پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

پاپتی . [ پ َ ] (ص مرکب ) در تداول عامیانه ،پابرهنه . || یک لاقبا. سخت فقیر و بی چیز.

پیام های کوتاه

  • ۲۶ دی ۹۸ , ۱۵:۳۸
    قاف

۲ مطلب با موضوع «خاطره بازی» ثبت شده است

خنکای سحر،امروز تداعی کننده گذشته ای نه چندان دور بود.یادش بخیر.ایام دبیرستان.شاید 10 سال پیش.وقتی صبح جمعه با بچه ها قرار کوه میذاشتیم.هوا همینجوری بود.صدای کلاغ هم ایضا همینطوری شنیده میشد.اون جمعه ها،برخلاف سایر ایام هفته،زودتر از معمول،خودم،حتی زودتر از زنگ ساعت بیدار بودم.کتری رو میذاشتم رو گاز که آب بجوشه.تخم مرغ و سیب زمینی هم آبپز می کردم. قوت غالبمان در کوهپیمایی ها،همین بود.کمی که از تاریکی هوا کاسته میشد،بچه ها جمع میشدند در میدانگاهی دم خونه.محل قرار همیشگی اونجا بود.صدای خنده و حرف زدنشان سکوت سحرگاه کوچه را بهم میزد و چقدر من حرص میخوردم بابت این سروصدا.فلاسک پنگوئنی که جهاز مادرم بود را پر آب جوش میکردم و سیب زمینی و تخم مرغ را داخل کیسه فریزر.همه را هم داخل مثلا کوله ام جا میکردم.شلوار لی کهنه و کاپشن گرمکن هم،به ضمیمه کتونی های جیر سورمه ای که از طرفین بیرونی نوار قرمز رنگش حسابی تو ذوق میزد، لباس فرم کوهنوردی بود. چون دم در ما محل قرار آخر بود،مجبور بودم ملزومات فراموش شده بچه ها را هم من از منزل تامین کنم.لیوان، قند و.... و این کار معمولا با سروصدای مضاعف همراه بود.مجبور می شدم کل کابینت های فلزی سبزرنگ و فکستنی آشپزخانه را بهم بریزم تا...
یادش بخیر.کسی ماشین نداشت آن روزها.در جمع 7، 8 نفره ما شاید بابای 2 تا از بچه ها پیکان داشت.از آن پیکان های چراغ بنز سفید که برق سپر استیلش چشم هر بیننده ای را کور میکرد.چقدر زحمت میکشید این رفیق ما برای برق انداختن آن سپر کذایی.البته حتی اگر ماشین هم بود توفیری نداشت چون گواهینامه نداشتیم.کمتر پیش میامد پدری هم راضی شود 6، 7 تا بچه قد و نیم قد شلوغ را در آن پیکان چراغ بنر سپراستیلش جا کند و در دامنه کوه پیاده کند.القصه پیاده راهی میشدیم.اولین بربری اولین تنور نانوایی مال ما بود.میرفت داخل نایلون و بعد داخل کوله.بخار نان داغ،داخل نایلون،نان تازه را خمیر میکرد و البته اینکه ما چگونه آن بربری را با سیب زمینی تخم مرغ،آنهم در قله کوه قورت میدادیم،از عجایب روزگار است.
تاکسی دربست با قیمت مناسب آنهم آن وقت صبح جمعه،مگر پیدا میشد؟مگر چقدر پول توجیبی میگرفتیم؟ماهی هزار تومن!غالبا با پیرمردها راحت تر میشد کنار آمد.گرچه در مسیر فلسفه و خاطره زیاد میبافتند ولی منصفانه تر کرایه حساب میکردند.پای کوه که میرسیدیم،بوی پهن نم خورده،عطر کاکوتی و صدای پارس سگ دهات جنب کوهستان،با تلاش و تقلای مرغ و خروس ها،شوخ طبعی بچه ها را قلقلک میداد.از اینجا بود که پاچه آن شلوار لی کذایی می رفت داخل جوراب و کوهنوردی ما شروع میشد...
1d

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۳۶
پا پتی


چقدر همه چی درست و سرجاشه تو این نقاشی دیجیتال...
اون طاقچه گوشه خونه... اون رخت خواب تنگ اتاق، اون رادیو، اون صورت خواب آلود پسره با عرخ گیر! حتی پیجامه باباهه...
همه این تصاویر با ضمیمه صوت دعای سحر با صدای مرحوم صالحی.
رادیوی استانی ما که قبل از اذان مداحی پخش می کرد...
یادش بخیر...
بابا همیشه نوار خالی میذاشت کنار رادیو تا مداحی های مورد علاقه شو از رادیو هنگام سحر ضبط کنه...
بعضی ها هنوز هم هستند...
وقتی پخشش می کنم وسط مداحی یهو صدا کم میشه و گوینده اعلام می کنه: سحرخیزان گرامی، تنها ۱۰ دقیقه تا اذان صبح به افق وطن باقی است. بعد هم که تهدیدات مامان که زود باش، چای هم باید بخوری. مسواک هم بابد بزنی... و من خواب آلوده...
فقط می جویدم. مگر لقمه صبح ساعت ۵ از گلو پایین میرود؟ اصلا سمت گلو حرکت نمی کند لامصب!!
یادش بخیر آن روزهایی که هنوز مهتابی نداشتیم و با لامپ رشته ای زرد، سفره هایمان رنگ آفتاب می گرفت...
یادش بخیر آن رادیوها با آن پیچ و صدای تغییر موجشان...
یادش بخیر غر زدنهایمان بابت غذای سحری که اگر خورشتی و آبدار نبود، زمین و زمان بهم دوخته می شد که چطور این را قورت بدهیم...
و چه نازی میکشید مادر...
حتی بابت روزه کله گنجشکی پسرش!
بزرگ نشدیم. پیر شدیم. خیلی زود. خیلی.
دمت گرم آقای @alimiriart صفا کردیم...
در پیج آقای میری، تصویر اصلی و صوت دعای سحر را می توانید بشنوید...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۲۴
پا پتی