پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

پاپتی . [ پ َ ] (ص مرکب ) در تداول عامیانه ،پابرهنه . || یک لاقبا. سخت فقیر و بی چیز.

پیام های کوتاه

  • ۲۶ دی ۹۸ , ۱۵:۳۸
    قاف

بین الحرمین

دوشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۷، ۰۸:۳۶ ق.ظ

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


دوباره راه افتادیم. کوچه های حومه ی کربلا عالمی دیگر داشت. خانه های ویلایی نسبتا بزرگ با درختان نخل در حیاط هاشان. خانه هایی که اصول معماری آن منطبق بر ایوان و طاق است. در سمت بیرونی منزل و نزدیک پشت بام طاقی هلالی درست می کنند که با دو ستون به زمین مهار می شود. ستون ها اکثرا استوانه ای و طرح دار هستند، علاوه بر نخل درخت های پیچ و چسب حسابی چشم بیننده را می نوازد. همچنان هل می دادیم و آب می خوردیم. گرچه در این کوچه پس کوچه ها خبری از کلمن و احسان آب نبود ولی مقداری آب را در آخرین سیطره از وانتی که آب معدنی احسان می کرد گرفته بودیم. هوا هنوز گرم و طاقت فرسا بود. خبری از گنبد و اماکن مذهبی نبود. دو سه کیلومتری راه زایید. در مسیر دو یا سه، سیطره را رد کردیم ولی اجازه ی ورود گاری نبود. هل.یالااااااا. گاریچی با آن اندام نحیفش داد میزد و می کشید. ما هم چون لشکری شکست خورده گاهی از شدت خستگی نعره میزدیم و هل میدادیم. تا بلاخره به سیطره ی معهود رسیدیم. درست سر خیابانی نصب بود که عمود بود بر درب(شاید)  شمال شرقی حرم حضرت ابالفضل(ع). ما جداگانه و گاری توسط دستگاه تفتیش شد. کم کم گنبد حرم حضرت عباس را هم دیدیم. خیابان ها دوباره شلوغ شد. همان کربلای همیشگی شد. خانه هایی در حد ویرانه و سیم هایی که چون تارعنکبوت بالای کوچه ها به هم تنیده شده اند. در مسیر دومین سیطره را هم رد کردیم. حالا کاملا در و دیوار و درب حرم را می دیدیم. حال عجیبی به جمع دست داد. همه بی اختیار اشک میریختیم. اشک، عرق و آب به هم آمیخته بود. کسی روضه نمی خواند ولی همه بی اختیار اشک می ریختند. کسی چه می داند شاید همه موقعی که در اتوبوس قرار گذاشته بودند که کنار بار بمانند و آن ها را تا هتل برسانند، نیتی کرده بودند. کمتر پیش می آید در آن اوج خستگی گریه کرد و اشک ریخت. دومین بار بود که برای من این احساس دست میداد. بار اول سفر اول بعد مراسم تعویض پرچم، وقتی از حرم امام حسین بیرون آمدیم چشمم به گنبد حرم ابالفضل افتاد. بماند...


هر چه بود مختص آن لحظات بود. گاهی فکر می کنم قلم چقدر قاصر است از بیان بعضی حالات...


 چه بهتر. این باعث می شود بعضی لحظات فقط در لوح دل، با زبان دل نگاشته شود.


به راه خود ادامه دادیم. حال روبروی درب حرم بودیم. در سمت مخالف بین الحرمین حرکت کردیم. بالا سر حضرت را دور زدیم و دوباره وارد ضلع جنوبی یا سمت قبله ی بین الحرمین شدیم. قیامتی بود خیابان. دو روز تا نیمه ی شعبان باقی است. گوشه و کنار، هر چند مغازه یکی، احسان توزیع می شد و خیل مردم به صف ایستاده اند تا خون و گوشت خود را با غذای متبرک، تبرک کنند. اینجا هم غذای غالب نذری قیمه است. بعضی ها چای احسان می کنند. عده ای خیمه ای برپا کرده اند و همان جا دیگ و آتش ریخته اند و همان جا از تولید به مصرف می پزند و توزیع می کنند. عد های هم پخت را در جایی دیگر انجام دادهد و توزیع را با وانت در اطراف حرم انجام می دهند.  علاوه برمحل هایی که برای توزیع غذا ساخته شده بود، بعضی هیئت ها هم داربستی زده بودند و اطرافش را با برزنت پوشانده بودند از سمت داخل دو سمت چپ و راست محل را با پارچه و پرچم های شاد و رنگی آذین بسته بودند و دیوار مقابل درب را با قاب هایی از آینه پوشانده بودند و روبروی آینه ها را پله هایی با آهن ساخته بودند و روی پله ها را ده ها شمعدان گذاشته بودند و لامپ های درونش را صبح و شب روشن می گذاشتتند. خلاصه اینکه حال و هوا حال و هوای جشن بود مطلقا. ازدحام زوار اینقدر زیاد بود که در خیابان های منتهی به بین الحرمین سرویس های بهداشتی سیارکانتینری گذاشته بودند. راه را به موازات بین الحرمین ادامه دادیم. کم کم صف بسیار بلندی به چشم می خورد. نزدیک حرم امام حسین. مردان در یک طرف صف و زنان هم در سمت دیگری. هر کس از اول صف بیرون میامد دستش یک ظرف یکبار مصرف بود، قرصی نان و یک عدد موز. نزدیک تر شدیم. آشپزخانه ی حرم امام حسین رایگان غذا توزیع می کرد. عجب ازدحامی. برای اینکه صف زیاد طولانی نشود دو سه جا پیچش داده بودند و صف های موازی ساخته بودند. با این حال هنوز هم صف بلندی بود. روزهای بعد متوجه شدم توزیع غذا برای نهار از ساعت 11 شروع شده و تا ساعت 2 ادامه داشت. برای شام هم از بعد نماز مغرب و عشا تا 3 ساعت بعد نماز غذا توزیع می شد. اکثر این احسان ها جهت پذیرایی از زوار پیاده ی نیمه شعبان کربلا بود. بلافاصله بعد از درب آشپزخانه باب سدره بود. محل موعود.موبایل مدیر کاروان را گرفتم. گفت سر کوچه ام. دیدمش. سمت هتل راهی شدیم. داخل یکی از کوچه های خیابان سدره هتل ما بود. مدتی در هتل معطل شدیم تا زوار هم کاروانیمان از اتاق ها بیرون بیایند و برای پیاده کردن ساکها کمکمان کنند. ساکهای خودمان را که نصف بار گاری می شد خالی کردیم. ماند ساک های کاروان قزوین و جماعتی که از هتلشان فقط نامی بلد بودند و مدیر بیخیالی که اصلا به خیالش نبود که تعدادی از زوار را با بارهایشان آواره ی شهر غریب شده اند.گرچه در کربلا کسی احساس غربت نمی کند. شاید به مین خاطر است که نماز در این شهر کامل است. گاریچی هم خسته شده بود. ظاهرا هتل را می شناخت و می دانست کجا باید برود ولی کم کم داشت دبه می کرد. انعامش را دوبل دادیم و راهی اش کردیم. شاید انرژی مضاعفی بگیرد و سمت هتل کاروان قزوین دبه نکند.


وارد هتل شدم. اول از همه آب خواستم. مدیر هتل آبمیوه داد. نفس که تازه کردم سوار آسانسور شدم که بروم رستوران ناهار. ساعت 4 بود. نگاهی به آینه ی آسانسور کردم. خیس و سیاه شده بودم. شلوارم تا زانو خیس بود. این را می شد از تغییر رنگش فهمید...


منتظر بقیه اش نباشید که تمام شد. اول داستان نیت کرده بودم تا همینجا برایتان بنویسم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۷/۱۶
پا پتی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی