پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

پاپتی . [ پ َ ] (ص مرکب ) در تداول عامیانه ،پابرهنه . || یک لاقبا. سخت فقیر و بی چیز.

پیام های کوتاه

  • ۲۶ دی ۹۸ , ۱۵:۳۸
    قاف

۳۴ مطلب با موضوع «اجتماعی» ثبت شده است

پست وبلاگ طرقه



به نام حضرت رئوف...


اصولا میانه خوبی با موبایل و تلفن و امثالهم ندارم. ولی اگر قرار بر استفاده از این ابزارها باشد موبایل را آنهم به خاطر sms اش ترجیح می دهم. در بسیاری از مواقع پاسخ بسیاری از تماس ها را نمی دهم تا طرف مقابل sms  ی منظورش را بیان کند. این طور مطلب طرف مقابل برایم قابل تفکر است و مجبور به جواب در آن لحظه ی بخصوص نیستم. شماره ی ناشناس را هم که اصلا "شجریان وار" جواب نمی دهم. همه اینها مقدمه بود به اینکه چند روز پیش یکی از دوستان sms ی با این مضمون برایم ارسال کرد:


ختم 3 میلیون صلوات جهت شفا یافتن کودک 4 ساله(متین) از سرطان به لطف و مرحمت خدا. سهم شما 5 صلوات و ارسال به 5 نفر. لطفا قطع کننده ی این زنجیر نباش.


معمولا در این فاز پیامک می زند. یا دعایی یا فلسفی یا شاعرانه.  منم که چون اصلا جوابی برای چنین sms هایی ندارم در دنیای مجازی فقط شرمنده اش می شوم. ولی این یکی مرا به دوران کودکی برد. ایامی که در حرم امام رضا(ع) قبل از اینکه زیارت نامه بخوانم پشت جلد آنرا نگاه می کردم . البته منظورم آن زیارت نامه های قطع پالتویی نازک است که با الله اکبر. الله اکبر. کبیرا کبیرا و الحمد لله ...شروع می شده است. غرض با تورق دنبال داستان آن خواب هایی بودم که امام رضا به خواب خدام می آمده و به او سفارشات جالبی در مورد پوشش و آرایش بانوان می کرده است.  و در نهایت هر کس این داستان را بخواند و پشت 5 زیارت نامه ننویسد سونامی یا زلزله ژاپن خانمانش را بر باد می دهد. آن روزها هم این نوشته ها برایم مضحک بود چه رسد به الان که ادعای روشن فکر مآبی دارم. البته الان که فکر می کنم متوجه می شوم یا آن خدام کذایی به نوعی بیماری روانی مبتلا بوده یا آن نویسنده . البته باید شرایط خاص حرم رضوی را هم به موارد بالا افزود. غرض این sms  را هم گذاشتم کنار آن داستان ها.


شب هنگام در رختخواب واقعا گرم و نرمم حسب عادتی که دارم مشغول چک کردن  sms  هایی شدم که آنروز برایم ارسال شده بود و حذف کردن خزعبلاتش. وقتی به پیامک مذکور رسیدم با خود گفتم من که این sms  را برای 5 نفر نخواهم  فرستاد لااقل سهم خودم 5 صلوات را بفرستم.کم کم گفتم خب سهم 5 نفر دیگر را هم بفرستم. کلا می شود 30 تا. راستش را بخواهید دلم سوخت برای آن بچه های کچل معصوم. و این تازه اول برنامه است حین فرستادن 30 صلوات نکته ای دیگر به ذهنم خطور کرد( این خاصیت رختخواب حقیر است. بسیاری ار مشکلات و مسائل حل نشده در روز را در رختخواب حل می کنم. اصلا سیالی ذهن را به ارمغان می آورد. الان هم در رختخواب می نویسم تا سر فرصت تایپ کنم.)


این ابتکار اگر از طرف پدر و مادر متین بوده باشد چه؟ استیصال آنها را تا کجا کشانده؟ پدر و مادری که دستشان از همه چیز کوتاه است. آنچه دارند یک ذهن خلاق است و امید به پروردگار.


برای یک لحظه روحم مچاله شد. ( تجربه کرده اید این حس را؟ همه چیز درونتان فرو می ریزد. روحتان مانند کاغذی که مچاله می شود و در هم فرو میرود). پدر و مادری که با هزار امید و آرزو منتظر تولد کودکی هستند. با خون دل به 5 سالگی می رسانندش... ناگهان سرطان.


حکمتش چیست خدا می داند. حکیم اوست ولی خداوند نصیب هیچ انسان معتقدی نکند. امتحان سختی است. پنچرت می کند.


علی ای حال من که sms  را برای کسی نفرستادم ولی شما لطفا 5 صلواتتان را بفرستید. ان شا الله کارگر افتد.


ته دیگ:


* سرمان مدتی است حسابی شلوغ است. مشغول در و پیکر نصب کردن به جایی هستیم.


*می خواستم در پستی تشکر ویژه ای کنم از ایرج طهماسب و حمید جبلی به خاطر خلق شخصیت های نوروزی جدید مانند پسر عمه زا و ببعی و فامیل دور. کلی در ایام نوروز مشعوف شدیم. اصولا فقط با آنها مشعوف شدیم. بقیه همه مزخرف بود و کلیشه ای.


* جدید ترین ورژن این پیامک ها رو الان دریافت کردم. نوبره والله...


۱۰۹ روز مونده به تولد امام زمان.روزی ۱۰ صلوات می شه ۱۰۹۰ تا. این پیامو واسه ۱۰ نفر بفرست می شه ۱۶۰ تومن. بیا یه بار واسه امام زمان ۱۶۰ تومن خرج کن!!!


چه منتی هم می زاره سر امام زمانش!!! عصر جمعه تازه داشت خوابم می گرفت. صدای زنگ گوشی. با هزار شور و شوق بدوی و پیامک را باز کنی و چنین متنی ببینی. چه حالی می شی؟؟؟


راستشو بگم: فکر کنم همه ی اینها حربه مخابرات باشه برای تلکه مردم. یکی نشسته تو پینت هوس شرکت مخابرات و برای اینکه جیب مخابرات رو پر کنه با سو استفاده از احساسات رقیق ملت داره چنین پیامک هایی رو تولید می کنه و حقوق کلانی به جیب می زنه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۷ ، ۱۶:۳۶
پا پتی
پست وبلاگ یا رئوف


یا رئوف...


چند روز پیش آزمایشگاه اپتیک داشتم. مجبور بودم طیف رنگ را از درون لوله میکروسکوپ تماشا کنم. ولی هر کاری کردم پیچ تنظیم کننده عدسی میکروسکوپ فرو می رفت تو چشمم. به یکی از هم گروه ها گفتم بیا تو طیف را تماشا کن. خوب دقیق شدم، اون خیلی راحت بدون اینکه پیچ تنظیم بره تو چشمش، طیف را تماشا کرد و به راحتی تعداد نوارهای تاریک و روشن را شمرد. مشکل از من بود!


مثل کلاس خطاطی، مثل کلاس موسیقی، مثل باز کردن درب کنسرو با دربازکن، مثل کار با موس، مثل بستن ساعت مچی وهزاران نمونه دیگر.


هیچ وقت یادم نمیره اولین روزهایی که توی یه قنادی مشغول به کار شده بودم یارو هر چی کرد نتونست بسته بندی شیرینی رو یادم بده چون مشکل من در نظر اون بسیار عدیده بود. همین شد که شب موقع خونه رفتن یک جعبه خالی و مقداری نخ بردم خونه و نمرین بستن جعبه کردم.الانم سبکم در بسته بندی منحصر به فرد و اختصاصیه...


یا روزهایی که چند تا استاد برا خوشنویسی عوض کردم و هیچ کدومشون نتونستن قلمم رو درست بتراشن.


یا روزهایی که تو مهمونی هستم و از نظر جا، کمی در مضیقه. سفره انداخته می شه و من کمی با بغل دستیم رو در بایستی دارم. اون وقته که اصلا طعم غذا رو نمی فهمم، چون باید خودمو با بغل دستیم هماهنگ کنم که موقع بلند کردن قاشق آرنجم نره تو قاشق بغل دستی...


آره خوب من یه چپ دستم. نه فقط چپ دست که یک چپ چشم و یه چپ پا ...


تو آزمایشگاه هم مشکلم این بود که میکروسکوپ برا راست چشم ها بود و من یه چپ چشمم.گر چه اون روز از بند تماشای طیف های نور رهانیده شدم و کارم شد نوشتن و تحلیل داده ها ولی یه جورایی دلم شکست. یاد کنکور افتادم که با وجودی که هنگام ثبت نام در قسمت معلولیت ها!!  ضربدر می زدیم که چپ دست هستیم ولی بازم سر امتحان کسی بهمون محل نمی گذاشت. تازه وقتی به کمرت یه انحنای 45 درجه می دادی، مراقب  بهت چشم غره می رفت و یا یه حالت طلبکارانه می گفت که :"به ورقه خودت نگاه کن" اون وقت منم با کمال افتخار می گفتم که :"من یه چپ دستم. عوض گلایه و تهمت یه صندلی دیگه پارک کن طرف چپم تا به ورقه خودم نگاه کنم..."


یادش بخیر یه معلم ادبیات داشتیم به همه دو میداد که برن بیشتر بخونن. اون با دوتا دستش می نوشت. البته اصالتا چپ دست بود ولی بهش گفته بودن آدم اسم خدا رو با دست چپ نمی نویسه چون( ... بگذارید نگم چون خیییییلی زشته اصلا مخالف شئوناته...)


خلاصه حسابی کتک خورده بود شده بود راست دست...


اون روز اومدم خونه و تو دهکده به اصطلاح جهانی در مورد چپ دستی جستجویی کردم همه چپ دست ها  گلایه مند بودند از شرایط. یکی از زیبا ترین و جامع ترین اونها رو براتون این پایین میگذارم:


این که آدم جزء 10% مردم جهان باشه خیلی کیف داره . حس خوبی هم داره . حسی که 90٪ بقیه آدمها نمیتونن اون رو درک کنن !


یکی از آرزوهای ما چپ دستها اینه که یه روز محصولات مخصوص چپ دست ها بسازیم تا به شما 9۰٪ بگیم که ما چی میکشیم از دست این چاقوهاتون ، این قیچی ها تون ، این دنده ی ماشین ، این دستگیره ی در و پنجره ، این چپ کلیک مسخره تون ، این شماره های کمکی کیبرد که به خودتون حال دادین و گذاشتین زیر دست راستتون ، اون صندلی های تکی تون که باعث می شه ما کتف مون کج بشه ، اون شماره گیرهای قدیمیه تلفن،که باید انگشت رو میکردی توش و می چرخوندی ، این کنسرو باز کن هاتون ، این ساعت های مچی، که نمیشه با دست چپ کوکش کرد ، اون قلم درشت من درآوردی تون که کلی هم برای خودتون انحناهای خاص خطاطی مخصوص راست دست ها ساختین توش ، اون انبر جوشکاری تون ، اون دکمه ی مسخره دوربین عکاسی که گذاشتینش سمت راست که ما دستمون بلرزه موقع عکس گرفتن ، اون جیب پیراهن مردونتون ، اون در یخچالتون ، اون سازهای موسیقی تون ، اون خط کشتون که شماره هاش میره زیر دست آدم و ... !


اما چیزهایی هست که یک راست دست هرگز نمی فهمد. آن هم حس خوشایندی ست که یک چپ دست دارد ... !


این آخری را واقعا راست می گه ! چپ دستی از اون معلولیت ها و اقلیت بودن هاست که آدم همیشه سرش رو بالا می گیره و می گه : " من یک چپ دستم ...!"


*مربو ط ها:


13آگوست روز جهانی چپ دست ها است. مثل روز جهانی نابینایان یا روز جهانی ناشنوایان یا...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۵۲
پا پتی
پست وبلاگ یا رئوف


یا رئوف...


ساعت دو و نیم است که از محل کارم می زنم بیرون. برای تمدد اعصاب و رفع خستگی یکی از آوازهای استاد شجریان را با موبایل گوش می کنم. وارد پارک کنار سازمان می شوم. یه گوشه چند نفری جمع شده اند و مشغول کاری هستند.هوا نم نم می بارد.می گویند سه چهار روزی است هوا بارانی است. مشهد که خبری از باد و باران نبود . راستی عوض همه تان زیارت کردیم و سلام همه تان را به حضرت رئوف رساندیم.


بگذریم، میگفتم:


انگار نه انگار که هوا بارانی است. کنار درختی وسط چمن ها روی زمین خیس نشسته اند و چیزی به هوا پرتاب می کنند.جوری چمباتمه زده اند که گویی فراموش کرده اند زمین زیرشان در حال رقابت با شالیزارهای گیلان است. قبلا هم این منظره را دیده بودم ولی بی تفاوت از کنارش رد شده بودم. این بار جلو رفتم...


دو نفر داشتند یارانه های خود را هدفمند می کردند و بقیه مشغول تماشای تاراج سرمایه این دو نفر بودند. دو نفری که اسکناس های هزاری و دوهزاری را مثل ورق های پاسور در دست گرفته بودند و در ازای پرتاب 2 تاس و آمدن یک مجموع مشخص که ظاهرا از قبل با هم توافق کرده بودند، اسکناس ها را رد و بدل می کردند.


چمن بلند و زمین خیس است. از فاصله ای که من هستم نمی توان نقطه های ریز و سیاه تاس ها را خواند و شمرد. هر چه هست ظاهر و باطن ق م ا ر بازی می کنند. جرات کردم و چند دقیقه ای میهمان جمعشان شدم. البته از فاصله دور. جوری که فقط صدا را بشنوم و شاهد رد و بدل کردن اسکناس ها باشم.


یکی شان وقتی کم می آورد و وقت سلفیدن پول می شد دو دستی بر زانوهایش میزد چنان صدایی میداد که...


دست آخر یکی بلند شد و اسکناس ها را بدون اینکه بشمرد لوله کرد و داخل جورابش گذاشت و راهی شد. چند نفری هم عقبش راه افتادند. و دیگری دستش خالی ماند.بلند شد. با ولع شروع به گشتن جیب هایش کرد. نبود...


هیچ نداشت!


تمام دارایی اش را باخته بود. امروز باید خمار می ماند. یکی با او ماند. ناگهان خیز برداشت و به سوی برنده دوید. شروع به جر و بحث کرد. داشت جر می زد.


ق م ا ر بازی کرده و باخته بود، قسم امیرالمومنین و حضرت عباس می خورد!


ادعای صداقت هم داشت!!


حوصله ام سر رفت، یعنی اعصابم نکشید.فقط گاهی صدای زخمه سه تار محمد رضا لطفی از گوشی موبایل آرامم می کرد و فضا را قابل تحمل.


راهی شدم. گاهی سرم را بر می گرداندم و به پشت سرم نگاه می کردم. هنوز مشغول جدل بودند. کوچه را پیچیدم. صدایشان هنوز می آمد هر دو ادعای صدق در ق م ا ر می کردند و قسم می خوردند.


تنها راه حلی که به ذهنم میرسید یک ریسک دوباره بود. دوباره ق م ا ر. آنهم روی پول باخته.


هیچ نداشته باشد فراموشی و سرگرمی که برای بازنده دارد. به خود آمدم. شجریان می خواند:


تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند


عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست


!!!!!!


*مربوط ها:


ما داریم کجا می ریم؟یا دارن ما رو کجا می برن؟؟


*نا مربوط ها:


منتظر سفر نامه و ... نباشید. از مارکوپلو و ناصر خسرو باید سفرنامه خواست که با اسب و اشتر راهی خراسان و بلخ و مرو می شدند و در کاروانسرا ها ساکن می شدند و از گرمابه های عمومی مفیوض می شدند...


برا ما که باقطار درجه دو رفتیم و با قطار درجه یک برگشتیم و تو هتل آپارتمان های خیابان تهران ساکن بودی، فکر نکنم نوشتن یا ننوشتن سفرنامه توفیری داشته باشه!از ما همون چند قلم دعا رو قبول کنید لطفا!!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۴۶
پا پتی
پست وبلاگ یا رئوف

یا رئوف...


مدتی است ذهنم درگیر داستانی است که یکی از دوستانم برایم تعریف کرده است :


این رفیق ما تعریف می کند که پدر بزرگی داشته 80 ساله که توی یکی از مناطق شمالی شهرمان زندگی می کرده آنهم در یک باغ نسبتا بزرگ.(البته الان این باغ تفکیک شده و پارک و منطقه مسکونی شده). این پدر بزرگ محترم روزی از روزها به دیدار ملک الموت نائل گشته و به دیدار حضرت دوست موفق می شود. از قرار معلوم هیکل این مرحوم مغفور کمی از اندازه استاندارد بزرگ تر بوده است(حالا بماند که ژنتیکی بوده یا در اثر کثرت تناول نعمت).خلاصه جنازه این مرحوم را پس از انجام اعمال قانونی و شستشو و تشییع سر مزار می برند. هر چه می کنند جنازه درون قبر جا نمی شود.وراث از جمله نوه مرحوم که رفیق ما باشد تشییع کنندگان را به صبر و بردباری دعوت کرده و با چند تن از اقوام راهی قسمت مدیریت گورستان شده و قبر کن را کشان کشان در حالی که حسابی فحش می خورد که چرا قبر کوچک کنده ای و فلان به سمت قبر می آورند.(غافل از اینکه ممکن است قبرکن هم در دل خود...)


الغرض قبر را کمی گشاد کرده و با زور و فشار جنازه را درون قبر جا می دهند.(البته نوه آن مرحوم عوض زور و فشار از تعبیر لگد استفاده می کرد)


مخلص کلام نوه آن مرحوم این بود که هر چقدر هم مال و مکنت داشته باشی و خانه باغت بزرگ و مجلل باشد در نهایت(ناگهان اشاره به میز یک نیمکت مدرسه کرد که در کنارمان بود)در جایی به اندازه این میز خواهی خفت. راست می گفت! نمی گفت؟


حال به این فکر کنید که زندگی ارزش این قدر دویدن و حرص و جوش خوردن و مکر و حیله برای فردا و دیروز را دارد؟


گرت ملک زمین زیر نگین است              در آخر جای تو زیر زمین است


اگر ملکت ز ماهی تا به ماه است          سر انجامت بر این دروازه راه است


زهر چیزی که داری کام، ناکام               جدا می بایدت شد در سرانجام


*مربوط ها:


هر چه خواستم چیز خوشایند تری بنویسم نتوانستم. یعنی ذهنم درگیر این مطلب بود ببخشید!


*نامربوط ها:


هر چه به مطلب بالا فکر می کنم و مور مورم می شود همان مقدار وقتی خبر 21 رسانه ملی را تماشا می کنم خنده ام می گیرد.گفته اند تقلید مرگ خلاقیت است اما نه به این شدت. تقلید حتی در فونت نوشتار و ...


گاهی ذهنم به این سو می رود که حیف شد اسلام دست و بال اینها را بسته و گرنه در شدت تقلید یه مجری ترگل ورگل بی حجاب هم برا گویندگی...


در این یک هفته ده دقیقه هم اعصابم نکشیده بنشینم و اخبار ببینم.ناچار اخبار ساعت 24 رادیو را گوش می دهم. واقعا که...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۴۰
پا پتی