پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

پاپتی . [ پ َ ] (ص مرکب ) در تداول عامیانه ،پابرهنه . || یک لاقبا. سخت فقیر و بی چیز.

پیام های کوتاه

  • ۲۶ دی ۹۸ , ۱۵:۳۸
    قاف

۳۰ مطلب با موضوع «دلنوشته ها» ثبت شده است


امشب وسط روضه هواشو کردم بدجور...
یک جنس دلتنگی خاص...
گرچه همین یک ساعت پیش تلفنی باهاش صحبت کرده بودم ولی دلم هواشو کرده...
نمی دونم حکمتش چیه که وسط روضه حضرت علی اکبر(ع)، آدم هوای باباشو کنه...
کاش تهران بود...
کاش من اونجا بودم...
قطعا لحظه ای در دیدارش تعلل نمی کردم...
وسط واحد خوندن حاجی، اینستا رو چک کردم...
حسینیه اعظم فیلم دسته فردا رو آپلود کرده...
جایی از فیلم با بابا مصاحبه کرده...
غربت بده...
خوب غربت هم بده...
الحمدلله علی کل حال

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۴۲
پا پتی

گوگل پلاس میمیرد.
فردا نه پس فردا...
برخلاف خیلی از شما، هیچ وقت فراموشش نکردم.
اصولا هیچ چیز را نمی توانم فراموش کنم. 
گاه و بیگاه بهش سرمی زدم. فقط می خواندم و می چرخیدم. بدون هیچ فعالیتی که نشان از بودنم باشد. مثل فرزندی که پای بستر پدر. بیمار در کما فرورفته اش، می نشید و فقط تماشا می کند. بدون هیچ حرف یا نوازشی.
از وبلاگ شروع کردم و وقتی همه فیس بوک بازی می کردند، به دعوت عزیزی، اکانت پلاس ساختم و تا همین امروز دلبسته اکانتم هستم. از گوگل پلاس چیزی جز خاطره خوش ندارم. با گوگل پلاس رشد کردم. 
غیر از پلاس جای دیگری هم نتوانستم بنویسم. قریب به اتفاق پلاسیون، فریفته و مجذوب رنگ و لعاب اینستا یا خلاصه نویسی توویتر شدند ولی هیچ کجا برای من پلاس نشد. هیچ کجا...
الان همه شبکه ها، اکانت هایی دارم ولی...
با تضمین از بیان ال احمد در سوگ نیما باید بگویم: *گوگل پلاس چشم ما بود*

#گوگل_پلاس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۵۳
پا پتی

مدتی است، هی منتظر می مانم تا موعدش فرا برسد. موعد اذان مغرب. شمرده ام...
کمتر از ۱۵ پلاک با خانه کوچک ما فاصله دارد، این خانه بزرگ. نمی دانم چرا، ولی اسمش همت آباد است. شاید چون با همت مردم محل آباد شده. سادگی و بی پیرایگی در این محل موج می زند. خبری از هشتی و طاق و مقرنس و کاشی کاری های انچنانی نیست. حتی در محرابش. در عوض سرشار از معنویت است. تصویر بالا ورودی شبستان مسجد همت آباد است. مسجدی با امام جماعتی از سلسله سادات که با وسواس خاصی سوره حمد را قرائت می کند و در مدیریت بر مسجد حسابی مسلط است...
و مدت ها من از این همسایه، غافل بوده ام... یحتمل فریب سادگی و بی پیرایگی اش را خوردم و تا بحال میهمانش نشدم.
یادمان باشد: ای بسا در پس منزلی نه چندان مجلل، میزبانی مهربان نشسته باشد...
خدایی که در همسایگی مان بود. 
#مسجد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۴۹
پا پتی

نمی دونم چرا...
یهو هوس کردم روزنامه اش کنم!!!
یادگذشته ها...
گذشته هایی که بابام برام کتابها رو جلد می کرد. البته جلد نایلونی...
یه روز سرم زد، کتابام رو روزنامه کنم. 
روزنامه و نوار چسب دم دستم بود. شروع کرده بودم که از راه رسید...
از دستم قاپید. نذاشت خودم جلد کنم. جلدشون کرد. با روزنامه. بدون چسب زدن. بهم توضیح داد که جلد کردن کتاب با روزنامه نیازی به چسب نداره... البته به شرطی که روزنامه خوب تا بخوره...
#یادش_بخیر 
#بابا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۴۷
پا پتی

یا رئوف...


یا ایها الانسان...

ما غرک بربک الکریم؟


در جواب باید بگویم:

خدایا خودت تو همین ایه جواب خودتو دادی، جانم به قربانت...

کریم بودنت!

کریم کیست؟

جایی اقا مجتبی تهرانی، کریم را با این تعابیر از منظر ایات و روایات معنی کرده اند:

«الکریم من بدأ باِحسانه»؛

فرد کریم قبل از درخواست، احسان می‌کند

«الکریم من جازی الاسائات بالاحسان»؛

کریم بدی را با نیکی پاداش می‌دهد

«من الکرم اتمام النعم»؛

کریم بی نقص و بی‌کاستی می‌بخشد

«الکریم یری مکارم افعاله دین عبیه یقضیه»؛

نیکوکارى‌هاى خود را بدهى به گردن خود مى‌داند که باید بپردازد

«لذة الکرام فی الاطعام»؛

کریم از اطعام دیگران لذت می‌برد

«الکریم اذا قدر صفح و اذا ملک سمح و اذا سئل انجح‏»؛

جوانمرد و بخشنده کسى است که:

- وقتى قدرت یابد، درگذرد و ببخشاید و چون توانمند و مالک شود، عطا کند و ببخشد و آنگاه که چیزى از او خواسته شود، نیاز را برآورد.

«الکریم یلین اذا استعطف واللئیم یقسوا إذا ألطف»؛ 

کریم هرگاه به او مهر و محبت می‌شود، نرم می‌شود.

«الکریم اذا وعد وفى»؛

کریم به وعده‌هایش پایبند است.

«الکریم یإبى العار»؛

کریم ذلت نمی‌پذیرد.


الهی...

این کرامت مرا دربرابر شما مغرور کرد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۷ ، ۰۹:۲۶
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر


1- زندگی را نباید ایده آل دید.

اصلا نباید به دنبال زندگی ایده آل بود. 

یافت می نشود.

هر چه هست، هست. 

شاید، اوضاع بهتر شود ولی مشروط  به این است که بدانی، هر آنچه هست، هست. اگر منتظر هر آنچه باید، باشی. هر آنچه هست را از دست می دهی...

این همان ذم طول امل در شرع مقدس است، ظاهرا...


2- زندگی من هیچ وقت خطی نبوده...

سخته ولی راضی ام.

البته اعتراف میکنم که گاهی اوقات حسرت می کشم برای مدل خطی زندگی.


3- برای لیونل مسی، شبکه های اجتماعی و دنیای آزاد اطلاعات، متاسفم...


4- یه حسی بهم میگه...

یه عده مثل مشاوران، رسانه ها و ... در تلاشند که

از روحانی کاریزما بسازند.

غافل از اینکه شخصیت روحانی اصلا قابلیت کاریزما شدن رو نداره، ساده ترین دلیلش هم اینه که به اذعان خودش، این آدم حقوقدانه!!!


5- انصافا اصلاح طلب ها رسانه، کارکرد  و تاثیراتش رو خییییییلی خوب می شناسند...


6- و ما ادراک ما گوگل...

از عارفی پرسیدند زندگی ات را بر چه بنا کرده ای؟ 

گفت: google

اوقات فراغتمان را در گوگل پلاس سپری می کنم.

مرورگرم گوگل کروم است.

مقالات درسی را از گوگل اسکولر می گیریم.

عکس و ملزومات شغلی ام را هم از موتور جستجوی گوگل می یابم.

جیمیل هم که صندوق پستی ام است.

مشق زبان تخصصی ام را مترجم گوگل ترجمه کرده و لغات را برایم تلفظ می کند.

فیلم های آموزشی و سرگرمی ام را در یوتیوپ تماشا می کنم.

چنانچه راه گم کنم از نقشه گوگل راه خود را می یابم.

این تازه نمی ست از یم گوگل...

و ما ادراک ما گوگل...

چقدر پدرسوخته بوده صاحب این ذهن خلاق سازنده گوگل


7- نمی دونم وقتی پدر و مادرم اسم بنیامین رو برام انتخاب می کردن، لحظه ای به ذهنشون خطور نکرد که یگانه پسرشون ممکنه مثل قوم جهود، آواره و سرکش بشه؟


8- ظریف هم از شدت افسردگی تو شبکه های اجتماعی پلاسه؟


9- لباس های محلی را دوست می دارم، می تواند دژ محکمی مقابل تهاجم فرهنگی باشد، چه بهتر که از کودکی، بچه ها را به پوشیدن لباس محلی عادت دهیم، آنوقت لازم نیست بعد از بیست- سی سال، دغدغه جمع کردن ساپورت  از خیابان ها و پیاده روها به زور گشت ارشاد که هزار مدل ان قلت و نقد دارد، داشته باشیم...

رونوشت:

وزیر محترم آموزش پرورش، جهت اقدام در البسه و روپوش مدارس


10- من زندگی رو به سخره گرفتم؟

زندگی منو به سخره گرفته؟

سخره منو به زندگی گرفته؟

زندگی و سخره، دو تایی با هم منو گرفتن؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۷ ، ۰۸:۴۰
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


خیلی قبل تر ها، وقتی که هنوز هر دویشان زنده و بودند و نفس شان به زندگی مان گرمی و برکت می داد، بسیار بهانه شان را می گرفتم. بچه سال بودم و لطف و محبت آن ها به نوه بزرگشان از جنس دیگری بود. پدر بزرگ و مادر بزرگم را می گویم. حیاط خانه ای که با درختان گردو و حوض و فواره وسط حیاطش بهشتی بود برای بچه بازیگوشی مثل من...

روزهایی پیش می آمد که از صبح با بهانه آن خانه و پدر بزرگ و مادر بزرگم، مادرم را کلافه می کردم. 

مادر چادر سر می کرد و رویا محقق می شد...

بسیار پیش می آمد که مرا با مادربزرگ و پدر بزرگ تنها می گذاشت و خودش برمی گشت منزل؛ و این آغاز شیطنت هایم در آن خانه درندشت (درندش، شاید!) بود.

فضولی را دوست داشتم. به هر سوراخ سنبه ای سرک می کشیدم و آمار محتویاتش را در می آوردم. چه بسیار ابزار و وسیله خراب کرده ام و بدون اینکه کسی چیزی بفهمد بعد از سرهم بندی گذاشته ام سر جای اولش. مادرم به این کار می گوید: زیانکاری!

در این میان گاهی که نه! بسیار پیش می آمد که گند خرابکاری هایم در می آمد. نمونه اش:

تصور کنید: فصل پاییز باشد و در حیاط باشی و گردوهای بالای درخت حسابی با لب و لوچه ات بازی کند. گردویی که هنوز در پوست سبزش جا خشک کرده و مغزش هنوز سفید رنگ است؛ برای پسر بچه ای پنج شش ساله مثل من میوه ای ست بهشتی. 

نفس است دیگر...

هوس گردو کرده. آن هم گردوی نارس...

به گوشه و کنار نگاه می کنم. ناگهان جرقه ای...

سنگ!

باغچه را زیر و رو می کنم؛ سنگی پیدا می کنم به قاعده همان گردوی سبز بالای درخت...

هدف...

پرتاب...

و ناگهان صدایی مرا به خود می آورد...

اطرافم پر از خرده شیشه است. پدر بزرگ و مادربزرگ با ترس و دلهره دویده اند سمت حیاط. نگرانی از سر و رویشان می بارد. پدر بزرگ با عصبانیت فریاد می کشد: وایستا سرجات...

خشکت می زد. بغض می کنی و ناگهان بغضت می ترکد...

زار زار گریه می کنی. پدر بزرگ جارو خاک انداز می آورد و خرده شیشه ها را از اطرافت جارو می کند. مادر بزرگ گرم در آغوشت می گیرد و اشک هایت را پاک می کند. امروز می فهمم آن خشم و غضب اولیه برای این بود که خرده شیشه به پایم نرود. 

و من هنوز گریه می کنم و مادربزرگ دست بر سر و صورتم می کشد و اشک هایم را پاک می کند. هی می گوید: چیزی نشده بابا. شیشه است دیگر. فدای سرت. قضا بلا بود. می سپارم دایی ات شیشه بر بیاورد جا بیندازد. و من آرام نمی گیرم. پدر بزرگ دست در جیبش می کند. با چند شکلات و مبلغی پول آرامم می کند. هنوز هق هق می زنم. ولی آرام ترم. رو می کنم به پدربزرگ و مادر بزرگ. با چشمانی سرخ و قیافه ای معصومانه: میشه به بابا مامانم چیزی نگید...

و خنده آرام بخش آن ها تسکینی میشود برای دل نگرانم...

دست سوی پدر بزرگم دراز می کنم و از او قول مردانه می گیرم که: شتر دیدی! ندیدی...

دقایقی بعد من و پدربزرگ گوشه باغچه در حال خوردن گردوی نارسیم. گردو را من پوست می گیرم و پدر بزرگ با چکش می شکند.شیشه بر در گوشه دیگر حیاط مشغول اندازه گرفتن پنجره...

این روزها فقط شرمندگی آن ایام برایم مانده است. هنوز هم نمی دانم پدر و مادرم چیزی از واقعه آن می دانند یا نه؟

===========

حال خدایا...

حال و روزم دوباره مثل بچه گی هایم شده است...

یک سال بهانه ماه رمضان گرفته ایم و منتظرش بودیم. مگر نه این است که ماه رمضان ماه میهمانی خداست. ما هم میهمان خوان رحمت و بخشش شما.

خدایا من همان کودک کنجکاو و زیانکارم که با شیطنت خود حرمت صاحب خانه را نگاه نداشته و با گناهان خود به خودش ظلم کرده و اهل خسارت شده...

ولی یاد گرفته ام که شما؛ خدای من؛ مهربان تر از پدر و مادری...

من هنوز همان کودکم که با چشمان اشک بار از کرده خود پشیمان است و زار زاز گریه می کند و فریاد می کشد که غلط کردم...

نفسم هوس گردوی کال کرده بود..

آغوشت را باز کن، اشک هایم را پاک کن...

با رحمت و مغفرتت خرده شیشه های گناه را از دور و برم پاک کن...

اللهم اغفر لی الذنوب التی تهتک العصم، اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعا...

پشیمانی ام را جایزه بده...

و در نهایت یک قول مردانه:  گناهانم بین من و خودت بماند. هیچ کس حتی امام زمانم هم از گستاخی ام بویی نبرد...

طاقت شرمندگی اش را ندارم...

یا رب، یا رب، یا رب...

==========

پ ن: 

*برداشتی آزاد از سخنان استاد مرحوم علی صفایی حائری

*خیلی وقت بود ننوشته بودم. قلنج کردم. دعا کنید باز هم توفیق داشته باشم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۶
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


این روزها هر وقت نخ بادبادک دلم را رها می کنم، بی اختیار راهی مسیر پیاده روی جاده نجف کربلا می شود...


صبح، ظهر، شب...


فرقی نمی کند. با دیدن طلوع و غروب آفتاب، گرمای ظهر و خنکای نسیم شبانگاهی...


چشم هایم را می بندم و دلم را راهی خیل جمعیت پیاده می کنم.


یزورونی، یعاهدکم...


اسامیکم اسجلها، اسامیکم...


هله بیکم یا زوار، هله بیکم...


این دل هوایی را با چای شیرین و غلیظی که در استکان هیئت می ریزم تسکین می دهم.


به یاد چایی شیرین کربلایی ها...


می دانم...


خوب می دانم. این روزها تا نیمه شعبان دلتنگ تر می شوم برایت حضرت ارباب.


دلتنگ ازدحام حرم در شب نیمه شعبان، دلتنگ پارچه های سبزی که در گوشه گوشه حرم برای نوشتن حاجت نصب کرده اند، دلتنگ دعای کمیل شب نیمه شعبان در حائر مقدس و مهم تر از همه دلتنگ آغوش گرم شما...


ولی خوشحال و خرسندم.


چند روزی ست دلم زائر حریم و کویتان شده...


و من خودم را با شعر حافظ تسکین می دهم:


بعد منزل نبود در سفر روحانی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۴
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نسشته در نظر...


باز هم فرار از تنش هایی  که مدتی ست اینجا گریبانگیرش شده ام

و...

پناه آوردن به پلاس و mp3 player...

و تکرار مداوم:

دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور...

وحتی گاها خندیدن به ریش لسان الغیب!

که ای پیر فرزانه...

برخیز حالم را ببین...

دورانی ست؛ یکسان است.

هر روز پست تر از دیروز...

پست پست...

و من دچار خفقانی غریب...

و حسرت سال های دور

حاضر به معاوضه ام...

کودکی ام را می خرم...

چند؟

مزرعه ای ست اینجا...

پر از پاچه خوار و پاچه گیر...

بای ذنب؟؟؟؟؟؟؟

یا غیاث المستغیثین...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۲
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


اون روز وقتی از محل کار به خانه برگشتم نشستم سر سفره و یه شکم سیر ناهار خوردم. بعد ناهار کنترل تلویزیون را از جیب درآورده و خم شدم تا روی میز تلویزیون بگذارم. دیگر کمرم راست نشد. همان جا به رو افتادم زمین. درد از کمر شروع شده بود و تا قوزک پای راست ادامه پیدا می کرد. لرز عجیبی تمام تنم را فرا گرفته بود. نه می شد داد زد. نه می شد گریه کرد. فقط می لرزیدم. خواهرم و دو تا پسرخاله هام که از قضا اون روز ناهار مهمان ما بودند قفل کرده بودند. مات و مبهوت منو تماشا می کردند. هر چی زور می زدم پاشم خودمو به بخاری برسونم شاید گرم بشم و لرزم قطع بشه کمرم یاری نمی کرد. بدنم رو یه وری کردم که از چپ یا راست پاشم ولی بدجور به پاهام فشار می آورد. خواستم عمود پاشم که اونم نشد. با هزار زحمت خودمو به بخاری رسوندم و دراز به دراز خوابیدم.


اون روز تا نه شب مطلقا خبری از حرکت نبود. بماند که نماز ظهر و عصر هم قضا شد. بعد9شب یواش یواش به زور تشک برقی و پیروکسیکام و ویکس و پماد رهامین کمرمان نرم شد و به زور چوبدستی قادر به ایستادن شدیم. روز بعد هم خودمان را از کار مرخص کردیم و کنار بخاری چند جلد کتاب ریختیم و شروع کردیم با ماژیک فسفری نقاشی کشیدن. آن روز را حسابی کتاب خواندیم. از صدسال تنهایی مارکز تا همشهری داستان اسفند ماه. دلمان از عزا درآمد و البته فرصتی مغتنم و توفیقی اجباری برای تفکر در مورد آینده.


روزهای بعد هم این روال ادامه داشت. یک روز در میان تقریبا. تا اینکه راهی بیمارستان شدیم و پزشک متخصص. اسمش را گذاشت اسپاسم عضلانی و چند تا قرص آرام بخش و آمپول و ... را در دفترچه بیمه مان لیست کرد. جالب تر اینکه در آن نسخه کذایی گلاب به رویتان شیاف هم تجویز شده بود. ولی وقتی از داروخانه بیمارستان کیسه داروها را دریافت کردم ملاحظه کردم که روی جعبه آن داروی عجیب الاستعمال دکتر داروساز مودبانه نبشته: در صورت درد با یک لیوان آب میل بفرمایید...


اول که شاخ درآوردیم خانوادگی. بعد با خودم فکر کردم بیچاره قشر بیسواد و روستایی...


خوشبختانه بعد از تزریق آمپول‌های مربوطه دردی احساس نکرده‌ام که حبی با آن شکل و قیافه را با یک لیوان!!! آب میل بفرمایم.


هنوز هم که هنوز است وقتی از محل کار برگشت می خورم می نشینم سر سفره و ناهار. بعد دراز به دراز می خوابم کنار بخاری تا هفت صبح فردا. استراحت مطلق. از همه کارها مطلق (لام مشدد است) شده ام. در آغوش گرم بخاری و خانواده. اولیا هم مهربان ترند. گردگیری و خانه تکانی هم که تعطیل.


حالا این مسائل به شما چه؟ من نمی دونم. ولی شرح حالی بود از اوضاع ما در یک هفته گذشته. راستشو بخواهید تو همشهری داستان دیدم هر کی هر چی سرش اومده رو داستان می کنه و ...


این کار اصلا یکی از راه‌های تمرین نویسندگیه. منم تمرین کردم دیگه.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۴۲
پا پتی