پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

پاپتی . [ پ َ ] (ص مرکب ) در تداول عامیانه ،پابرهنه . || یک لاقبا. سخت فقیر و بی چیز.

پیام های کوتاه

  • ۲۶ دی ۹۸ , ۱۵:۳۸
    قاف

طواف

دوشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۷، ۰۸:۳۴ ق.ظ

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


حرم امام حسین 6 کیلومتر.


نگاهی به اصغر آقا کردم. با خودم گفتم کاش چیز دیگه ای می خواستی از خدا اصغر آقا. برا خودت چیزی نمی خواستی لااقل برا من مایه میذاشتی. از نجف حسرت این کاروان های پیاده را می خورد. گارچی داخل دسته گاری یه بار لااقل یک تنی را می کشید و هدایت می کرد ما هم 5 نفره از پشت هلش می دادیم. هر وقت هم خسته می شدیم و از نفس می افتادیم گاری چی فریاد می زد: "هل، هل". آنوقت ما انرژی مضاعفی گرفته و می هلیدیم. آبی که تازه از بقالی گرفته بودم شده بود آب کجا بگم؟ معمولا میگن" آب حمام". گاری چی هم نمی خورد. خلاصه رسیدیم جایی که کل خیابان را با یک مانع دست ساز بسته بودند و سربازی را مسئولش. یک بلوار 45 متری مد نظر بیاورید. از کنار پیاده رو تا وسط بلوار از هر طرف لوله ای را به تیرکی لولا کرده اند و زیر لوله کلی لوله و نبشی و قوطی جوش زده اند که سنگین شود و از زیر قابلیت عبور نباشد!!!. دوطرف را هم با یک زنجیر بزرگ قلفیده اند. گاری 1 تنی با لااقل 3 متر ارتفاع روبروی این سد توقف کرد هر چه جناب سرکار محافظ را صدا کردیم، داد زدیم، عربی، فارسی، ترکی، به روی خودش نیاورد. گاری چی گفت: محال.گفتم: خب. حالا ؟ گفت: "ارفع المانع!!! ارفع یالااااا".


ها؟؟؟


رحمت دیک اوشاقی نجه ارفع المانع؟


چاره نبود. دست به لوله بالایی بردم. داااااااغ بود. تابش آفتاب حسابی گرمش کرده بود. از جیبم دستمالی در آوردم و دور لوله پیچیدم. بهتر شد. بیچاره اصغر آقا. شانه هایش را داد زیر لوله ه.ا 3 نفر لوله ها را بلند کردیم و 2 نفر به زور از بالای گاری لوله ها را از میان ساک ها رد کردند. وقتی رسیدیم هتل دیدم شانه های اصغر آقا از شدت گرمای لوله ها سوخته. خلاصه مانع را رد کردیم. چند متری نرفته چند تا کلمن قرمز جلب توجه کرد. از جمع جدا شدم و از کیف پولم ظرف ساندیسی که سرش را بریده بودم و یادگاری معلم ورزش دوران دبیرستانمان بود (خود لیوان نه ها ابتکارش!) را پر آب کردم. اول خودم رفع عطش کردم و یکی را پر کردم تا به دیگران برسانم. دادم یکی یا دو نفر خوردند یک بار دیگر هم برگشتم و پر کردم و بقیه هم خوردند. یارو داد می زد "هل". و ما هل می دادیم. کم کم گنبد امام حسین دیده شد. در راه وانت هایی بودند که آب معدنی سرد و تگری احسان می کردند. آی می چسبید ولی خیلی زود گرم و غیر قابل آشامیدن می شدند.ما هم خالی می کردیم سرمان. کلمن هم از جایی فت و فراوان بود. گاری چی هم خسته شده بود و هر دو کلمن در میان ترمز میزد و آب می خورد. در این فاصله به مدیر کاروان زنگ زدم. آنها هم تازه رسیده بودند هتل. بیچارها گیر ترافیک بودند. یکی از ون ها رسیده بود ولی دیگری که مدیر داخلش نبوده به بیراهه زده بود و زوار را هنوز نرسانده بود. مدیر هم برزخ بود. خلاصه سفارش کردم که من دارم گنبد حرم را می بینم آدرس را به من هم بده تا گاری چی هم به بیراهه نزند. گفت هتل در یکی از کوچه های شارع سدره است. رسیدی باب السدره تماس بگیر من بیایم. بعد گوشی را داد مدیر هتل و به منم گفت گوشی را بده گاریچی تا آدرس دقیق را بگیرد. آدرس را اکی کردیم. بازم کاروان ما. کاروان دیگری که بارشان با بار ما سوار یک گاری بود و سه نفر هم از آنها با من و اصغر آقا مشایعت می کردند نه شماره ای از مدیر داشتند نه مدیر با آنها تماس می گرفت. فقط هم نام هتلشان را بلد بودند. منم که با گاریچی پسرخاله. قرار شد اول بار ما بعد بار آنها. آنها هم اصلا متوجه این قرار نشدند ولی آخر حسابی کفرشان درآمد. بماند. خلاصه به مدیر کاروان سفارش کردم ناهار من و اصغر آقا را محفوظ داشته باش که من گنبد را دیدم. بعد از مدت ها پیاده روی اولین ایست بازرسی. ولی ورود ممنوع. "مختص زوار فقط". گاریچی بهم فهماند که فلانی برید مامور را راضی کنید با زبان یا پول و گرنه راهمان می زاید ها. خودش هم آمد. رفتیم پیش سربازه . بارها را نشانش دادم. اشک تمساح ریختیم. مسافت بعید. نحن زوارالحسین. العطش. نحن جائع. شارع سدره قریب الی هذا المکان. به فارسی نیم بند می گفت: "گاری ها از طرف حرم حضرت ابوالفضل فقط". "یک دروازه مخصوص گاری". این یعنی دور زدن کلی راه. حساب کنید آنچه من در دور دست می دیدم باب الراس حرم امام حسین بود. سمت چپ آن باب السدره. ولی حالا باید از سمت راست تا پایین پای حضرت عباس می رفتیم و از کنار بین الحرمین، خودمان را به پیش روی حرم امام حسین می رساندیم. آنهم از کوچه پس کوچه های فرعی. گاری چی هم کمی با سرباز وراجی کرد. سرباز نرم شد و رفت پیش ارشدش. ولی کم کم تعداد گاری ها زیاد شد. قابل پیش بینی بود که با این شرایط اجازه ورود از این سیطره (ایست بازرسی) را نخواهیم داشت. همان طور شد. دوباره در پست های خود مستقر شدیم. خیس عرق و آب بودیم گرما به حدی بود که گروهی شلنگ آب را از بالای وانت و پشت بام روی سر ملت می گرفتند تا از حال نروند. نگاهی به اصغر آقا انداختم. کاش از خدا چیز دیگری خواسته بود. خودش چیزی نمی خواست کاش برای من خواسته بود...


وصله:


محمد باقر مجلسی صاحب بحارالانوار به خط خود نوشته است: "بنده خطاکار محمدباقر مجلسی فرزند محمد تقی، شبی از شبهای جمعه درباره دعاها مطالعه کردم. دعایی نظرم را جلب کرد که الفاظ آن کم بود، ولی معنای زیادی داشت. در همان شب دعا را خواندم، شب جمعه دیگر خواستم همان دعا را بخوانم؛ ناگهان صدایی از سقف خانه شنیدم که گفت: ای فاضل کامل! هنوز کرامالکاتبین از نوشتن ثواب آنچه که در شب جمعه سابق خواندی، فارغ نشده اند که تو دوباره میخواهی آن را بخوانی! "


 دوست دارید بدونید چه دعایی بوده؟؟؟!!! 


آن دعا این است:


بسم الله الرحمن الرحیم


 الحمدلله من اول الدنیا الی فنائها


و من الاخره الی بقائها


 الحمدلله علی کُلّ نِعمَه


 و استغفرالله من کلّ ذنب و اتوب الیه و هو ارحم الراحمین


پاورقی: قصص العلماء، ص 208.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۷/۱۶
پا پتی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی