، ۰۸:۲۸
پا پتی

پست وبلاگ یا رئوف



یا رئوف


هر چه بود راهی شدیم. بعد از سالها به سوی جایی که از کودکی آرزوی دیدنش را داشتیم. با تماس هایی که از ایران صورت می گرفت کنجکاویمان بالا گرفت. شب اول محرم، کربلای معلی، شب جمعه هم هست. چه تقارنی. جویا شدم. از بچه های کاروان هیچ کس چنین مناسبتی را کربلا نبوده تا تشریح کند مراسم تعویض پرچم و اعلان عزا را. خودم هم نمی دانستم اصلا چنین مناسبتی را در کربلا خواهم بود. رک و راست اصلا به مناسبت قمری تقویم دقت نکرده بود. در راه دوباره صحبت بالا گرفت. صحبت از توفیق زیارت حرم امام حسین و ... . برای خودش این درد و دل کردن مجلسی شده بود. همه چشم ها اشک بار. بوفه نبود. هیئت بود. کم کم دم گرفتیم. پیرمرد ها هم از اقصی نقاط اتوبوس خود را به بوفه رسانیدند. مجبور شدیم صندلی های بوفه را تحویل مسن تر ها بدهیم و خودمان روی کلمن و پله بوفه اطراق کنیم. اما عالمی بود. کاش بدانید " ای شمع حرم خانه" را در مسیر کربلا خواندن چه لذتی دارد. مداح کاروان هم از صندلی پشت راننده جذب نوای ما شد و خود را به بوفه رساند. از قدیم گفته اند و شنیده ایم که در راه برای امام حسین گریه کردن و سینه زدن صفایی خاص دارد ولی درک نکرده بودیم. راه کربلا با همه راه ها فرق دارد. همان طور دشت و بیابان است. با این تفاوت که دو طرف مسیر پر است از پرچم های سبز و قرمزی که به یک چوب یا میل گرد بسته شده اند و در اهتزازند. علاوه بر پرچم عوض رستوران و متل، مسیر پر است از کانتینرها و چادر هایی که از در ایام زیارت از زوار پیاده پذیرایی می کنند. همان ایستگاه های صلواتی خودمان، فقط به وفور. علاوه بر آنها مسیر مملو است از حمام و مرافق( لغه عربی w.c) صحرایی. عالمی دارد برای خودش. هر هیئت برای خودش ایستگاهی و حمامی. هیئت های متمول کانتینر دارند و هیئت های معمولی چادر و داربست. کم کم نزدیک می شویم. اینرا می توان از تعدد ایستگاه های تفتیش دریافت. اتوبان سه بانده یک دفعه می شود کوچه تنگ. به علت تلاقی محرم و شب جمعه زوار زیادی راهی کربلا هستند. نجف تا کربلا راهی نیست. به شرطی که تفتیش نباشد. در این مسیر خبری از ارتش آمریکی نیست. عوضش تا دلتان بخواهد تریلی و کمپرسی رفت و آمد می کند. به یک خیابان فرعی پیچیدیم. اتوبوس در کوچه ای تنگ دور سه فرمان زد. اول خیال کردیم که اشتباه وارد کوچه شده چون خبری از گنبدها یا تابلو های خوش آمد نبود. ولی امر به پیاده شدن کردند. ساک ها را از اتوبوس ریختیم بیرون. ساک که چه عرض کنم، کیسه بودند از شدت بار. کل بار اتوبوس را با ظرافت و دقتی خاص بار یک گاری کردیم. گاری های اینجا بسیار زمخت و بد دست هستند. در عوض خیییییلی جا دارند. سه چرخ دارند و گاها از شدت سنگینی بار، راننده را هم میان زمین و هوا نگه می دارند. در حین بار زدن ساک ها چندین بار با کاروانیان حرفمان شد. هیچ کس نمی گذاشت کار خودمان را بکنیم. هر کسی ساکش را از هر جا که گذاشته بودیم می کشید بیرون و در جایی دیگر می گذاشت. اصلا توجه نداشت که بابا با توجه به سایز ساک شما و حجم گاری جای ساک شما اینجاست. در نهایت کاروانیان را سوار سه دستگاه مینی بوس که به گاری طعنه می زد کردیم. افغانستان از این مینی بوس ها پیدا نمی شود. آنجا فرسوده اعلام کرده اند اینها را. آنوقت اینجا زوار ایرانی را...


ما جوانان ماندیم و معلم و شوفر گاری. دوباره ساک ها را ریختیم زمین و دوباره آنطور که می خواستیم بار زدیم. منطقه داخل کربلا ورود اتوبوس ممنوع است پس زوار در حومه پیاده شده و با مینی بوس به هتل ها می روند. ساک هم توسط گاری و معلم و البته جوانان داوطلب به صورت پیاده به هتل تحویل می شود. نیم ساعتی در حال هل دادن و کشیدن گاری بودیم. تفریحی بود برای خودش. مسیر هم جوری بود که به ماموران تفتیش بر نخوردیم. و گرنه کارمان ساخته بود. همان راننده یا جسارتا حمال گاری راهنمای ما تا هتل بود. هتل جایی پشت ترمینال مینی بوس های کربلا بود. مینی بوس هایی که مسافران را به روستاها و شهرهای اطراف می برند. برای رسیدن به هتل باید از درون مسیر پر از دود گاراژ عبور می کردیم. جایتان حسابی خالی بود. ورودی گاراژ دست فروشی روی چرخ مشغول فروش دهین بود. وای که چه بویی داشت. تصور کنید در خروجی گاراژ با مینی بوس های گازوئیل سوزش و فروش دهین.


عاقبت به هتل رسیدیم. هتل جنات آل یاسین. هتلی واقع در منطقه مخیم یا خیمه گاه کربلای معلی. ولی نسبتا دور از حرمین. هیچ کدام از گنبد ها از محدوده هتل به چشم نمی آمد. ساک ها را پایین آوردیم و مواجه شدیم با موج اعتراض همشهری ها که ساک های  ما...


داخل هتل شدیم. 3 طبقه دارد. پذیرش، لابی و غذا خوری در هم ادغام شده اند. آنچه در اینجا به چشم می آید بی سلیقگی و بی نظمی مدیریت و کارکنان هتل است، عجیب شیر تو شیر است. یکی تابلو برق را باز کرده و سیم های لخت را روی زمین پهن کرده، یکی مشغول چیدن میز غذاست. تعدادی کار و بارشان را ول کرده اند و تلویزیون تماشا می کنند. به محض ورود مدیریت کلید اتاق ها را از یک سبد فله ای ریخت روی پیشخوان و با معلم شروع به تقسیم بندی اتاق ها کرد. اول از همه مثل همیشه اتاق ما را اهدا کرد. طبقه همکف. اینگونه تقسیم بندی زیاد خوشایند نیست. ملت با خانواده و مسن نشسته اند منتظر،؛ آنوقت ما گردن کلفت ها...


البته معلم در حق ما لطف می کرد و مثلا می خواست کمک های ما را جبران کند ولی...


هر چه بود ما مستقر شدیم. اتاقی بود 3*4 با 4 تخت. در 4 ضلعش. یک دستگاه تهویه مطبوع که با توجه به دمای اتاق گرما یا سرما را فوت می کرد. تلویزیون و رسیور ماهواره( البته فقط شبکه های ایرانی، از سراسری تا استانی)، یخچال و یک کمد چوبی. پریز های برق در این سرزمین سه شاخه و مدل آمریکایی است. سه شاخه مثلثی. البته برای رفاه حال زوار ایرانی در هر اتاق یک دستگاه تبدیل هم موجود است. تا دیگر همسفران جابه جا شوند ما از فرصت استفاده کردیم و لذت آبگرم حمام را بردیم. در نجف و کاظمین حسابی سرمان کلاه رفته بود. بعد هم ناهار و استراحت تا حدود ساعت 4 عصر. قرار بود، اولین زیارت با کاروانیان باشد تا راه را یاد بگیریم....هر چه بود راهی شدیم. بعد از سالها به سوی جایی که از کودکی آرزوی دیدنش را داشتیم. با تماس هایی که از ایران صورت می گرفت کنجکاویمان بالا گرفت. شب اول محرم، کربلای معلی، شب جمعه هم هست. چه تقارنی. جویا شدم. از بچه های کاروان هیچ کس چنین مناسبتی را کربلا نبوده تا تشریح کند مراسم تعویض پرچم و اعلان عزا را. خودم هم نمی دانستم اصلا چنین مناسبتی را در کربلا خواهم بود. رک و راست اصلا به مناسبت قمری تقویم دقت نکرده بود. در راه دوباره صحبت بالا گرفت. صحبت از توفیق زیارت حرم امام حسین و ... . برای خودش این درد و دل کردن مجلسی شده بود. همه چشم ها اشک بار. بوفه نبود. هیئت بود. کم کم دم گرفتیم. پیرمرد ها هم از اقصی نقاط اتوبوس خود را به بوفه رسانیدند. مجبور شدیم صندلی های بوفه را تحویل مسن تر ها بدهیم و خودمان روی کلمن و پله بوفه اطراق کنیم. اما عالمی بود. کاش بدانید " ای شمع حرم خانه" را در مسیر کربلا خواندن چه لذتی دارد. مداح کاروان هم از صندلی پشت راننده جذب نوای ما شد و خود را به بوفه رساند. از قدیم گفته اند و شنیده ایم که در راه برای امام حسین گریه کردن و سینه زدن صفایی خاص دارد ولی درک نکرده بودیم. راه کربلا با همه راه ها فرق دارد. همان طور دشت و بیابان است. با این تفاوت که دو طرف مسیر پر است از پرچم های سبز و قرمزی که به یک چوب یا میل گرد بسته شده اند و در اهتزازند. علاوه بر پرچم عوض رستوران و متل، مسیر پر است از کانتینرها و چادر هایی که از در ایام زیارت از زوار پیاده پذیرایی می کنند. همان ایستگاه های صلواتی خودمان، فقط به وفور. علاوه بر آنها مسیر مملو است از حمام و مرافق( لغه عربی w.c) صحرایی. عالمی دارد برای خودش. هر هیئت برای خودش ایستگاهی و حمامی. هیئت های متمول کانتینر دارند و هیئت های معمولی چادر و داربست. کم کم نزدیک می شویم. اینرا می توان از تعدد ایستگاه های تفتیش دریافت. اتوبان سه بانده یک دفعه می شود کوچه تنگ. به علت تلاقی محرم و شب جمعه زوار زیادی راهی کربلا هستند. نجف تا کربلا راهی نیست. به شرطی که تفتیش نباشد. در این مسیر خبری از ارتش آمریکی نیست. عوضش تا دلتان بخواهد تریلی و کمپرسی رفت و آمد می کند. به یک خیابان فرعی پیچیدیم. اتوبوس در کوچه ای تنگ دور سه فرمان زد. اول خیال کردیم که اشتباه وارد کوچه شده چون خبری از گنبدها یا تابلو های خوش آمد نبود. ولی امر به پیاده شدن کردند. ساک ها را از اتوبوس ریختیم بیرون. ساک که چه عرض کنم، کیسه بودند از شدت بار. کل بار اتوبوس را با ظرافت و دقتی خاص بار یک گاری کردیم. گاری های اینجا بسیار زمخت و بد دست هستند. در عوض خیییییلی جا دارند. سه چرخ دارند و گاها از شدت سنگینی بار، راننده را هم میان زمین و هوا نگه می دارند. در حین بار زدن ساک ها چندین بار با کاروانیان حرفمان شد. هیچ کس نمی گذاشت کار خودمان را بکنیم. هر کسی ساکش را از هر جا که گذاشته بودیم می کشید بیرون و در جایی دیگر می گذاشت. اصلا توجه نداشت که بابا با توجه به سایز ساک شما و حجم گاری جای ساک شما اینجاست. در نهایت کاروانیان را سوار سه دستگاه مینی بوس که به گاری طعنه می زد کردیم. افغانستان از این مینی بوس ها پیدا نمی شود. آنجا فرسوده اعلام کرده اند اینها را. آنوقت اینجا زوار ایرانی را...


ما جوانان ماندیم و معلم و شوفر گاری. دوباره ساک ها را ریختیم زمین و دوباره آنطور که می خواستیم بار زدیم. منطقه داخل کربلا ورود اتوبوس ممنوع است پس زوار در حومه پیاده شده و با مینی بوس به هتل ها می روند. ساک هم توسط گاری و معلم و البته جوانان داوطلب به صورت پیاده به هتل تحویل می شود. نیم ساعتی در حال هل دادن و کشیدن گاری بودیم. تفریحی بود برای خودش. مسیر هم جوری بود که به ماموران تفتیش بر نخوردیم. و گرنه کارمان ساخته بود. همان راننده یا جسارتا حمال گاری راهنمای ما تا هتل بود. هتل جایی پشت ترمینال مینی بوس های کربلا بود. مینی بوس هایی که مسافران را به روستاها و شهرهای اطراف می برند. برای رسیدن به هتل باید از درون مسیر پر از دود گاراژ عبور می کردیم. جایتان حسابی خالی بود. ورودی گاراژ دست فروشی روی چرخ مشغول فروش دهین بود. وای که چه بویی داشت. تصور کنید در خروجی گاراژ با مینی بوس های گازوئیل سوزش و فروش دهین.


عاقبت به هتل رسیدیم. هتل جنات آل یاسین. هتلی واقع در منطقه مخیم یا خیمه گاه کربلای معلی. ولی نسبتا دور از حرمین. هیچ کدام از گنبد ها از محدوده هتل به چشم نمی آمد. ساک ها را پایین آوردیم و مواجه شدیم با موج اعتراض همشهری ها که ساک های  ما...


داخل هتل شدیم. 3 طبقه دارد. پذیرش، لابی و غذا خوری در هم ادغام شده اند. آنچه در اینجا به چشم می آید بی سلیقگی و بی نظمی مدیریت و کارکنان هتل است، عجیب شیر تو شیر است. یکی تابلو برق را باز کرده و سیم های لخت را روی زمین پهن کرده، یکی مشغول چیدن میز غذاست. تعدادی کار و بارشان را ول کرده اند و تلویزیون تماشا می کنند. به محض ورود مدیریت کلید اتاق ها را از یک سبد فله ای ریخت روی پیشخوان و با معلم شروع به تقسیم بندی اتاق ها کرد. اول از همه مثل همیشه اتاق ما را اهدا کرد. طبقه همکف. اینگونه تقسیم بندی زیاد خوشایند نیست. ملت با خانواده و مسن نشسته اند منتظر،؛ آنوقت ما گردن کلفت ها...


البته معلم در حق ما لطف می کرد و مثلا می خواست کمک های ما را جبران کند ولی...


هر چه بود ما مستقر شدیم. اتاقی بود 3*4 با 4 تخت. در 4 ضلعش. یک دستگاه تهویه مطبوع که با توجه به دمای اتاق گرما یا سرما را فوت می کرد. تلویزیون و رسیور ماهواره( البته فقط شبکه های ایرانی، از سراسری تا استانی)، یخچال و یک کمد چوبی. پریز های برق در این سرزمین سه شاخه و مدل آمریکایی است. سه شاخه مثلثی. البته برای رفاه حال زوار ایرانی در هر اتاق یک دستگاه تبدیل هم موجود است. تا دیگر همسفران جابه جا شوند ما از فرصت استفاده کردیم و لذت آبگرم حمام را بردیم. در نجف و کاظمین حسابی سرمان کلاه رفته بود. بعد هم ناهار و استراحت تا حدود ساعت 4 عصر. قرار بود، اولین زیارت با کاروانیان باشد تا راه را یاد بگیریم....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۷ ، ۰۸:۲۶
پا پتی

پست وبلاگ یا رئوف



یا رئوف...



صبح زود برای نماز صبح و آخرین زیارت حضرت امیر راهی حرم شدیم. بعد از طلوع آفتاب باید راهی مسجد سهله می شدیم. ساک ها را شب جمع کرده بودیم که صبح بیشتر در حرم بمانیم. بعد از صبحانه و خداحافظی گرم با پرسنل و مستخدمین بسیار با معرفت هتل نجم الذهبی مخصوصا محمود و مصطفی راهی مسجد سهله شدیم. حجم ساک ها 2 برابر شده بود. ملت حسابی سوغات خریده بودند. حمل و بار زدنش هم که معلوم است، وظیفه جوانان کاروان. دوباره حیدر مخ بلاستیک با اتوبوس بنزش ما را به مسجد سهله و کربلا خواهد برد. مسجد سهله در کنار کوفه و در شمال غربی مسجد کوفه قرار دارد. و خانه حضرت ادریس و حضرت ابراهیم و مسکن حضرت خضر است. در روایات است که حق تعالی هیچ پیغمبری نفرستاده مگر آنکه در آن مسجد نماز کرده است و هر که در آن مسجد اقامت نماید مانند آن است که در خیمه رسول خدا اقامت نموده است. همچنین در روایات آمده است که هیچ غمزده ای به مسجد سهله نمی رود که در میان مغرب و عشا دو رکعت نماز بگزارد و دعا کند جز اینکه خداوند حاجات او را روا می گرداند. مسجد سهله یکی از 4 مسجدی است که حضرت بقیه الله دستور می دهد که از پی بردارند و بر اساس پایه های نخستین بنیان نهند.( با این وصف چه نیاز به بازسازی!!؟)


در کنار مقبره صعصعه بن سوهان که پارکینگ اتوبوس هاست پیاده شدیم. نفوذ و کاسبی دست فروشان در این منطقه بسیار زیاد است و کار و بارشان سکه. دوباره تکبیر و تلبیه گویان راهی مسجد شدیم. چون صبح زود بود هنوز کاروان های دیگر نرسیده بودند و ازدحام نبود. بعد از تفتیش و تحویل وسایل اضافی به امانات داخل مسجد شدیم. ورودی مسجد دو درب دارد. مثل اندرونی و بیرونی خانه های قدیمی خودمان. با ورود از درب اول در سمت راستمان آبشار مصنوعی و زیبایی قرار دارد که مقابلش باغچه ای است با گلها و دختچه های زینتی. در سمت راست آبشار سرویس های بهداشتی مسجد قرار دارند که بالای درب ورودی به خط درشت نوشته اند مجانی.


چه منتی گذاشته تولیت مسجد به زوار ایرانی!!!


در سمت چپ درب ورودی هم بخش اداری، عمرانی و نذورات قرار دارد. روبرو هم که درب اصلی مسجد است. در سمت چپ درب اصلی هم اذن دخول مسجد را زده اند. بعد از خواندن اذن دخول تاکید به خواندن آیه الکرسی و معوذتین و تسبیح خداوند شده است.


مسجد سهله همان مسجدی است که حجت قائم خدا در آنجا مسکن می گزیند.


بعد از خواندن اذن دخول وارد مسجد می شویم. فضای اینجا کلی با مسجد کوفه فرق می کند. اینجا ار دستبرد تیم بازسازی ایرانی در امان مانده است. طرح توجیهی و نقشه بازسازی را در بنر بزرگی مقابل درب نصب کرده اند. تولیت مسجد خاندان حکیم است. اینرا می توان از همان بنر بزرگ که نقشه 3D max بازسازی مسجد سهله است دریافت. کف صحن مسجد هنوز ریگ و ماسه است. مثل مسجد کوفه قبل از بازسازی. این به معنویت فضا می افزاید. این مسجد هم مانند مسجد کوفه مقام ها و اعمال خاص خود را دارد.


اولین مقام در وسط صحن قرار دارد و مقام امام صادق است . چون کف صحن ریگزار است سکویی از سنگ مرمر ساخته اند و روبرویش محرابی با کاشی های فیروزه ای مایل به سبز. قبله این مسجد کمی مایل به راست است. این مقام 2 رکعت نماز دارد و دعایی مخصوص.


دومین مقام در زیر طاق آجری مسجد  و گوشه شمال غربی قرار دارد. نامش مقام حضرت ابراهیم است و 2 رکعت نماز دارد. این موضع ، خانه حضرت ابراهیم خلیل است و آنحضرت از اینجا به جنگ عمالقه رفته. بعد از نماز هم مختصر دعایی در طلب حوائج.


مسجد سهله هم مانند مسجد کوفه، 4 طرف حیاط طاق دارد و مسقف است. طاقی آجری و اسلیمی. زیر طاق ها با فرش و زیلو مفروش است. ساده و بی ریا.


مقام بعدی مقام حضرت ادریس است. درست در ضلع مقابل  مقام حضرت ابراهیم. 2 رکعت نماز و بعد هم مختصر دعایی .


بعد از مقام حضرت ادریس  وارد مسجد و مقام حضرت امام زمان(عج) می شویم. شبستانی با طاق آجری. در روایت است که: امام صادق به ابوبصیر می گوید:


"ابو بصیر! گویا می بینم که قائم در مسجد سهله با عیالش نزول می کند. گفتم: منزلش قرار می دهد؟ فرمود: آری همچنانکه منزل ادریس بود. "


2 رکعت نماز. بعد هم زیارت حضرت صاحب به زیارت آل یس. مختصر توسل و درد دل با حضرت صاحب. و البته در صورت گشایش وقت خواندن نماز حضرت صاحب با 100 مرتبه" ایاک نعبد و ایاک نستعین". که متاسفانه به علت کمی وقت توفیق خواندن این نماز برای ما و کاروانیان زنجان حاصل نشد. اصولا مسجد کوفه و مسجد سهله و اعمال آن نیاز به زمان کافی و فراغت بال دارند تا زوار نهایت فیض را از فضا ببرد. البته شایان ذکر است کسانی که هنگام غروب، یا مابین نماز مغرب و عشا از فیض حضور در مسجد را داشته اند، با حال و هوای خاصی از آنجا تعریف می کنند و از به غایت سبکی زوار بعد از ادای فرائض آن مکان شریف تعریف می نمایند. ولی چون ما بلافاصله بعد از مسجد سهله عازم کربلای معلی بودیم و در صورت تاخیر در حرکت به علت حجم زواری که شب جمعه و شب اول محرم عازم کربلا می شوند به ترافیک آنهم از نوع عراقی اش بر می خوردیم باید سریعتر اعمال را تمام می کردیم.


مسجد حضرت صاحب را گنبدی است سبز یا آبی رنگ. همان تعبیر فیروزه روغن خورده بهتر است و این تنها گنبد مسجد سهله است.


بعد از مسجد حضرت صاحب مقام امام زین العابدین است 2 رکعت نماز و تسبیح. آخرین مقام در ضلع قبله مسجد،  مقام حضرت خضر است که تعمیرات و باز سازی اش تازه تمام شده است. یعنی بازسازی مسجد از این ضلع شروع شده است و هنوز به دیگر جاها تسری نیافته است. باز هم 2 رکعت نماز و دعا در طلب توبه و طلب حاجت. بعد از اعمال مقام حضرت خضر که گویا محل اقامت آن حضرت بوده است دوباره وارد حیاط شده و بعد از گذر از کنار طرح توجیهی بازسازی مسجد به سمت راست درب وروی حرکت می کنیم تا تنها مقام باقیمانده از آن مسجد را که مقام انبیا و صالحین است، زیارت کنیم و اعمالش را به جای آوریم. باز هم 2 رکعت نماز و مختصر دعایی بعد از آن در طلب خیر و نیکی از پروردگار.


اعمال مسجد سهله هم تمام شد. از مسجد بیرون آمدیم و دوباره در بند دستفروش جماعت گیر افتادیم. از جوراب گرفته تا باطری قلمی. از کفش گرفته تا کاپشن. عجب سمج هستند. با اینکه اغلب کودک هستند ولی ادعایشان زیاد است. خصوصا آنهایی که سوار اتوبوس می شوند و به زور می خواهند اجناسشان را غالب کنند. یکی شان که قیچی و کارد آشپزخانه می فروخت، با اینکه10 سال بیشتر نداشت ولی سر پیاده شدن از اتوبوس با معلم گلاویز شد و از هیکل و هیبت جمشید آریایی معلم نترسید؛ کارد را می خواست فروکند در چشمان معلم...که با وساطت جمعی از اعراب و ایرانیان بخیر گذشت.


دیگری مرد جاافتاده ای بود و معلم زبان انگلیسی بود و شیفت مخالف مدرسه را دم در مسجد سهله جوراب، دست فروشی می کرد. انگلیسی را روان و قاطع حرف می زد و شاکی بود از حقوق معلمی و ... . از همان درد و دل های معلم های ایرانی...


به انوبوس رسیدیم. حیدر بالای نبردبان مشغول پاک کردن شیشه های اتوبوس بود. معلم کاروان حیدر را کشید پایین و دستمال را از حیدر گرفت و خودش رفت بالا و مشغول پاک کردن شیشه ها شد. !!! حیدر هم از خدا خواسته...


دست فروش های اطراف حسابی معلم را تشویق می کردند و به هم نشانش می دادند.


عاقبت سوار اتوبوس شده و به راه افتادیم. شب جمعه و شب اول محرم است. کسانی که تجربه این دو تلاقی را دارند، از زنجان زنگ می زنند و سفارش می کنند مراسم تعویض پرچم را در حرم امام حسین از دست ندهید، شدیدا هم التماس دعا می کننند که در آن مراسم ما را هم از یاد نبرید. ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۷ ، ۰۸:۲۳
پا پتی

پست وبلاگ یا رئوف


یا رئوف...


با خروج از مسجد کوفه و تحویل گرفتن کفش ها از کفشداری در سمت راست مسجد بقعه کوچک و موقری بود که دختر حضرت علی و خواهر حضرت ابوالفضل در آنجا آرمیده بود. هر چه کردم از کمند معلم محترم کاروان رها شوم و برای زیارت آن مکان شریف موفق شوم،  نتوانستم. برنامه آقای حکیم من بعد برایمان معضل شده بود و به شوخی مانع بسیاری از عملیات های ایضایی می شد. چون وقت ناهار بود و زمان ذیغ معلم اجازه زیارت را نداد. در راه مسجد کوفه تا پارکینگ اتوبوس دست فروش ها بساط خود را پهن کرده بودند و فعالیت اقتصادی بدون مالیات می کردند. بعد از جداکردن بانوان کاروان از تله دست فروشان و اجناس بنجل سوار اتوبوس شدیم و طی جلسه ای با مثنی (راهنمای عراقی موصوف) و معلم در بوفه مصوب شد به زیارت کمیل بن زیاد نخعی برویم که در راه نجف است و فرصت زیادی از زوار نمی گیرد. در راه دوستان سمت مداحی کاروان را هم از مداح گرفتند و به این حقیر محول کردند البته نه به خاطر صوت داوودی این حقیر که اینجانب از این موهبت محروم می باشم بلکه به خاطر صوت بلند و رسا و نیز آهنگ های دلنشین قدیمی که از کودکی در ذهنم نقش بسته و طبیعتا برای همه اقشار این آهنگ ها یاد آور خاطرات کودکی و جوانی است. علاوه بر آن آهنگ های قدیمی مداحی صلابت شور و حماسه و حزن و اندوه را همزمان در خود نهفته دارند که در هر حالتی به آهنگ ها و نواهای امروزی می چربند. تا مرقد کمیل در بوفه با همراهی معلم و جوانان جمع را مفیوض کردیم. در کنار مرقد کمیل پیاده شدیم و تفتیش صورت پذیرفت. حیاطی بزرگ و خاکی و پر از دار و درخت. مثل خانه های قدیمی خودمان. در میان باغ کوچه هایی با سنگفرش درست کرده اند تا در مواقع بارندگی کفش زوار گلی نشود. بقعه با گنبد سبز در وسط حیاط قرار دارد بنایی مرمرین و تازه مرمت شده. انصافا مثل دعای کمیل دلباز و سبک است این فضا. داخل بقعه ضریح نسبتا کوچکی است. تا آنجا که به یاد دارم چوبی بود ضریحش. درست به یاد ندارم. آفتاب ملایمی به فضا می تابید و نوع بشر را وسوسه می کرد زیر پنجره داز بکشی و چرتکی بزنی. 2 رکعت نماز در حالی که معلم دم گوشم فریاد می زد که زود باش آقای حکیم و گرنه فرش را از زیر پایت می کشم و آن می شود که نباید و ...


برای ناهار هتل برگشتیم و بعد از استراحت برای خرید و آشنایی با فرهنگ عامه راهی کوچه پس کوچه های اطراف حرم شدم. آنچه من دیدم بازار نجف دو شقه دارد. یکی روبروی باب القبله است که بیت آیت الله سیستانی هم در آنجاست و دیگری مقابل باب الساعه.


من به علت نزدیکی به وقت نماز فقط موفق به دیدار از بازار مقابل باب الساعه شدم. بازاری که صنف غالب در آن صنف بزاز و پارچه فروش بود. بازاری که در نهایت به میدان اصلی نجف منتهی می شد. پارچه ها عموما هندی و چینی و معدود مغازه هایی پارچه انگلیسی مرغوب می فروختند ولی در مقام مقایسه قیمت کلا قیمت پارچه در این مرز و بوم بسیار ارزان تر از ایران اسلامی است. در مورد گوشی موبایل هم نوکیا و اپل گوشی غالب در بازار است. بازار های اینجا هم از لحاظ معماری مشتمل بر تیمچه و کاروانسرا و ... می باشد و طاق چوبی، طاق غالب بر بازار است. درون تیمچه ها عموما اعراب عراقی به شغل شریف دوخت عبا و قبا مشغول هستند. آنهم روی زمین. در فروشگاه های مواد غذایی بویی از بهداشت نمی شنوید، نه در قصابی ها، نه در به اصطلاح فست قود ها ( که البته خبری از سانویچ و سوسیس و کالباس نمی یابید) هر چه هست کباب است و گوشت چرخ کرده و جگر و جغور بغور و غذاهای محلی و البته با خبز و نان محلی.  اینجا گوسفند را وسط خیابان می کشند. همانجاروی زمین شقه شقه می کنند. زیر ویترین چوبی خود می آویزند و برای مشتری همانجا روی ذغال کباب می کنند. یخچال برای نگه داری گوشت؟؟؟؟؟؟ عمرا !!!!!


این قوم علاقه خاصی به ترشی جات و شیرینی جات دارند. در مغازه های ترشی فروشی خبری از دبه و قاشق مخصوص و .. نیست. دیده اید در بازار های میوه فروشی چه طور میوه ها را در سینی ریخته و برای اینکه سینی حجم بیشتری میوه جا بگیرد میوه ها را به ارتفاع زیاد به سمت دیوار هل می دهند . اینجا همین رفتار را با ترشی جات می کنند. با چه ولعی هم می خورند.


در عوض مغازه های شیرینی فروشی: بوی شیرینی از کیلومتر ها به مشام می رسد. دهین. نوعی شیرینی سرشار از شکر، پودرنارگیل، روغن و ...


بسیار خوشمزه و بسیار ...


هر چه خواستیم نخوریم و مقاومت در مقابل بهداشت و بیماری کنیم نشد که نشد. بو و عطرش مستمان کرد. خریدیم. گور بابای بهداشت. چقدر هم خوشمزه بود. بسیار هم قوی بود. قابلیت کل کل با حلوای سیاه اردبیل را داشت. عوض صبحانه و ناهار و شام هم می شود خورد. با چند تکه چنان برت می دارد که سرگیجه می گیری.


خودشان هم بسیار آنرا دوست می داشتند، آنچه ما خریدیم کمی زیاد بود و نتوانستیم تمامش کنیم آوردیم هتل. محمود مستخدم هتل با شنیدن نامش عنان از کف بداد و صیغه بلعت را آنچنان صرف کرد که ...


معلم هم با دیدن دهین حسابی مذمتمان کرد که نخورید، مریض می شوید، مسموم می شوید. ولی ما هیچ کدام نشدیم.


امشب آخرین شب زیارتی امیرالمومنین است. فردا صبح زود عازم مسجد سهله می شویم و بعد هم راهی کریلا...


خداحافظ شهر تنهایی های علی. خداحافظ نجف . خداحافظ مسجد کوفه. خاحافظ مومنین وادی السلام. و خداحافظ دلم که ...


نجف را ترک کردم ولی دلم روبروی ایوان طلای صحن شریف علوی جا ماند. مدتی که در آن شهر شریف بودم هیچ فکر نمی کردم دلم برای آنجا تنگ شود. ولی ...


برای کربلا آنقدر دلتنگ نیستم که برای فضای سنگین و غریب نجف دلتنگم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۷ ، ۰۸:۲۱
پا پتی