دل گردی...
پست وبلاگ طرقه
اوست نشسته در نظر...
این روزها هر وقت نخ بادبادک دلم را رها می کنم، بی اختیار راهی مسیر پیاده روی جاده نجف کربلا می شود...
صبح، ظهر، شب...
فرقی نمی کند. با دیدن طلوع و غروب آفتاب، گرمای ظهر و خنکای نسیم شبانگاهی...
چشم هایم را می بندم و دلم را راهی خیل جمعیت پیاده می کنم.
یزورونی، یعاهدکم...
اسامیکم اسجلها، اسامیکم...
هله بیکم یا زوار، هله بیکم...
این دل هوایی را با چای شیرین و غلیظی که در استکان هیئت می ریزم تسکین می دهم.
به یاد چایی شیرین کربلایی ها...
می دانم...
خوب می دانم. این روزها تا نیمه شعبان دلتنگ تر می شوم برایت حضرت ارباب.
دلتنگ ازدحام حرم در شب نیمه شعبان، دلتنگ پارچه های سبزی که در گوشه گوشه حرم برای نوشتن حاجت نصب کرده اند، دلتنگ دعای کمیل شب نیمه شعبان در حائر مقدس و مهم تر از همه دلتنگ آغوش گرم شما...
ولی خوشحال و خرسندم.
چند روزی ست دلم زائر حریم و کویتان شده...
و من خودم را با شعر حافظ تسکین می دهم:
بعد منزل نبود در سفر روحانی...