پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

پاپتی . [ پ َ ] (ص مرکب ) در تداول عامیانه ،پابرهنه . || یک لاقبا. سخت فقیر و بی چیز.

پیام های کوتاه

  • ۲۶ دی ۹۸ , ۱۵:۳۸
    قاف

۲۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است


عمده بدبختی ما ادم ها وقتی که سوار تاکسی هستیم، روی می نماید و آن هنگامی است که در اثر پدیده لانه کبوتری و جابجایی مداوم مسافران، از کنار در سمت راست صندلی عقب، شیفت میشویم به در سمت چپ...
و این آغاز مصیبت است...
چون حین پیاده شدن می بایست با هزار زور و زحمت خود را به صندلی مالیده و ضمن بیرون کشیدن پای خود از فاصله بین صندلی جلو، برآمدگی محور چرخ های عقب و ... از مهلکه و سیاه چاله صندلی تاکسی جان سالم بدر ببریم!
#نوت
#شروور 
#هویجوری

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۵۸
پا پتی


کتاب کثیفیه...
اعصاب می خواد خوندنش...
تخیل و ترس امدم رو به بدترین شکل ممکن به بازی می گیره...
گاها چندشناک میشه اوضاع...
مجموعه چند داستان کوتاه کثیف در ۱۲۰ صفحه...
نمی دانم شاید در این روزهای سخت و سرشار از نگرانی نباید سراغش می رفتم...
از کتابخانه برداشتم تا فراموش کنم اوضاع را ولی بدتر شد... خیلی بدتر...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۵۷
پا پتی


آقا وحید یامین پور را اول از رسانه ملی، بعدتر از گوگل پلاس می شناسم. سر موضوعی هم بکبار در گوگل پلاس به پر و پای هم پیچیدیم...
یادش بخیر...
اعتراف می کنم که تا قبل از نخل و نارنج هیچگاه برایم آدم چسبی نبوده! معمولا نسبت به نوع نگاهش به مسائل سیاسی و اجتماعی انقلت داشتم ولی...
نخل و نارنج را باید خواند...
یامین پور در نخل و نارنج غوغا کرده...
جای وحید بودم رسانه و ... را رها می کردم و رمان می نوشتم. بهتر بگویم کاش یکی شعورش بکشد وحید را تکلیف شرعی کند که اینجور درباره برخی شخصیت های تاریخ داستان بنویسد. 
تاثیر و مفهومی که یامین پور از قبل نخل و نارنج بر مخاطب می گذارد، از صدها اثر تلویزیونی یا مناظره اجتماعی و سیاسی فراتر است...
بیان بخش هایی از تاریخ علمای تشیع در بستری از تاریخ ایران که مقارن با جنگ جهانی دوم است، با تبیین یکی از مباحث کلیدی و البته سهل و ممتنع برای نسل امروز، یعنی ولایت فقیه و جهاد در قالب نثری الهام گرفته شده از نثر نادر ابراهیمی در کتاب هایش، البته بسیار مبتنی بر روایات و آیات (برخلاف نثر ابراهیمی) در کنار تک جملات و عبارات بسیار زیبا و به یادماندنی، نخل و نارنج را یک اثر ماندکار و فاخر کرده است. 
چقدر جای این دست کتابهای داستانی که نویسنده علاوه بر زیبایی قلم، تسلط کافی بر مسائل فقهی، قرانی و روایی بحث داشته باشد خالی است و چقدر انگشت شمارند نویسنده های این چنینی...
اقای یامین پور بنویس بازم...
همینجوری بنویس...
اینجور کارات دل میبره...
توشه آخرتت میشه... #نخل_و_نارنج
#وحید_یامین_پور
#کتاب_خوب

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۵۶
پا پتی


از ظهر فکرم مشغول ماجرای سیل و بسیج نیروهای مردمی است. در فضای مجازی پیگیر تصاویر و ویدئوها هستم... از اقصی نقاط ایران انواع آدمها با انواع مشاغل راهی مناطق سیل زده شده اند و بیل می زنند...
همه این مسایل که ذیلا می نگارم در روزی به ذهن خطور کرده که مسئله مربوط به اشتغالم شاید باید مهم ترین دلمشغولی ام باشد ولی...
از شما می پرسم، اگر العیاذ بالله جای حضرت صاحب (عج) بودید چه کسی را برای سربازی انتخاب می کردید؟ من اگر بودم... سربازانم را از میان همین آدمهای حاضر به یراق گلی انتخاب می کردم. مهندس اگر لازم داشتم، پزشک یا ... هر پست و رسته دیگر...
من اگر جای ایشان بودم، خودم را انتخاب نمی کردم، خودی که پشت میز نشسته ام و کارهای روتین اداری ام را انجام میدهم و البته آرزوی سربازی حضرت را هم دارم. ولی برای عدم کمک به هموطنانم غربت همسر یا نداشتن مرخصی یا وضعیت معلق این ایام را بهانه می کنم...
کسانی که در جنگ برگزیده و شهید شدند یا توفیق تجربه فضای معنوی جبهه را داشتند، کسانی بودند که بر همه این بهانه ها فائق آمدند، دل را زدند به دریا و خدایی شدند...
می خواهم بگویم خوشبختانه اینجا جنگ نیست که اعتراف کنم از تیر و صدای خمپاره و ترکش میترسم و استعداد رزم ندارم... نه... اینجا نمی غیرت می خواهد و یک بیل با بادگیر...
از ظهر ذهنم درگیر این است که چرا همین چیزها را هم ندارم!!!
کاش با حضورم، با گلی شدنم، با بیل زدنم اعلام می کردم که آماده ام. آماده بریدن از همه چیز... آماده خدمت... ولی آماده نیستم!!!
#اعتراف 
#ثبت_در_تاریخ 
#ظهور 
#سربازی_امام_زمان
#خیلی_بی_عرضه_ای
#برنده_نمیشی
#لاف_میزنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۵۵
پا پتی


رسیدم سر خیابون. بارون خیلی قشنگ، مشغول باریدن بود. 
قبلا اسکناس ده تومنی رو آماده کرده بودم که به محض توقف تاکسی از جیبم بیرون بیارم و نشون راننده بدم که بعدا غر نزنه که برا مسیر هزار تومنی ده تومن نمیدن!
یه تاکسی سبز خالی ترمز زد جلو پام. با دستش اشاره به مستقیم کرد. رفتم مقابل شیشه جلو، بارون و ترافیک مانع از این شد که دست کنم تو جیب و اسکناس ده تومنی رو نشونش بدم. بهش گفتم: پول خرد داری؟ دهیه ها پولم.
گفت : آره. بیا بالا.
از خدا خواسته، سوار شدم. دست کردم تو جیب و اسکناس دهی شق و رقی که به گمانم قبل از عید توسط بانک مرکزی به جهت عیدی توزیع شده بود رو کشیدم بیرون و بردم سمت راننده. گفتم بفرمایید...
گفت: پول خرد ندارم!!!
بعد تو پرانتز اضافه کرد: پول خرد دارما... پنجی ندارم.
ادامه داد: چی میشه مگه؟ مگه من این مسیرو نمی رفتم؟ تو رو هم سوار کردم با هم بریم. چون پول خرد ندارم، نباید تو رو سوار کنم؟ 
موندم چی جواب بدم! 
موقع پیاده شدن ازش تشکر کردم. با خودم گفتم بعضی رفتارهای کوچک، بعضی حرفهای قشنگ، چقدر آدمو به آدمها، به خوبی ها، امیدوار می کنه... پی نوشت: امیدوارم فردا هم یکی از اون راننده های خوب به پستم بخوره و باز این دهی تو جیبم، موندگار بشه...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۵۴
پا پتی

گوگل پلاس میمیرد.
فردا نه پس فردا...
برخلاف خیلی از شما، هیچ وقت فراموشش نکردم.
اصولا هیچ چیز را نمی توانم فراموش کنم. 
گاه و بیگاه بهش سرمی زدم. فقط می خواندم و می چرخیدم. بدون هیچ فعالیتی که نشان از بودنم باشد. مثل فرزندی که پای بستر پدر. بیمار در کما فرورفته اش، می نشید و فقط تماشا می کند. بدون هیچ حرف یا نوازشی.
از وبلاگ شروع کردم و وقتی همه فیس بوک بازی می کردند، به دعوت عزیزی، اکانت پلاس ساختم و تا همین امروز دلبسته اکانتم هستم. از گوگل پلاس چیزی جز خاطره خوش ندارم. با گوگل پلاس رشد کردم. 
غیر از پلاس جای دیگری هم نتوانستم بنویسم. قریب به اتفاق پلاسیون، فریفته و مجذوب رنگ و لعاب اینستا یا خلاصه نویسی توویتر شدند ولی هیچ کجا برای من پلاس نشد. هیچ کجا...
الان همه شبکه ها، اکانت هایی دارم ولی...
با تضمین از بیان ال احمد در سوگ نیما باید بگویم: *گوگل پلاس چشم ما بود*

#گوگل_پلاس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۵۳
پا پتی


خدا، خدای بهانه ها است.
مدتی است ذهنم درگیر این عبارت من درآوردی، خود ساخته است.
خدا، خدای بهانه هاست.
از بزرگی و کرم او همین بس که به هر بهانه ای به دنبال لطف به بندگانش است. اربابی است که هوای رعیت را خیلی خوب دارد.
با کوچکترین کارها و اذکار، فاصله بندگانش را از مصائب زندگی و آتش دوزخ دور می کند. 
سلام دادن و جواب سلام گرفتن شاید دم دستی ترین مثال برای این عبارت است. همه ما روزانه به دهها نفر، سلام یا جواب سلام می دهیم. به ازای هر سلام، ۷۰ ثواب و به ازای جواب آن یک ثواب. با یک حساب سرانگشتی می شود صدها ثواب. صدها ثوابی که بی هیچ زحمتی و غالبا ناخودآگاه روزانه کسب می کنیم. اغلب قدرش را هم نمی دانیم!
یا همین توصیه بالا پیرامون تقارن جمعه با روز اول رجب و تلاوت یک آیه از کلام الله. کاری که شاید نهایتا ۱۰ دقیقه وقت بگیرد. اما همین ده دقیقه، بهانه ای می شود برای فتح باب روزی...
قدر خدای بهانه ها و بهانه ها و فیوضات رسیده از بهانه ها را بدانیم.
گرچه بیزحمت بدست میاوریم، امید است بیزحمت از دستش ندهیم.
#خدای_بهانه_ها

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۵۲
پا پتی

یکی هست کوچه بالایی مون...
ظاهرا خونه شون کلکسیون سگ داره!!! یا بعبارتی سگ دونی!
قطعا ساکن آپارتمانه. چون کوچه بالایی همه پلاک ها آپارتمان تشریف دارند.
یکی از سگ های سگ دونی که توش زندگی میکنه از این سگهای سورتمه ست. که البته الان بعد سرچ متوجه شدم قرتیا بهش می گن هاسکی. این سگ رو مکرر دیدم که صاحابش تو کوچه پس کوچه های باریک محله با سرعت باد می دواندش. اطلاعاتی ازش ندارم از از روی غریزه احساس می کنم که این نژاد از سگ ها، نیاز به دویدن دارند. صاحابش هم عطف به قیمت بالای سگ، باید با جناب سگ، سگ دو بزنه...
غرض، تصور کنید یهو تو یه کوچه ۲/۵ متر عرض پیچ در پیچ، بپیچید و مواجه بشید با چنین سگی در حال دویدن به طرف شما در فاصله چند سانتی!
من که سکته می کنم قطعا. همونطور که شاید چندباری تا مرزش پیش رفتم.
امروز خانمم بعد غروب قرار بود بیاد خونه. بهش گفتم که نزدیک شدی، زنگ بزن بیام سرکوچه. پیش خودم گفتم که اتفاقه. من که بارها با چنین صحنه ای مواجه شدم ترسیدم، اون که با دیدن گربه اون سمت خیابون میگورخه، وای بحال مواجهه با هاسکی...
حالا هی منتظرم زنگ بزنه... خودم هم زنگ زدنی، جواب نمیده...
آخرش لباس پوشیدم که برم سر خیابون. تا رسیدم سرکوچه دیدم مرتیکه سگ باز با سگش داره تو کوچه جولان میده، نگران شدم... مخالف مسیر حرکتش، گرچه راهم طولانی تر میشد، خودمو رسوندم سرکوچه که خانوم خانوما رسید... بعد کلی مذمت و شرح ماجرا، الان سرسنگین...
اون نه ها...
خودم.
رو اعصابمه. 
اون دنیا از سگ جهنم بترسه ان شاالله سگ صاحاب!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۵۰
پا پتی

مدتی است، هی منتظر می مانم تا موعدش فرا برسد. موعد اذان مغرب. شمرده ام...
کمتر از ۱۵ پلاک با خانه کوچک ما فاصله دارد، این خانه بزرگ. نمی دانم چرا، ولی اسمش همت آباد است. شاید چون با همت مردم محل آباد شده. سادگی و بی پیرایگی در این محل موج می زند. خبری از هشتی و طاق و مقرنس و کاشی کاری های انچنانی نیست. حتی در محرابش. در عوض سرشار از معنویت است. تصویر بالا ورودی شبستان مسجد همت آباد است. مسجدی با امام جماعتی از سلسله سادات که با وسواس خاصی سوره حمد را قرائت می کند و در مدیریت بر مسجد حسابی مسلط است...
و مدت ها من از این همسایه، غافل بوده ام... یحتمل فریب سادگی و بی پیرایگی اش را خوردم و تا بحال میهمانش نشدم.
یادمان باشد: ای بسا در پس منزلی نه چندان مجلل، میزبانی مهربان نشسته باشد...
خدایی که در همسایگی مان بود. 
#مسجد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۴۹
پا پتی

نمی دونم چرا...
یهو هوس کردم روزنامه اش کنم!!!
یادگذشته ها...
گذشته هایی که بابام برام کتابها رو جلد می کرد. البته جلد نایلونی...
یه روز سرم زد، کتابام رو روزنامه کنم. 
روزنامه و نوار چسب دم دستم بود. شروع کرده بودم که از راه رسید...
از دستم قاپید. نذاشت خودم جلد کنم. جلدشون کرد. با روزنامه. بدون چسب زدن. بهم توضیح داد که جلد کردن کتاب با روزنامه نیازی به چسب نداره... البته به شرطی که روزنامه خوب تا بخوره...
#یادش_بخیر 
#بابا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۴۷
پا پتی