پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

پاپتی . [ پ َ ] (ص مرکب ) در تداول عامیانه ،پابرهنه . || یک لاقبا. سخت فقیر و بی چیز.

پیام های کوتاه

  • ۲۶ دی ۹۸ , ۱۵:۳۸
    قاف

۲۶ مطلب با موضوع «سفرنامه» ثبت شده است

پست وبلاگ یا رئوف


یا رئوف...


بعد از اینکه پاسپورتمان مهر ورود به عراق خورد، وارد قسمت دیگری از سالن شدیم که توسط آمریکایی ها اداره می شد. در این قسمت زنان از مردان جدا شدند و من چون مردم، ناگزیر قسمت مردانه را توصیف خواهم کرد. با عرض پوزش از بانوان. دوباره به صف شدیم و به ترتیب خودمان را به یک سرباز بسیار بسیار دیلاق(در ایران کسی به آن قد ندیده ام حتی در رسانه نه چندان ملی)، کچل،بسیار سفید با یک عینک از نوع کائوچویی( در دوران دبیرستان یکی از دوستان از آن مدل عینک می زد و حسابی باعث تفریح ملت بود) معلوم است هنوز در آمریکا این عینک ها استفاده می شوند.با لباس پلنگی و ... خلاصه در توصیفش جمله مخلوق کمیاب و شی عجاب کفایت می کند.لامذهب برای عکس گرفتن از من حسابی دولا شد. این سرباز را یک جوان که لهجه اش و مدل چشم هایش بوی افغانستان یا ترکمنستان را می داد  به عنوان دیلماج همراهی می کرد. سرباز مذکور از کودکان ایرانی با آب نبات های بزرگ و رنگارنگ  که به صورت مارپیچ سفید و قرمز بودند و به عصا می ماندند، پذیرایی می کرد. کاش من هم کودک بودم.


 خودش هم  به دفعات کوکاکولا می نوشید. پدر سوخته...


هرکول!


جناب هرکول از چشم هایمان با نوع خاصی از دوربین ها عکس گرفت و پاسپورتمان را برادر افغانی مرور کرد و با زبان شیرینش نامم را تحسین نمود. گفت: اسمت زیباست و به سرباز هرکول گفت:his name is benjamin.و ما را به سمت دیگری از سالن رهنمون ساخت. مانند حمام های نمره سابق روی سکویی کنار دیوار به صف نشستیم تا انگشت نگاری شویم. اینجا فضا کمی متفاوت بود. موسیقی فیلم کریستف کلمب به آرامی گوش را می نواخت. این قسمت توسط چوب هایی که ظاهرا چوب کانتینر مهمات است پارتیشن بندی شده است . انگشت نگاری توسط سه سرباز صورت می گیرد یکی مدل کره ای ها را دارد. دیگری آمریکایی سیاه پوستی است و سومی خانمی سیاه پوست که موهای مجعد خود را ریز بافته و هلندی می نماید. این را از پرچم نقش شده روی لباس نظامی اش می شود فهمید. در مقابل هر یک از آنها یک دستگاه لپ تاپ، یک دوربین کانن که روی سه پایه ای کوچک سوار شده است، دستگاه مکعب شکلی که وجه بالایی اش شیشه است و دستگاه انگشت نگاری است. یک بوکس سیگار وینستون، یک شیشه نسکافه نستله، و انواع تنقلات... به چشم می خورد.به نوبت نشسته و با جوانان حسابی تفریحمان درآمده بود. نوبت به من رسید. مامور معذور من شد همان سرباز زن سیاه پوست نمکین. تفریحمان کم بود، سوژه بهش اضافه شد. این سرباز محترم مترجمی غیر محجب از نوع بانوان عراقی داشت که به آنچه پوشیده بود ما در ترکی می گوییم پاچین(می گویند فارسی اش پیراهن است اما احساس می کنم منظورم را نمی رساند) کرم رنگ با گل های ریزقهوه ای. البته این حقیر فرصت صحبت با ایشان را پیدا نکردم، چون از ابتدا با زبان انگلیسی با حاج خانوم آمریکایی مصاحبت را آغاز کردم، دیلماج رفت پی کارش. بسیار محترمانه برخورد کرد و خواست که اول 4 انگشت دست راست، بعد 4 انگشت دست چپ و بعد 2 انگشت شصت را روی دستگاه قرار بدهیم. در این میان انگشتر فیروزه ام را با خودکارش نشان داد و با لبخندی خواست که یادگاری داشته باشد. من هم با هزار مکافات فهماندمش که یادگاری مشهد است و...


بعد هم با دوربین عکس چهره ام را گرفت و با عکس پاسپورت مطابقت داد. سیستمی که در مرزها توسط آمریکایی ها راه اندازی شده است به صورت شبکه است و اگر در چند ماه اخیر از طریق مرزهای دیگر راهی عراق شده باشید با توجه به اطلاعات اخذ شده، مشخصات و حتی اثر انگشت شما توسط شبکه فراخوان می شود . این را از سایر همسفران که برای بار چندم راهی این سفر شده بودند متوجه شدم.


ظاهرا که مراحل گمرکی تمام شد. وارد حیاط شدیم . سربازی، سگی گرگی در دست وارد سالن شد. اوضاعی است...


در حیاط ساکها به صف ولی نه منظم کنار هم چیده شده است. هر کس که کارهای اخذ ویزایش تمام می شود باید خودش ساک خودش را از میان ساک های دیگر هموطنان بیابد. چه شود...


با هزار مکافات یافتیم. حال باید اتوبوس حاملمان را بیابیم. روی شیشه اتوبوس های به صف شده را چک کردیم و وقتی نام مدیر کاروان یا معلم را روی شیشه دیدیم حسب وظیفه صدا زدم کاروان زنجان...


*خیلی مربوط:


مادر این سربازان آمریکایی هم نگران هستند که فرزندانمان در مملکت غربت سربازند و هر روز روبروی کاخ سفید در اعتصاب...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۷ ، ۱۵:۵۰
پا پتی

پست وبلاگ یا رئوف


یا رئوف...


در بدو ورود به خاک عراق پاسپورت ها توسط یک نفر لباس شخصی که البسه اش بیشتر به برادران افغان می ماند، کنترل شد. بعد هم وارد محیط فنس کشی شده ای شدیم که در گوشه ای از آن دکه ای به اندازه باجه های فروش بلیط خط واحد قرار داشت و دو نوجوان 15 یا 16 ساله درون آن انجام وظیفه میکردند. یعنی ساک ها و حتی بسته آب معدنی را از ما برای تفتیش و بازرسی تحویل می گرفتند و بدون ارائه هر گونه رسید مسافران را به امان خدا می فرستادند. ما هم ناگزیر بدون هر گونه اعتراضی ما یملک خود را تحویل دادیم و امیدوار به بازگشت آنها ماندیم. بدون ساک توسط یک سرباز عراقی بازرسی بدنی شدیم که فلش ما موجبات شک سرباز عراقی را فراهم آورد که بازبان بی زبانی حالی اش کردیم که فلش است و ...( یارو انگار فلش ندیده بود!!!)


بعد وارد راهرویی تنگ و فنس کشی شده شدیم و بعد از عبور از راهرو، مثلا وارد سالن که چه عرض کنم، حیاط انتظار شدیم. حیاط عوض صندلی با بلوک های بتونی تزیین شده بود. در اولین نظر آدم با دیدن محیط فنس بندی شده و حیاط سیمانی و... یاد اردوگاه اسرای جنگی که در فیلم ها  دیده بودیم افتادیم. در گوشه ای از حیاط  بنری را به داربست کشیده اند که  به زبان فارسی خودشان که شاید کردی ما باشد  ضمن خوشامد گویی توصیه های بهداشتی برای مقابله با آنفولانزای خوکی را ابراز کرده اند. متن جالب است گوشه هایی را محض تفریح هم که شده بخوانید:


 ای مسافر عزیز و کریم


خوش آمدید در عراق


خواشمندیم خلال ده روز از ورود شدن عراق رایکی از مراکز معاینه که پایین ذکر شده برای سلامت تاکد شویم مراجعه کنید....


ارزومندییم روزهای خوب و قشنگ بگذارید


(مسئولیت غلط املایی یا ... به عهده ماموران عراقی می باشد)


مدتی معطل شدیم تا یک مامور کرد عراقی که شکمی بس بزرگ داشت، اما به نهایت نمکین، ولی کمی بد اخلاق و بسیار خوش تیپ و خوش لباس بود اقدام به صف بندی مسافران نمود. مسافران مردی که پاسپورت تکی دارند در یک صف، مسافران زنی که پاسپورت تکی دارند در صف دیگر و مسافرانی که پاسپورت خانوادگی دارند در صف دیگری قرار گرفتند. البته بدون توجه به استان و کاروان اعزامی.شیر تو شیری شده بود. کمتر کسی منظور مامور را می فهمید عاقبت مجبور شد به زبان ترکی صحبت کند....


آذری زبان ها فرهنگ و زبان خود را به عراق هم صادر کرده اند...


در این میان کمی هم بداخلاقی کرد و بسیاری از مردان و زنان را جلوی یکدیگرکنف کرد. البته حق را به او می دهم که اگر این کار را نمی کرد عمرا صف ها منظم می شد. بعد از انسجام صفوف از هر صف شش نفر وارد سالن شدند. با وارد شدن به سالن متوجه می شدید که باید در صندلی هایی که در کنار دیوار چیده اند به ردیف بنشینی. مردی سیاه پوست که روپوش پزشکان را پوشیده است و با این نوع پوشش سیاهی اش بیشتر به چشم می زند دستگاه کوچکی را که شبیه ریموت دزدگیر ماشین است نزدیک گوش مرد و زن می گیرد و با بوق زدن دستگاه به سراغ مسافر دیگر می رود. در این میان دو نوع عکس العمل بیشتر به چشم می آید: یکی عکس العمل پیرزنان است که نمی خواهند گوشهایشان را نامحرم ببیند و دیگری حرص خوردن مردان غیرتمند آذری. دستگاه وقتی کنار گوش من زنگ زد آقای دکتر OK کشداری را کشید که منظورش را نفهمیدم. ولی وقتی پرسیدیم که این برنامه برای چیست پوستری در مورد آنفولانزای نوع A  را نشانمان داد. شاید دستگاهی بود که آنفولانزا را از سوراخ گوش تشخیص می داد و ...هر چه بود هدیه استکبار به ملت عراق بود. بعد از این مرحله به قسمت دیگری از سالن رفتیم که در بالای سردرش عکس بارزانی و طالبانی کنار هم  نصب شده بود. این نشان از این داشت که کردستان عراق هنوز هم میل به جدایی دارد. در این مرحله در اتاق هایی اطلاعات پاسپورتمان وارد رایانه شده و عکسمان با وب کم  گرفته شد و پاسپورتمان به ویزا مهمور شد.بعد از این عبور از تمام این مراحل نوبت به سربازان آمریکایی رسید....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۷ ، ۱۵:۴۷
پا پتی

پست وبلاگ یا رئوف


یا رئوف...

ساعت 6/30 درب پایانه مرزی باز شد و با اتوبوس وارد مرز شدیم. کارت شناسایی اتوبوس را تحویل نگهبانی دادیم و چند متر بعد روبروی سالن انتظار پیاده شدیم. سالنی نسبتا بزرگ و تمیز مانند ترمینال ها و ایستگاه های راه آهن. با این تفاوت که دست فروش ها عوض تخمه و پفک، زیارت نامه و کتاب عتبات عالیات را می فروشند. تمام کاروان هایی که از این پایانه راهی می شوند آذری زبان هستند. بعدها کاشف به عمل آمد که صدی نود کل زوارها آذری هستند...


بعد از مدتی انتظار مدیر کاروان که بعدها در خاک عراق به لقب "معلم" ملقب شد پاسپورت ها را تحویلمان داد و اعلام کرد که به ترتیب شماره ای که روی جلد پاسپورت خورده است به صف شویم. شماره ها از یک شروع می شود و تا 38 ادامه دارد. شماره من 16 است. هر کاروان در گوشه ای از سالن مسافران خود را به صف کرده است. یکی از خصوصیات معلم ها صدای بلند و رسای آنها است. معلم ما هم از این قائده مستثنی نبود ولی صدای شخص شخیص من وقتی که با صدایی بلند و رسا کاروان زنجان را صدا کردم قابلیت های خود را نشان داد و با کمک معلم و سایر جوانان تمام زواران را از خواب غفلت بیدار کرده و به صف کردیم. و این مسئولیت در طول سفر به اینجانب محول شد. به صف شدیم. معلم اعلام کرد که به ما ابلاغ شده است که ورود هر نوع میوه و خوراکی به خاک عراق ممنوع است و در صورت مشاهده میوه ها ضبط می شود. بعد از اعلام خبر ملت طبق ضرب المثل آذری که ترجمه اش " جانم خراب شود بهتر از این است که مالم خراب شود" و از ترس اینکه مبادا ماموران محترم و زحمتکش مرزی چه از نوع ایرانی و چه از نوع آمریکایی و عراقی اش دلی از عزا در بیاورند ساک ها را گشوده و شروع به تلنبار میوه ها در شکم مبارک خود شدند. منظره بس بدیع بود. پیر و جوان ، زن و مرد با یک چاقوی زنجان در دست، صبح زود، چه میوه ای تناول کرده و به یکدیگر هم تعارف می کردند. میوه نه روزه در نیم ساعت صرف شد!! تصور کنید بوی پرتقال و نارنگی سالن را برداشته بود. اشتباه نکنید من و رفیقم ذره ای میوه نخورده و نایلون آن را تحویل بوفه ترمینال دادیم تا آنها از آن بهره مند گردند. فقط آنچه یادآور ذهنمان بود مادرمان بود که علیرغم امتناع ما به زور میوه را در ساکمان جا کرد. ساک ها را روی ریل قرار داده و عملیات بازرسی به صورت رایانه ای شروع شد. بعد از عبور و مشاهده ساک توسط رایانه دوباره با ساک های تفتیش شده به ترتیب شماره در صف شدیم تا ویزا دریافت کنیم. پلیس مرزی خسروی از افسران بانو در این راستا بهره می برد!! بسیاری از آن ها در نهایت خشانت چهره مان را ور انداز کرده و پاسپورتمان را مهمور به ویزا می کردند. قابل ذکر است که از سربازان آمریکی ( باالغه العربیه) آنقدر نترسیدیم که از بانوان ایرانی.؟!


کم کم با جوانان گروه آشنا می شویم. بسیاری از آن ها برای چندمین بار است که مشرف می شوند. بچه ها خوب و اهل تفریح هستند. در همین فاصله بسیار گفتیم و خندیدیم. اکثرا در یک رده سنی قرار داریم. بعد از اخذ ویزا و کنترل آن توسط سرباز مرد مرزی، وارد سالن انتظار دیگری شدیم تا همه اعضای کاروان ویزا بگیرند. این سالن هم به طور مجزا برای خود سرویس بهداشتی بوفه و فروشگاه دارد...


مدتی منتظر ماندیم تا کاروان تکمیل شود. بعد از تکمیل اعضا از سالن خارج شدیم و تمام ساک های خود را بار چرخ های بزرگ کردیم. بار ۳۸ نفر را دو تا چرخ حمل کردند. خاوری بودند برای خودشان! مسیر کوتاهی را تا نقطه صفر مرزی طی کردیم. نقطه جالبی است این نقطه. شاید کمی هم مضحک. محلی که در فاصله ۵۰ سانتی متری پرچم. زبان.آدم ها. طبیعت. خودروها. از همه جالب تر ساعت ها همه تغییر می کند. فقط با یک قدم جلوتر باید ساعت خود را نیم ساعت عقب بکشی. و در یک زاویه دید ۲ ساعت مختلف را رویت کنید. دوباره به صف شدیم و ساک ها را بدست گرفتیم و این بار توسط یک افسر درجه دار مرد ویزاهامان کنترل شد و به جوانان کاروان هر کدام یک جین آب معدنی اهدا شد که آب کل کاروان در مسیر بغداد همین است و قدم در سرزمین قبلا دشمن الان دوست و برادر عراق گذاشتیم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۷ ، ۱۵:۴۴
پا پتی

پست وبلاگ یا رئوف


یا رئوف...


و اما کرمانشاه:


هر چه کردستان مخوف و دهشتناک بود، کرمانشاه آباد و خوش آب و هواست. اتوبان ها و جاده های عریض، آمیخته با هوای مطبوع بهاری. نم نمک بارانی هم می بارید. از کنار کتیبه حجاری شده فرهاد که شهره آفاق است گذشتیم . فقط چون شب بود و خصیصه شب تاریکی، چیزی ندیدیم .آنچه متوجه شدیم اطراف بیستون پارکی است پر از دار و درخت. محلی مصفا که با چراغ های سبز نور پردازی شده است.


اما بین خودمان بماند این شیرین خانوم آدم بسیار خوش سلیقه ای بوده ها. چون قصر شیرین از لحاظ آب و هوا و طبیعت کوهستانی و مطبوعش دل هر شاه و ملکه ای را می برد. فاصله قصر شیرین تا کتیبه بیستون کمی زیاد است ولی دورتر از آن محل اقامت خسرو در ایوان مدائن و بغداد است تا قصر شیرین.البته یکی از مکان های دیدنی شهر قصر شیرین عمارت خسرو است. آنچه از شواهد و قراین بر می آید اینجا ییلاق خسرو پرویز ساسانی بوده است.


 اما عالمی بوده دنیای قدیم ها. چند روز پیش آقای جای خالی کتاب "نزدیک ته خیار" را بهم داد تا بخوانم. مجموعه اشعار طنزی است از ناصر فیض که توجه شما را به دو  بیت آن جلب می کنم:


هر چند معاملات پولی میکرد


خسرو به نظر کار اصولی می کرد


شیرین زن عقد کرده خسرو بود


فرهاد در این میان فضولی می کرد.


این دوبیت را حسن ختام ماجرای خسرو شیرین کرده و می رویم سراغ عوارض 15000 تومانی که از هر اتوبوس عازم عتبات دریافت می شد و از فلاکت سرباز دریافت کننده عوارض می گوییم که از هر اتوبوس علاوه بر عوارض چند نخ سیگار هم می گرفت. این را خوب به یاد داشته باشید و مقایسه کنید با اوضاع سرباز آمریکایی در مرز عراق که در آینده توصیفش خواهم کرد.


کم کم خواب بر من مستولی شد و خسبیدم. دقیقا نمی دانم چه قدر ولی وقتی بیدار شدم و به مناظر اطراف نگاه کردم جاده ای نورانی یافتم که اطرافش جنگل بلوط است. پرسیدم :کجاییم.گفتند سر پل ذهاب را تازه رد کرده ایم. جل الخالق، عجب جایی بود . مسیری کوهستانی با جنگل های بلوط که ظاهرا به اقتضای مرزی بودنش نور پردازی خاص و زیبایی شده بود.کماکان نم نم بارانی هوا را دلپذیر می کرد.کم کم به مرز نزدیک می شویم این را می توان از تریلی های حامل سیمان که به ستون یک منتظرند تا صبحگاه فرا رسد و یکی یکی بعد از طی مراحل گمرکی، تامین کننده زیر ساخت های عمرانی عراق باشند دریافت.این تریلی ها چند کیلومتری در شانه راست جاده پارک کرده بودند و بار اکثر آنها سیمان بود.بعدا می گویم که این سیمان در عراق چگونه مصرف می شود.به هر حال  نزدیک اذان صبح  در آستانه  پایانه مرزی خسروی پیاده شدیم.مرز بسته است می گویند ساعت شش و نیم باز می شود . بعداز ساختن وضو و اقامه نماز در مسجد کنار پایانه در کنار دیگر زوار که از شهر های آذر شهر و ارومیه و تبریز بودند. سوار اتوبوس شده و صبحانه میل کردیم. ظاهرا از مرز خسروی روزانه فقط 8 اتوبوس زوار،کربلایی می شوند و بقیه از مرز مهران و شلمچه راهی عتبات می شوند . آنها که دیگر مرز ها را دیده اند می گویند خسروی از نظر امکانات رفاهی و آسایشی زوار بسیار عالی است و اصلا قابل مقایسه با مهران و شلمچه نیست.کم کم با سایر جوانان هم سفر اخت و آشنا می شویم. باید 9 روز را کنار هم طی کنیم.


وقایع درون پایانه مرزی بماند پست بعد


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۰۹
پا پتی

پست وبلاگ یا رئوف

یا رئوف...


بعد از قریب یک ماه و نیم دوباره ورود خودمان را به دنیای مجازی تبریک عرض نموده و ابراز همدردی می نماییم با ناصر خسرو قبادیانی و حاج جلال آقای آل احمد و همه کسانی که دستی در آتش سفرنامه نویسی دارند. در مورد عکس های سفر هم متاسفانه با بدقولی عکاس گروه مواجه شده ایم و تا اطلاع ثانوی شرمنده تمام هم ولایتی ها در دهکده جهانی می باشیم. و اما مرده و قولش...


عصر روز شنبه 21 آذر ماه سنه یکهزار و سیصد و هشتاد و هشت این حقیر با بدرقه رسمی اعضای درجه اول و دوم خانواده و جمع کثیری از رفقای گرمابه و گلستان، دوستانی که مرام و معرفت را در حق این حقیر به اکمال و اتمام رسانیده اند( پدر روابط عمومی بسوزد)و در حالی که شوخی  های به جا و نا به جای رفقای عزیز تر از جان آمیخته بود با اشک های به جا و نا به جای اعضای خانواده وداع صورت پذیرفت و با یکی از دوستان 10 ساله که ظاهرا در سیر و سلوک و ظاهر، به شدت  شبیه من است طوری که در بسیاری از اوقات عوض برادر اشتباهمان می گیرند، راهی این سفر بزرگ شدیم.(نامش محمد است). بعد از سوار شدن به مرکب رونده (اتوبوس ) از میان 40 صندلی موجود نزدیک ترین به بوفه را برگزیدیم که از کودکی الفت خاصی با بوفه اتوبوس داشته ایم. از قضا صندلی های بوفه پر بود از صبحانه کاروان که مشتمل بر نان و کره و مربا بود. کور مگر از خدا چه می خواهد...


اما این شادی و شعف دیری نپایید، چرا که در کمال ناباوری مواجه شدیم با یک خانواده 6 نفری که کلا طالب صندلی ها شدند و ما را روانه  صندلی عقب راننده کردند.حال بماند که بعدها انس و الفتی بین ما و اعضای این خانواده پدید آمد. نیم ساعتی را به علت نماز گزاردن یکی از بانوان  و بعد گم شدنش معطل بودیم. بعدها کاشف به عمل آمد که این زن و شوهر مسن (قریب 60 ساله) برای گذران دوران نامزدی خویش راهی این سفر معنوی می شوند!! جالب تر اینکه در هنگام رفت معطل عروس خانم بودیم و هنگام برگشت در کربلا معطل شا داماد!!... بماند در فرصت مقتضی توضیح می دهم.


هر چه بود راهی شدیم باید صبح زود در مرز خسروی آماده ترک وطن می شدیم. بعد از حرکت مدیریت کاروان خودش را معرفی کرد "حاج محمد" نامی بود. در اولین نظر آنچه جلب توجه می کرد سر بی مو و هیکل ورزشکاری اش بود . برخورد و رفتارش نشان از صبر و حوصله و اخلاق خوشش داشت. از بچه های جبهه و جنگ بود. و نوع برخورد مسافران و عکس العمل او حاکی از مسئولیت سنگینش داشت. علی ای حال کاروان علاوه بر مدیر مشتمل بر مداح هم بود.و نیز یک آمپلی فایر کوچک.


در ابتدای سفر صبحانه فردا صبح و کارت شناسایی یا همان کارت بیمه زواران که توسط شرکت شمسا تهیه شده بود و منقوش به عکس زوار و نام کاروان و مشخصات او بود و درون یک کاور که با نخ به گردن آویزان می شد قرار می گرفت، توسط مدیریت پخش شد.


 و به راه افتادیم.ما که در صندلی جلو بودیم اطلاعی از اوضاع مسافران عقبی نداشتیم ولی راننده خوش ذوقمان طی مسیر برای مسافران از مداحی های حاج محمد عاملی اردبیلی  پخش می کرد و ...


اگر بخواهم از جاده بگویم با توجه به اینکه با راه های فرعی زودتر به مرز می رسیدیم از راه های فرعی عبور کردیم. در اولین نظر جاده های کردستان بسیار مخوف و مه گرفته بود. در چند مسیر با برف و کوران خفیفی مواجه شدیم ولی زیاد جدی نبود. روستا های مسیر بسیار کم نور و کمی شبیه به مخروبه بود....


در طول مسیر بسیار مواجه می شدیم با مامورانی که خودرویی را متوقف کرده و به فصد پیدا کردن اموال قاچاق دست به تفتیش (این کلمه را به خاطر داشته باشید،بسیار خواهید شنید) خودرو و مسافران آن زده اند. کردستان است دیگر...


در عوض کرمانشاه ...


*مربوط ها:


1-چند روز اخیر یکی از همسفرانمان به رحمت ایزدی پیوست. حسب وظیفه یادش را گرامی داشته و از حی ذوالجلال برایش طلب غفران می نماییم.


2-در مورد عنوان مطلب هم فعلا "صبر" ( به فتح صاد و کسر ب) در لغت عربی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۰۶
پا پتی
پست وبلاگ یا رئوف

یا رئوف...


بلاخره براتمان امضا شد.مدتی بود در فکرش بودیم. در ایام 28 صفر برای ماه رجب وعده گرفته بودیم . شرایطش جور نشد. مصلحت بوده که در ایام ولادت آن امام همام به پای بوسش نائل شویم. من و شیخمان، مجتبی و سعید و عباس، و اگر جور شود محمد حسین. همان در نوا مانده های نینوا(ر.ک: دلم هوای...)


شاید باور نکنید اما دیروز بلیط مان جور شد.


 گر بخت یارمان باشد یک شنبه شب راهی می شویم و تا شب میلاد مقیم حرم یار خواهیم بود. بهشت. قطعه ای از بهشت.صحن عتیق.


نماز مغرب و عشا، صحن نو،نسیم ملایم موقع غروب،صدای دلنشین قران، صدای آب حوض وسط صحن، این فضا بوی بهشت نمی دهد...؟


اذن دخول را در باب الرضا می خوانیم و سلام می دهیم:


یرون مقامی و یسمعون کلامی و یردون سلامی...


بد جوری جلد درب روبروی ایوان طلای صحن نو شده ایم. مقابل درب بزرگ می ایستیم.هنوز وارد نشده ایم. خدام پیری با عصای نقره ای حرم جلوی درب صحن ایستاده است. شال سبزی بر گردن خود دارد. بوی اسپند و عود بد جوری هوایی مان می کند. آهسته و شمرده قدم بر می داریم.


السلام علیک یا مولای یا علی بن موسی الرضا(ع)


السلام علیک ایها الامام الرئوف


کم کم بغض می کنیم...


"چشم بگشا که جلوه دلدار


متجلی است از در و دیوار"


هنوز سنگینیم.مدتی در صحن ها چرخ می زنیم تا سبک شویم. هنوز غبار شهر در تنمان موج می زند. این غبار را تنها پر ملائک می شوید...


یا ایتها الملائکه الموکلین المقیمین فی هذا الحرم الشریف...


درونمان را هم با آب سقاخانه شستشومی دهیم. وضویی می سازیم و از سمت مزار شیخ بهایی وارد می شویم.


بسم الله و با الله و فی سبیل الله...


کفش ها را به کفشداری می دهیم. چقدر کفشداران را دوست دارم. از کودکی در نظرم مهربان تر از دیگر خدامان بوده اند. همیشه می خندند. گاهی چند دقیقه ای گوشه دیوار می ایستم و تماشا شان می کنم.


پله های ایوان را پایین می رویم. نرسیده به صندوق نذورات از جا کتابی زیارتنامه بر میداریم و شمرده شمرده وارد می شویم.یک رواق تا مضجع فاصله داریم. از یک دالان خود را به پیش رو می رسانیم. هنوز سرمان پایین است و چشمانمان پر از اشک.


صدایی از درونمان : گوش کنید:


سرت را بالا بگیر!


حضرت رئوف است


پاک و طاهر شدی. بخشیده شده ای. خجالت نکش...


میهمان حضرت کریم باشی و ...


" در اندرون من خسته دل ندانم کیست


که من خموشم و او در فغان و در غوغاست"


و تو سرت را بالا می آوری


"بعدت منک و قد صرت ذائبا کهلال


اگر چه روی چو ماهت ندیده ام به تمامی"


بغض چند ماهه ات می ترکد...


.


.


.


*نا مربوط ها:



۱)فلشم سوخت. همین امروز. جای خالی گفت: دلت نسوزه!!


بعد گفت:


"احساس سوختن به تماشا نمی شود**آتش بگیر تا که بدانی چه می کشم"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۴۳
پا پتی