پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

پاپتی . [ پ َ ] (ص مرکب ) در تداول عامیانه ،پابرهنه . || یک لاقبا. سخت فقیر و بی چیز.

پیام های کوتاه

  • ۲۶ دی ۹۸ , ۱۵:۳۸
    قاف

۳۰ مطلب با موضوع «دلنوشته ها» ثبت شده است

پست وبلاگ طرقه

 

اوست نشسته در نظر


خدایا...


این کشتی طوفان زده و سرنشینانش را به امن ترین ساحل آرامش هدایت فرما. خدایا چقدر لذت بخش خواهد بود در ساحلی فرود بیاوریمان که فارغ از هر گونه دروغ، ریا، چاپلوسی و تهمت و غرض ورزی باشد. گاهی فکر می کنم حضرت  نوح(ع) چه لذتی برد وقتی از کشتی بعد از طوفان پیاده شد. آب همه ی پلیدی ها را شسته بود. فرصتی برای شروع از صفر. به قول امروزی ها زمین و مخلوقاتش ریست شده بودند.نوح پیامبری بود که بعد از ابینا آدم دومین ویندوز زمین را نصب کرد.

خدایا...

نمی دانم به مو رسیده یا نه؟ شاید هنوز طنابمان خیلی کلفت است. شاید از صدها تار فقط یکی دوتا پاره شده. تو خودت از بالا شاهد و ناظری و اشراف بر همه چیز داری فقط یک درخواست عاجزانه...


پاره نکن. تقویت کن. هم طناب را. هم بازوهای های ما را. خوشحال می شویم اگر قبول کنی طناب را به عمود خیمه های حضرت اباعبدالله(ع) گره بزنیم. توفیق این لیاقت را به تمامی آرزومندان نصیب فرما. دستمان را هم به دست سقای بی دست علمدارش برسان. ما را هم چون علی اصغر در آغوش مولایمان آرامش بخش. به حق مادرش حضرت رباب.

خدایا...

سایه ات را از بالای سرمان کنار نکش که هرم گناه و شهوت و کید جن و انس و وسواس خناس میسوزاندمان بی سایه شما.

خدایا...

در این ایام اگر مقدرمان کرده ای بر ما تنگ بگیری که گناهانمان را بریزی و بشویی، آبرویمان را مشوی و مریز.

خدایا...

خودت گفته ای نزدیک تر از رگ گردن به مایی. ای خدایی که به معنای واقعی با مایی، فکرمان را خوانده و ریزترین عملمان را حتی اگر مثقال ذره باشد می بینی : خواهشا حضورت را با لطف و مرحمتت اثبات فرما نه با عقوبت و غضبت. باور کن نمی گویم قطعا، ولی سعی می کنیم شکر گزار باشیم.  

خدایا...

چنان با ما رفتار کن که لایق توست که ما بی لیاقت تر از همان مثقال ذره ای هستیم که در این دنیای n  بعدی با میلیارد ها کهکشان و ستاره های ده به توان n  تنی آفریده ای. که آنها لحظه ای از یاد تو غافل نمی شوند ولی من ظلوم و جهول...

خدایا...

 رک و راست و بی تعارف:

ما هیچ چیز از شما طلبکار نیستیم ولی این حق را داریم که به شما امیدوار باشیم. امیدمان را نا امید مکن. منتظر لطف شماییم. امید داده ای ولی صبر نداده ای. بی صبرانه انتظار می کشیم. هر چیزی را هلو برو تو گلو می خواهیم.طاقت هسته اش را هم نداریم. حق هم داریم!!!(نقیض جمله ی اول همین بند). خودت گفته ای اراده کنم دستور می دهم بشو... می شود. دستور شما و شدن آن حتی به اندازه ی سه نقطه ای که من گذاشتم فاصله ندارد. مگر نگفته ای از بند کفش که کوچکترین نیازتان است تا بلند ترین آرزوهایتان را از من بخواهید. خب!!! خوب می دانی چه میخواهم مگر نزدیک تر از رگ کردن نیستی... یه حال علی حده: جسارتا یه کن... فیکون برای تمام شیعیان علی ابن ابی طالب...

خدایا...

به قول شیخ احمد کافی: کسی که صاحبش بالا سرش نباشه اذیتش می کنن. زخم زبون و کنایه میزنندش. خدایا با ظهور حضرت منتظر ریشه ظلم و ستم و استبداد را از روی زمین ریشه کن کرده و طعم عدل و داد، صلح و دوستی را به همه ی ما بچشان و البته ما را از اعوان و انصار و سربازان و سرداران حضرتش قرار بده...


 وصله:


*ارادتمند همه ی دارقوز آبادی ها هم هستیم. اعم از مهاجرین و انصار. خوارج و منافق. شیعیان و اهل تسنن... و البته محتاج دعای همه ی شیعیان و انصار. بی معرفت هم نیستیم قطعا... . جبر زمانه و البته فعلا مجبوریم مجبور.       

*کار زنانه کردن در فضای سخت و خشن صنعتی هم عالمی دارد ها...

*عرفه نزدیک است. با معرفت برای یکدیگر از زبان ثار الله درست و درمان دعا کنیم. تلاش کردم امسال مشهد باشم این ایام را ولی ظاهرا دعوت نامه نداشتم. اگر دلتان سمت صحن نوی رضوی پر کشید باز هم مرا فراموش نکنید.

*از گوسفند قربانی روز عید قربان خوانندگان محترم طرقه دو ران، دو سر دست و راسته و کله پاچه را یکجا جهت دعا برای قبولی قربانی خواستارم. بقیه اش ارزانی خودتان.  

*اگه نخواهیم برای مثقال ذره تعریف علمی و فیزیکی ارائه بدهیم میشود:

حنما گذارتان قیصریه یا میدان میوه فروشان افتاده است زیر نور آفتاب ذرات غبار گرداب وار بالا و پایین می روند. هر کدام از آنها  مصداق عوامانه ذره هستند. طبیعتا مثقال ذره ریز تر از آن خواهد بود. (محض یادآوری برای خودم بود. قصد جسارت به خوانندگان نداشتم ولی بعضی مفاهیم اینقدر تکرار شده اند که ذهن به راحتی از کنارشان می گذرد تذکارهایی چنین گاهی برای تلنگر لازم است.)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۲۷
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر


بعد از مدت ها قحطی در دسترسی به دهکده جهانی یه کارت بیست ساعته خریدم و با سرعت نفتیش مشغول گز کردن در این دهکده ی البته در ایران دارای کدخدا شدم. البته فقط قابلیت سر زدن به وبلاگ را دارم. آنهم وبلاگهایی که اولا به لطف گزمه ها فیلتر نشده اند و ثانیا قالب سبکی داشته و در صفحه ی اولشان 20 پست اخیر با 200 عکس و ضمیمه و تعلیق بارگذاری نشده باشند. از مرور خبرگزاری ها و ایمیل ها و سایت های مورد علاقه ام که کلا شرمنده ام مگر از خدا خواسته جایی تلپ(منظور صدای افتادن چیزی در جایی باید باشد ظاهرا) شوم و از فیض اینترنت پر سرعت مفیوض. یادآوری کنم که این دومین بار است که این پست را می تایپم یک بار تایپ کردم بار بلاگفا نشد، ذخیره هم نشد. احساس کردم دست های پنهانی در کار است لذا قسمت هایی را که "برای او" نوشته بودم حذف کردم تا مقبول افتد و لایق انتشار.


خلاصه سر زدن به وبلاگها دلتنگم کرد برای پرنده ی نیم سوخته ام بنویسم."طرقه". و تو چه می دانی که من چه می کشم. احساس سوختن به تماشا نمی شود. ...


پرسید: چند وقت شده که عقد کرده اید؟ من هم آنجا بودم. جواب داد سه ماه. گفت چه زود گذشت. گفتم برای من سه قرن بود. هر روزش معادل....روز. (حوصله حساب کتاب نیست. هر چند روز. اصلا مگر فرقی هم می کند. مهم آدرنالین و اسید معده ی و هزار مایع مترشحه از غدد تنمان است. و روحیه مرده مان) این سه ماه کذایی...


  • دم زنانی که مردانه پای حقیقت می ایستند گرم و دم مردانی که کوفوی وار(واژه جدید معادل اهل کوفه. (لغت نامه ی بنیامینیه.منتشره در دو هفته بیکاری اخیر. آی تولید کرده ام از این نوع واژگان!!!)) هر حقیقتی را دور میزنند و گذشته خود را به انحای مختلف فراموش می کنند و حقیقت را کتمان...(بماند بی ادبی است. هله او سوز به قول حاج سید حسین.)(کمانه(پرانتز)ش زیاد شد. برای درک معنا مهملات داخل کمانه را نخوانید.

  • گاهی چقدر شرمنده می شویم.

  • دوست، رفیق ... این روزها روزگار به شدت مشغول تشریح و تبیین این واژگان برایم است. شاید مجبور به تجدید نظر در معنایش بشوم. همچنان که شیخ الرئیسمان در این اواخر می کرد.غربال.


این ها را بافتم تا شاید گره ذهنم برای توصیف این سه ماه کذایی باز شود ولی هنوز هم "کذایی روبرویش سه نقطه" بهترین وصف است.


بعد از این پاراگراف (منظورم بند بود. فردا خرکشم نکنید غربزده ی اجنبی پرست) 2 خط نوشته بودم برای 2 نفر. حتما خوانده بودند و می دانستند مضمونش را که اجازه ی انتشار ندادند. کاش اداره ارشاد همه ما همانها باشند. "ممیزی غیبی"


پی نوشت:


* راضی ام به رضایش. ما که نمی دانیم. اصلا چه میدانیم؟ به ما چه؟ به قول آقای انصاری دبیر بسیار محترم علوم اجتماعی مان" به ما مربوط نیست". منتی هم نیست. هست؟ به ما چه اصلا. شاید هم باشد.


* مدتی است با مجانب هایی که هیچ گاه بر منحنی ها مماس نمی شوند احساس همدردی عجیبی می کنم.(رک ریاضی 2 و حسابان 1و2)


* نسخه فرارش را خیلی وقت پیش بهم داده. تنبلی و بی غیرتی امانم نمی دهد. عزمم را جزم کرده ام از امشب. شما شاهد باشید. شروع کردم. سخت دعا کنید سربلند بیرون بیاییم. بعد ان شا الله سرازیری است.


* من با خودم چند چندم؟ 


دستتان خالیست و سرتان خوش ها. می نشینید مهملات مرا از اول تا آخر می خوانید. اینها همه اش الف سنه کردی است. برا خنده هم تجویز نمی کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۲۴
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


یا رئوف


اصل مطلب:

مدتی است خدا، "فقط" شنونده ی خوبی است.


و من هنوز منتظر...


پی نوشت:


1- عالمی دارد نیمه شب، کورمال کورمال اقصی نقاط منزل را پی یک برگ کاغذ سفید و یک خودکار گز کنی.


2- با هم بودیم. مثلا بازدید بود. کنارم نشسته بود. زنگ sms  گوشی به صدا در آمد. با هزار حرص و ولع قفل گوشی را باز کردم و خواندم. او بود. نوشته بود: "بمانیم تا کاری کنیم، نه کاری کنیم که بمانیم". نخواستم به صورتش نگاه کنم. شعار می داد...


الان مدتی است آن منظره و متن در گوشه گوشه ی ذهنم زنگ می خورد. کاش صورتش را تماشا می کردم!!!


3- مدتی بود خستگی مجالی برای تفکر و نبشتن نمی داد. این روزها فرصت مغتنم است چرا که هم وقت داریم و هم روح زخمی. مگر نبشتن چه می خواهد غیر از اینها؟


4- پارسال ماه رمضان روی هویت علمی مان می جنگیدیم. پرفسور ثبوتی


امسال ماه رمضان روی...


5- آخر الزمان است. ظاهرا برای استجابت باید برای هم دعا کنیم. دعایتان می کنم. باور کنید. دعایم کنید.


6- میز فقط برای تحریر است. باور کنید.


7- اسم هزارم را کسی می داند؟



    بسم الله الرحمن الرحیم 


اِنَّ الَّذینَ تَوَفّٰیهمُ الْمَلائِکَةُ ظالِمى اَنْفُسِهِمْ قالوا فیمَ کُنْتُمْ قالوا کُنّا مُسْتَضْعَفینَ فِى الْاَرْضِ قالوا اَلَمْ تَکُنْ اَرْضُ اللّٰهِ واسِعَةً فَتُهاجِروا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۷ ، ۱۶:۴۱
پا پتی

پست وبلاگ یا رئوف


یا رئوف


سلام، سال نو مبارک


شمس تبریزی می فرماید: ایام را مبارک باد از شماست. مبارک شمایید. ایام می آید تا بر شما مبارک شود


قریب 2 سال میهمان و مستاجر وبگاه یا رئوف بودیم. کنگر نخورده لنگر انداخته بودیم. البته هنوز هم حق آب و گل داریم ها


بسیار بیشتر از صاحبخانه فضولی کردیم و مطلب نگاشتیم. خاصیت اهل بخیه است دیگر، تا عرصه ای می یابند برای تاخت و تاز اسب زین کرده و تاخت می کنند.خلاصه اینکه در سال یکهزار و سیصد و نود هجری شمسی با هزار جور وام و قرض اسلامی و ربوی و ... مسکن جدیدی فراهم کردیم ویلایی. طرقه نام ( به ضم ط و سکون ر). باشد که شاید صاحبخانه خواست زوج بنگارد. اصلا مجرد را چه به خانه متاهل در آمدن و زبان دازی نمودن. والللللللللاه


این طور بهتر است. آدم متاهل غم و قصه نان دارد و آدم مجرد درد جاه. تکلیف شما هم با نویسنده مشخص می شود.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۷ ، ۰۹:۰۳
پا پتی

پست وبلاگ یا رئوف


یا رئوف


سلامی چو بوی خوش آشنایی

در آستانه فصل بهار و بعد از 153 روز به حول و قوه الهی، فک پلمپ می کنیم این دفترچه یادداشت گرد گرفته را. به مانند بانوان دوران نه چندان باستان ولایتمان: خمسه . در و دیوار منزلمان را با گل سرخ و سفید مشاطه کردیم و از نو آراستیمش.تا...


یار که را خواهد و میلش به که باشد.


کمد را باز کردم. آخرین بقچه ها مربوط بود به خداحافظی ثبوتی. امروز این بقچه مثل موی سر استاد سفید و گردگرفته بود. بیرون کشیدمش. هر چه کردم پاک نشد. اصلا فراموش کرده بودمش. ای ی ی ی ی ...


وبقچه ی زیریش خاطرات سفر کربلا بود. عمرا اگر گرد گرفته باشد. بعد از آن دوبار دیگر هم مشرف شدم. باز هم ای ی ی ی ی...


علی ای حال. برگشتم. در این مدت دو سه جا اسباب کشی کردم. انصافا هیچ جا خونه ی آدم نمی شه.


سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام


آمدم بار دیگر فریاد بکشم:


یا رئوف...


چقدر دلتنگ این ذکر بودم. یا رئوف...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۷ ، ۰۹:۰۰
پا پتی

پست وبلاگ یا رئوف



یا رئوف...


سلام


قرار بود جای دیگه ای بنویسم. ولی هر چی کردم برای نوشتن تو اونجا حوصله ام نکشید. می دونید خیلی سخته از وبگاهی که عنوان یا رئوف رو با شعر فقیر و خسته بدرگاهت آمدم رحمی  یدک می کشه دست کشید و در وبلاگ دیگری که با بیتی از مشیری شروع می شه مطلب نوشت. اونهم واسه من که ماجرایی با این وبلاگ دارم و چند بار از این وبلاگ حاجت گرفتم.( تو دنیای مدرن امروز میشه به پنجره های وبلاگ هم دخیل بست.باور کنید.) بنا بر این تصمیم گرفتن حرفای نگفته ام را برای خودم نگه دارم که به قول دکتر شریعتی:" حرفهایی هست برای گفتن،که اگر گوشی نبود، نمی گفتم،و حرفهایی هست برای نگفتن،حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،حرفهای بیتاب و طاقت فرسا،که همچون زبانه های بیقرار آتشند،و کلماتش، هریک، انفجاری را به بند کشیده اند، کلماتی که پاره های بودن آدمی اند. اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند، اگر یافتند، یافته می شوند. کلماتی که پاره های بودن آدمی اند. اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند، اگر یافتند، یافته می شوند ودر صمیم وجدان او، آرام می گیرند.و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند، واگراوراگم کردند، روح راازدورن به آتش می کشند ودمادم، حریق های دهشتناک عذاب برمی افروزند."


و من حرف های نگفته خویش را برای خود نگه داشتم. نه اینکه مخاطبش را نداشته باشم . نه!!! دوباره در یا رئوف نگاشتم. آنهم در روز تولدم. 25 سال پیش در نحس ترین روز سال (13 تیر ماه به گواهی علمای نجوم قدیم ، و البته نه مانند خرافات 13 فروردین)  به قول آل احمد پای در باغ وحش عالم وجود نهادم. و در این 25 سال خود درنده ای شدم. شاید رفقای گرمابه و گلستان هم همین را درک کردند و دیشب علاوه برکیک تولد، هدیه تولد عروسکی گوسفندی هدیه دادند که وقتی گردنش را می فشاری که بسملش کنی بع بعش گوش فلک را کر می کند. آری چه زود شدیم 25 ساله. انگار همین دیروز بود زیر دست فریدون اصفهانیان داور بین المللی فوتبال!!! الفبا را آموختیم و 5 سال ابتدایی را مثل برق و باد البته با معدل 20 تمام کردیم. وه....


به قول حکیم هیدجی: به قیل و قال تلف گشت عمر معلومم ...


از وقتی که خودم را شناختم مصداق ظلمت نفسی بوده ام.دیشب بعد از رفتن دوستان قبل از خواب 25 سال خود را مرور کردم. هیچ نداشتم. همه اش" کم من ثناء جمیل لست اهل له نشرته" بود. هیچ نبود جز ناشکری و جسارت.


 و امروز خوب فرصتی است برای شروع دوباره. از نو. دوباره بی اختیار یاد جملات آخر کتاب هبوط افتادم. جملاتی که هر وقت تصمیم می گیرم از نو شروع کنم گوشه ای از کاغذ برای خود می نویسم و امضایش می کنم: "....اما امروز اینچنین روشن و سبک می‌رسد. نومیدی هنگامی که به مطلق می‌رسد، یقینی زلال و آرامبخش می‌شود. چه قدرتی و غنائیست در ناگهان هیچ نداشتن! اضطراب‌ها، همه زاده انتظارهاست. هیچ گودوئی در راه نیست. در این کویر فریب سرابی هم نیست. جاده‌ها همه خلوت، راه‌ها همه برچیده و چه می‌گویم؟ هستی گردویی پوک! به انتهای همه راهها رسیده‌ام. جهان سخت فرتوت و ویرانه است. چه کنم؟


 باز می گردم . رجعت! بهشتی را که ترک کردم باز می جویم. دستهایم را از آن گناه نخستین، عصیان، میشویم، همه ی غرفه های بهشت نخستینم را از خویشتن خویش فتح می کنم! طبیعت را تاریخ را و خویشتن را. در آنجا من و عشق و خدا دست در کار توطئه ای خواهیم شد تاجهان را از نو طرح کنیم. خلقت را بار دیگر آغاز کنیم. در این ازل دیگر خدا تنها نخواهد بود. در این جهان من دیگر غریب نخواهم ماند. این فلک را از میان بر میداریم.پرده ی غیب را بر میدریم. ملکوت را به زمین فرود میاوریم. بهشتی که در آن درختان همه درخت ممنوع اند جهانی که دستهای هنرمند ما معمار ان است...


می دانم که الان هنر نکردم و چیز تازه ای ننوشتم ولی وقتی حرف دلم را به بهترین شیوه و با بهترین کلمات بیان کرده چرا که نه؟


دستهایم را از آن گناه نخستین عصیان می شویم و...


پی نوشت:


0-شریعتی و من ...


1-همیشه به اینکه متولد تیر ماه هستم به همه فخر می فروشم. یه متولد تیر رفتارش تابعی از طلوع و غروب ماهه. وهر چه به نیمه ماه نزدیک تر باشه این خصوصیتش غلیظ تره. حالا چی بهتر از ماه...


2-هفته بعد این موقع نایب الزیاره همگی در عتبات عالیات هستم. دعا کنید آخرین بار نباشه.


3-اول محرم کربلا را دیدیم. سوم شعبانش چطور می شه؟(بزرگتریت علامت سوال ذهنم)


4-این جملات را در قسمت معرفی وبلاگ حذف شده ام نوشته بودم، برای یادگاری اینجا هم کپی می کنم: قبلا خزعبلاتم را در وبلاگ دیگری که با دوستی مشترک بود می نوشتم. نمی شد همه چیز را نوشت. دلتنگ می شدم ولی نمی توانستم دلتنگی هایم را با کسی در میان بگذارم. تعارف نکردم که قلم تعارف بر نمی دارد. این روزها چشم به راه و گوش به خبرم. منتظر قاصد روزان ابری ام. داروگ. تا خبری از رسیدن باران برایم بیاورد. باشد که باران پلیدی ها را بشوید و راه نمایانده شود...

آه باران... ای امید جان بیداران. بر پلیدی ها که ما عمریست در گرداب آن غرقیم. آیا چیره خواهی شد؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۵
پا پتی
پست وبلاگ یا رئوف


یا رئوف...


چند روز پیش آزمایشگاه اپتیک داشتم. مجبور بودم طیف رنگ را از درون لوله میکروسکوپ تماشا کنم. ولی هر کاری کردم پیچ تنظیم کننده عدسی میکروسکوپ فرو می رفت تو چشمم. به یکی از هم گروه ها گفتم بیا تو طیف را تماشا کن. خوب دقیق شدم، اون خیلی راحت بدون اینکه پیچ تنظیم بره تو چشمش، طیف را تماشا کرد و به راحتی تعداد نوارهای تاریک و روشن را شمرد. مشکل از من بود!


مثل کلاس خطاطی، مثل کلاس موسیقی، مثل باز کردن درب کنسرو با دربازکن، مثل کار با موس، مثل بستن ساعت مچی وهزاران نمونه دیگر.


هیچ وقت یادم نمیره اولین روزهایی که توی یه قنادی مشغول به کار شده بودم یارو هر چی کرد نتونست بسته بندی شیرینی رو یادم بده چون مشکل من در نظر اون بسیار عدیده بود. همین شد که شب موقع خونه رفتن یک جعبه خالی و مقداری نخ بردم خونه و نمرین بستن جعبه کردم.الانم سبکم در بسته بندی منحصر به فرد و اختصاصیه...


یا روزهایی که چند تا استاد برا خوشنویسی عوض کردم و هیچ کدومشون نتونستن قلمم رو درست بتراشن.


یا روزهایی که تو مهمونی هستم و از نظر جا، کمی در مضیقه. سفره انداخته می شه و من کمی با بغل دستیم رو در بایستی دارم. اون وقته که اصلا طعم غذا رو نمی فهمم، چون باید خودمو با بغل دستیم هماهنگ کنم که موقع بلند کردن قاشق آرنجم نره تو قاشق بغل دستی...


آره خوب من یه چپ دستم. نه فقط چپ دست که یک چپ چشم و یه چپ پا ...


تو آزمایشگاه هم مشکلم این بود که میکروسکوپ برا راست چشم ها بود و من یه چپ چشمم.گر چه اون روز از بند تماشای طیف های نور رهانیده شدم و کارم شد نوشتن و تحلیل داده ها ولی یه جورایی دلم شکست. یاد کنکور افتادم که با وجودی که هنگام ثبت نام در قسمت معلولیت ها!!  ضربدر می زدیم که چپ دست هستیم ولی بازم سر امتحان کسی بهمون محل نمی گذاشت. تازه وقتی به کمرت یه انحنای 45 درجه می دادی، مراقب  بهت چشم غره می رفت و یا یه حالت طلبکارانه می گفت که :"به ورقه خودت نگاه کن" اون وقت منم با کمال افتخار می گفتم که :"من یه چپ دستم. عوض گلایه و تهمت یه صندلی دیگه پارک کن طرف چپم تا به ورقه خودم نگاه کنم..."


یادش بخیر یه معلم ادبیات داشتیم به همه دو میداد که برن بیشتر بخونن. اون با دوتا دستش می نوشت. البته اصالتا چپ دست بود ولی بهش گفته بودن آدم اسم خدا رو با دست چپ نمی نویسه چون( ... بگذارید نگم چون خیییییلی زشته اصلا مخالف شئوناته...)


خلاصه حسابی کتک خورده بود شده بود راست دست...


اون روز اومدم خونه و تو دهکده به اصطلاح جهانی در مورد چپ دستی جستجویی کردم همه چپ دست ها  گلایه مند بودند از شرایط. یکی از زیبا ترین و جامع ترین اونها رو براتون این پایین میگذارم:


این که آدم جزء 10% مردم جهان باشه خیلی کیف داره . حس خوبی هم داره . حسی که 90٪ بقیه آدمها نمیتونن اون رو درک کنن !


یکی از آرزوهای ما چپ دستها اینه که یه روز محصولات مخصوص چپ دست ها بسازیم تا به شما 9۰٪ بگیم که ما چی میکشیم از دست این چاقوهاتون ، این قیچی ها تون ، این دنده ی ماشین ، این دستگیره ی در و پنجره ، این چپ کلیک مسخره تون ، این شماره های کمکی کیبرد که به خودتون حال دادین و گذاشتین زیر دست راستتون ، اون صندلی های تکی تون که باعث می شه ما کتف مون کج بشه ، اون شماره گیرهای قدیمیه تلفن،که باید انگشت رو میکردی توش و می چرخوندی ، این کنسرو باز کن هاتون ، این ساعت های مچی، که نمیشه با دست چپ کوکش کرد ، اون قلم درشت من درآوردی تون که کلی هم برای خودتون انحناهای خاص خطاطی مخصوص راست دست ها ساختین توش ، اون انبر جوشکاری تون ، اون دکمه ی مسخره دوربین عکاسی که گذاشتینش سمت راست که ما دستمون بلرزه موقع عکس گرفتن ، اون جیب پیراهن مردونتون ، اون در یخچالتون ، اون سازهای موسیقی تون ، اون خط کشتون که شماره هاش میره زیر دست آدم و ... !


اما چیزهایی هست که یک راست دست هرگز نمی فهمد. آن هم حس خوشایندی ست که یک چپ دست دارد ... !


این آخری را واقعا راست می گه ! چپ دستی از اون معلولیت ها و اقلیت بودن هاست که آدم همیشه سرش رو بالا می گیره و می گه : " من یک چپ دستم ...!"


*مربو ط ها:


13آگوست روز جهانی چپ دست ها است. مثل روز جهانی نابینایان یا روز جهانی ناشنوایان یا...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۵۲
پا پتی
پست وبلاگ یا رئوف

یا رئوف...


بلاخره براتمان امضا شد.مدتی بود در فکرش بودیم. در ایام 28 صفر برای ماه رجب وعده گرفته بودیم . شرایطش جور نشد. مصلحت بوده که در ایام ولادت آن امام همام به پای بوسش نائل شویم. من و شیخمان، مجتبی و سعید و عباس، و اگر جور شود محمد حسین. همان در نوا مانده های نینوا(ر.ک: دلم هوای...)


شاید باور نکنید اما دیروز بلیط مان جور شد.


 گر بخت یارمان باشد یک شنبه شب راهی می شویم و تا شب میلاد مقیم حرم یار خواهیم بود. بهشت. قطعه ای از بهشت.صحن عتیق.


نماز مغرب و عشا، صحن نو،نسیم ملایم موقع غروب،صدای دلنشین قران، صدای آب حوض وسط صحن، این فضا بوی بهشت نمی دهد...؟


اذن دخول را در باب الرضا می خوانیم و سلام می دهیم:


یرون مقامی و یسمعون کلامی و یردون سلامی...


بد جوری جلد درب روبروی ایوان طلای صحن نو شده ایم. مقابل درب بزرگ می ایستیم.هنوز وارد نشده ایم. خدام پیری با عصای نقره ای حرم جلوی درب صحن ایستاده است. شال سبزی بر گردن خود دارد. بوی اسپند و عود بد جوری هوایی مان می کند. آهسته و شمرده قدم بر می داریم.


السلام علیک یا مولای یا علی بن موسی الرضا(ع)


السلام علیک ایها الامام الرئوف


کم کم بغض می کنیم...


"چشم بگشا که جلوه دلدار


متجلی است از در و دیوار"


هنوز سنگینیم.مدتی در صحن ها چرخ می زنیم تا سبک شویم. هنوز غبار شهر در تنمان موج می زند. این غبار را تنها پر ملائک می شوید...


یا ایتها الملائکه الموکلین المقیمین فی هذا الحرم الشریف...


درونمان را هم با آب سقاخانه شستشومی دهیم. وضویی می سازیم و از سمت مزار شیخ بهایی وارد می شویم.


بسم الله و با الله و فی سبیل الله...


کفش ها را به کفشداری می دهیم. چقدر کفشداران را دوست دارم. از کودکی در نظرم مهربان تر از دیگر خدامان بوده اند. همیشه می خندند. گاهی چند دقیقه ای گوشه دیوار می ایستم و تماشا شان می کنم.


پله های ایوان را پایین می رویم. نرسیده به صندوق نذورات از جا کتابی زیارتنامه بر میداریم و شمرده شمرده وارد می شویم.یک رواق تا مضجع فاصله داریم. از یک دالان خود را به پیش رو می رسانیم. هنوز سرمان پایین است و چشمانمان پر از اشک.


صدایی از درونمان : گوش کنید:


سرت را بالا بگیر!


حضرت رئوف است


پاک و طاهر شدی. بخشیده شده ای. خجالت نکش...


میهمان حضرت کریم باشی و ...


" در اندرون من خسته دل ندانم کیست


که من خموشم و او در فغان و در غوغاست"


و تو سرت را بالا می آوری


"بعدت منک و قد صرت ذائبا کهلال


اگر چه روی چو ماهت ندیده ام به تمامی"


بغض چند ماهه ات می ترکد...


.


.


.


*نا مربوط ها:



۱)فلشم سوخت. همین امروز. جای خالی گفت: دلت نسوزه!!


بعد گفت:


"احساس سوختن به تماشا نمی شود**آتش بگیر تا که بدانی چه می کشم"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۴۳
پا پتی
پست وبلاگ یا رئوف

یا رئوف


زیرا که مردن چیست ،مگر برهنه ایستادن در باد و آب شدن در آفتاب ؟

و نفس نکشیدن چیست ،مگر آزاد کردن نفس از جزر و مد بی قرار ، چنان که بالا برود و بگسترد وبی هیچ مانعی خدا را بجوید ؟

فقط آنگاه که از چشمه سکوت بنوشید به راستی می توانید سرود بخوانید .

و آنگاه که به قله کوه رسیده باشید بالا رفتن را آغاز می کنید.

و روزی که زمین اندام های شما را فرا می خواند آنگاه است که به راستی به رقص می آیید.


دیروز مهربانترین ، صبور ترین ، دوست داشتنی ترین ، مردترین و غیور ترین کسم را به خروارها خاک سپردم

پدر بزرگم

تازه معنی شعری که همواره ورد زبانش بود را درک می کنم. بسیار فکر می کردم که چرا دوست دارد این بیت را 

سالها پیروی مذهب رندان کردم 

تا به فتوای خرد حرص به زندان کردم

چه بسیار می خواند این بیت را 

نه اهل ریا بود نه اهل توقع . با نان و پنیری می ساخت ،

جلال می گوید : پیر مرد چشم ما بود.

من می گویم :

پیر مرد الگویمان بود ، تکیه گاهمان بود .

صبرش . غیرتش . مردانگی اش . سادگی اش . خداباوری و توکلش

این همه...

نشکست که نشکست 

دریای حوصله بود 

به راستی طارق بود....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۳۰
پا پتی
پست وبلاگ یا رئوف

یا رئوف..

 در این پست می خواهم از یک نعمت با شما صحبت کنم نعمتی که اگر کسی فقط چند روز با آن انس گرفته باشد دیگر جدایی از آن برایش مشکل می نماید. اعتیادی که درمانش خستگی مفرط است. جالب تر اینکه در اوج خستگی هم نمی توان صفای آنرا از یاد برد.نعمتی که هر کس آنرا درک کرده برای خود کسی شده و هر کس توفیقی برای درکش نداشته ...


نعمتی که صفایش با هیچ چیز قابل قیاس نیست.


نعمتی که صفای نسیمش انسان را یاد بهشت، یاد نیستان و یاد خدا می اندازد.نعمتی که خنکایش را با هیچ چیزنمی توان خرید. حتی لوکس ترین کولر های گازی در مجلل ترین هتل های دنیا ندارند این خنکی را .


نعمتی بی زبان اما پر ازسخن. پر از سکوت.


نعمتی که هرگاه درکش می کنم مخیله ام پر می شود از گذشته و حال و آینده.تازه در آن هنگام است که پرواز روح را با عمق وجودم درک می کنم . لحظاتی که روح در بدن نمی گنجد . لحظاتی که قلم خود به خود روی کاغذ به رقص می آید. لحظاتی که کلمات مانند موج های خروشانی به سویت هجوم می آورند. در آن هنگام بغض می کنی. احساس میکنی که سنگین شده ای. مثل یک مادر.مادر آبستن. باید نوشت.باید سبک شد. در به در دنبال قلم و کاغذ می گردی که بنویسی. آنچه را الهامت میکنند بنویس...


که این کلمات فقط یک بار به سراغت می آیند...


هنگامی که می نویسی از همه چیز از همه افکار و تخیلات روزانه راحت می شوی . به تنها چیزی که فکر میکنی نوشتن است . و آن لحظه ای است که انسان احساس می کند که هیچ کس جز خدا همراه او نیست . لحظه ای که روی دوشت هیچ سنگینی را حس نمی کنی. لحظه ای که نوبت کاری فرشته هایی که یک روز تمام نامه اعمال تو را نوشته و کتابی حاضر کرده اند به اندازه یک دیکشنری بزرگ تمام شده است. می گویند ملائک وزن ندارند پس تمام آنچه روی دوشم سنگینی می کند اعمالم هستند لابد.به هر حال لحظه ای که تو را ترک می کنند دلت می خواهد پرواز کنی ...


والبته لحظاتی بعد 2 فرشته دیگر...


دو طرفت ایستاده اند و منتظرند که تو کاری بکنی و آنها آمارت را بنویسند ولی تا وقتی نخوابیدی  هنوز سبکی، چون هنوز کاری نکرده ای تا نامه ات سنگین شود . و چه بسیارند افرادی که تمام این لحظه ها خوابند . افرادی که هیچ گاه این لذت را نتوانسته اند درک کنند. لذتی که یک روز با تمام خوبی و بدی هایش تمام می شود  و روز بعد با همه لطافت و نرمی اش شروع می شود . وقتی عقربه ها 12 را نشان می دهد می شکفی. مثل غنچه ای...


در این مواقع کلمات آنچنان وجودت را لبریز می کنند که نمی دانی کدام را بنویسی. چگونه نوشتن مهم نیست چون نمی نویسی که نمره بگیری می نویسی که تخلیه شوی.


آنجاست که ذره ای درد علی را حس می کنی. دردی که نیمه شب ها او را به نخلستان می کشاند که سر در چاه کند و از ناگفته هایش بگوید. ناگفته هایی که هنوز در گوش تاریخ است.


 نیمه شب هاست که از این دنیای پست و پفکی بیرون می آیی و به دنیایی قدم می گذاری که بوی خدا دارد، بوی بهشت دارد ،نیمه شب می توان آواز پر ملائک را شنید، نیمه شب اگر خوب گوش کنی صدای "اقرا بسم ..." را از کوه حرا می توانی بشنوی...


آری بعضی شب را نماد ظلمت و تاریکی می شناسند ولی شب چیز دیگری است. شب یعنی خلوص ،یعنی پاکی، یعنی آسمانی پر از ستاره ،شب یعنی ماه بدر...


راستی شب ها سر خدا خلوت تر است . یک دیدار خصوصی با کسی که روزها می جویی اش ولی شب ها درکش می کنی.


ولی افسوس هستند بسیاری که در روز او را می جویند و شباهنگام هنگامی که نوبت دیدار است لحاف بر سر کشیده و خوابیده اند...


یافتم روشن دلی از گریه های نیمه شب


خاطری چون صبح دارم از صفای نیمه شب


 * مربوط ها :


 1) چند روز پیش داشتم نوشته هایم را مرتب میکردم چشمم افتاد به نوشته بالا . تاریخی که زیرش زده بودم 14/4/82 بود.ساعت 2 بامداد. کلی حال کردم و به خودم غبطه خوردم . واه خدایا این را من نوشته ام؟چقدر خوب دیده ام و چه خوب توصیف کرده ام.(به قیل و قال تلف گشت عمر معلومم)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۲۷
پا پتی