پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

پاپتی . [ پ َ ] (ص مرکب ) در تداول عامیانه ،پابرهنه . || یک لاقبا. سخت فقیر و بی چیز.

پیام های کوتاه

  • ۲۶ دی ۹۸ , ۱۵:۳۸
    قاف

به کربلا خوش آمدید

دوشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۷، ۰۸:۳۲ ق.ظ

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


سلام. دلم تنگ بود گفتم چند خطی واسه طرقه بنویسم شااااااااید فرجی حاصل بشه و دلم گل و گشاد. آخرین پستی که نوشتم حوالی عرفه بود شاااااید. یادم نمیاد نوشتن که برام زمانی عادت بود مثل خواندن کم کم داره فراموشم می شه لا مذهب با کم محلی من اونم بی محلی می کنه. ذهنمو می گم. دیگه نه چیزی می خونم نه چیزی می نویسم. اخبار هم که قربونش برم. این جریان هواپیما رو تازه دیروز فهمیدم. گرچه فکر کنم فرقی هم نداشته باشه. یکی اومده جاسوسی یکی دیگه گرفته تش دیگه. ولش کن بابا اصلا به شما چه. بذار برم ادامه پست قبلی. گور بابای دل پدر سوخته ی در حال حاضر تنگ من. الان که فکر می کنم می بینم شاید به خاطر اینه که 14 شب این موقع از روضه برگشته بودم و خودم رو تخلیه کرده بودم الان...


خلاصه اینکه اتوبوس وارد گارا‍ژ شد. داخل اتوبوس با مدیر کاروان هماهنگ شدم که من بمانم مثل همیشه ساک ها را بار گاری کنم و برسانم هتل. اصغر آقای مالوف هم پا در کفش من جوان هوایی کرد و گفت من هم می مانم. وقت پیاده شدن از اتوبوس دستم یک بطری آب معدنی بود. بلافاصله یکی آمد و گفت اجازه هست؟ بطری را نشان می داد. گفتم بسم الله. بطری را گرفت. خورد و برد!!! بقیه افراد کاروان سوار ون هایی که برای حمل مسافر در نظر گرفته شده بود شدند و به سمت هتل حرکت کردند. بنیامین ماند و اصغر آقا و حوضش. نماینده ی شرکت شمسا آمد و گفت تا نیم ساعت آینده وانتی برای حمل بار شما می آید. نیم ساعت معطل می شوید. ساعت حدود 10 بود. راننده اتویوس هم غیر از درب صندوق که بارها در آن بود بقیه درب ها را قفل کرد و خودش راهی ناکجا آباد شد. اصغر آقا نشست داخل صندوق و من دوری در گاراژ زدم. همین طور اتوبوس می رسید و ون ها سرویس می دادند. ولی از وانت موصوف خبری نبود. وسط گاراژ ایرانی هایی که مثل من مامور حمل ساک شده بودند با ماموران امنیت عراقی که 5 یا 6 نفری می شدند مشغول تحلیل اوضاع سیاسی فعلی عراق بودند. از حضور نیروهای آمریکایی در عراق و حتی ایران. این را یکی از امنیتی ها می گفت. می گفت ظاهرا ترک می کنند ولی هیچ جای این کره خاکی بدون مامور آمریکایی نیست! به ما چه مربوط اصلا. کم کم ماموران امنیتی هم سوار ون شدند و گاراژ را ترک کردند. زمزمه هایی مبنی بر نبود وانت کم کم به گوش می رسید. سری به اصغر آقا زدم. داخل صندوق نشسته بود و میوه هایی که از شام و ناهار نجف برایش باقی مانده بود و در ساکش ریخته بود را می خورد.اعم از پرتقال و موز.  دوباره برگشتم وسط گاراژ. این بار ملت نماینده ی شرکت شمسا را خفت کرده بودند که الان سه ساعت است که معطل مانده ایم پس کو وانت؟ راست می گفتند قبل از ما اتوبوس های زیادی آمده بودند و هنوز هم منتظر بودند. گرمای آفتاب به اوج خودش رسیده بود. خرما پزان بود مثلا. گرما از کف دمپایی رد می شد و کف پا را می سوزاند. یاد آن بطری آب معدنی افتادم. آب هم نبود. هر اتوبوسی از راه می رسید ملت میریخت سر مسافران تازه از راه رسیده و آب طلب می کرد. مسافر از همه جا بی خبر هم آب را تقدیمش می کرد. آمده کربلا مثلا. آب از او بخواهند و او ندهد. در این میان نماینده شرکت شمسا اوضاع را تبیین کرد: به مناسبت نیمه شعبان تمام مسیر ها بسته است و امکان ورود وانت به محوطه ی حرم وجود ندارد. این قضیه از صبح امروز اتفاق افتاده و قبلا هم به ما اعلام نشده است و گرنه ما تدبیر می کردیم. الان هم شرکت مشغول جمع آوری گاری ها از سطح شهر است و طبیعی است مدتی زمان لازم دارد تا این گاری ها جمع آوری شده و به گاراژ برسند فلذا صبر پیشه کنید. سری به اصغر آقا زدم باز هم میوه می خورد ولی این بار از شدت تشنگی. اوضاع را تشریح کردم. گفت به موبایل مدیر زنگ بزن و توضیح بده. تماس گرفتم. آنها هم در ترافیک گیر کرده بودند و هنوز نرسیده بودند. به وسط گاراژ رفتم دوباره. این بار ملت گلایه را شروع کرده بودند. گاها گاری وارد گاراژ می شد ولی ظاهرا  از گاری هایی نبود که شرکت شمسا با آن قرار داد دارد. حاضر بود ساک ها رابرساند هتل اما لااقل 70000 تومان می خواست. گاری اش ده تومن نمی ارزید پدر سوخته. نماینده شرکت هم منع می کرد از بار کردن ساکها به این گاری ها. مدعی بود که وسایل شما در این شرایط تحت بیمه نیست و مسئولیتش با خودتان و اگر بارها را وسط راه خالی کرد و فرار کرد به ما مراجعه نکنید و امثالهم. تعدادی از کاروان ها گوش ندادند. حسابی خسته بودند. ساعت ها معطلی در آفتاب و محیطی که اصلا سایه نداشت. ساک ها را بار گاری های آزاد کردند و راهی شدند.ما هم با حسرت تماشاگر حرکت قافله شان بودیم. من هم دوباره با مدیر صحبت کردم و کسب تکلیف. گفت صبر کن گاری شرکتی بیاید. سری به اصغر آقا زدم. ماشین را به من سپرد و تکه مقوایی پیدا کرد و رفت برای نماز. در این ساعات قیمت گاری آزاد تا 150000 تومان هم می رسید گاها.لابی ها با مسئول عراقی گاری ها شروع شده بود. سه نفر بودند. بعضی ها باب رفاقت را با طرف باز کرده بودند که شاید زودتر فرجی در کارشان حاصل شود. گرما امانمان را بریده بود. حدود ساعت 3 بود. گاریی آمد کنار اتوبوس. گاری شرکتی بود.قرار شد بار ما و اتوبوس بغلی را به مقصد برساند. اصغر آقا سر نماز بود. در دورترین جایی که قابل رویت بود سایه ای یافته بود و مناجات می کرد! هر چه توان داشتم در حنجره ام جمع کردم و صدایش کردم تا مجبور نشوم تنهایی بار اتوبوس را سوار گاری کنم ولی صدا نمی رسید. وقت می گذشت و گاریچی عجله داشت. شروع کردم. خودم خودم را فحش می دادم که چرا به ملت گفته ام از نجف خرید کنید که فرصت دارید و پارچه ارزان است و آدرس بازار دادم و .... ساک ها زاییده بودند. خلاصه روی بچه های اتوبوس بغلی سفید. کمکم کردند. اصغر آقا هم رسید. گاریچی مشغول طناب کشی گاریی بود که ساک دو اتوبوس را حمل می کرد. خاوری بود برای خودش. رفتم به خوار و بار فروشی روبروی گاراژ و یک بطری آب معدنی به قیمت 500 تومان خریده و هم خودم را سیراب کردم هم بچه های اتوبوس بغلی و هم اصغر آقا و هم گاریچی را. سلام بر حسین...


راه افتادیم. گاریچی گاری به آن عظمت را می کشید و ما از عقب هل می دادیم. بعد از خروج از گاراژ و مدتی پیاده روی تابلویی در جا خشکم کرد. حرم امام حسین 6 کیلومتر!!!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۷/۱۶
پا پتی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی