پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

پاپتی . [ پ َ ] (ص مرکب ) در تداول عامیانه ،پابرهنه . || یک لاقبا. سخت فقیر و بی چیز.

پیام های کوتاه

  • ۲۶ دی ۹۸ , ۱۵:۳۸
    قاف

۳۰ مطلب با موضوع «پیشنهاد مطالعه» ثبت شده است

یا رئوف...


آتش بدون دود را نادر ابراهیمی نوشته در هفت جلد.

البته نشر روزبهان این روزها این ۷ جلد را در قالب کتاب سه جلدی عرضه می کند. تا امروز ۲۹۰ صفحه را از جلد اول خوانده ام. داستان، داستان ترکمن صحراست. مقارن با روزهایی که گل محمد در کلیدر دولت ابادی با خوانین جنگ می کرد. اولین برداشت من از خواندن این داستان بلند:

نادر ابراهیمی تلاش کرده کلیدر بنویسد.ولی زاغی ست که ادای طاووس درمی اورد. اتش بدون دود قابل قیاس با کلیدر نیست. ضرب اهنگ کلیدر را، توصیفات ناب کلیدر را، اتش بدون دود ندارد. حق داستان پردازی و قهرمان پروری را دولت ابادی خیلی بهتر از ابراهیمی به جا اورده است. برای کسانی که کلیدر را نخوانده اند، اتش بدون دود رمان خوبی ست. ولی برای کلیدر خوانده ها...

در قیاس مانند: تفاوت اواز محمدرضا شجریان است با شهرام ناظری.

با این همه کتابی ست خواندنی. مخاطب را کنجکاو می کند به ادامه مطالعه. دلزدگی ایجاد نمی کند و او را با روند داستان و شخصیت ها همراه می کند.

انتظار ما هم از یک رمان خوب همین است گرچه کلیدر یک رمان عالی است.


 

 بعدا نوشت:


چقدر زن خوب، تراز و الگو دارد این اتش بدودن دود...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۷ ، ۰۹:۱۶
پا پتی

یا رئوف...

نومایشگاه کتاب امسال هم تمام شد.
پارسال بخاطر دردسرهای انتخاب زوجه، موفق به حضور و تورق در یگانه آوردگاه سالیانه اینترنشنال کتاب را نداشتم.
اما امسال...
مجال اندک بود و بودجه کم.
در حد یک بن، انهم با استفاده از سهمیه خواهرخانم و با بودجه اهدایی از سوی خانم!!!
امسال نسبت به سالهای قبل بی سوادتر بودم.
دقیقا همان حال و هوای حضرت اقا را داشتم که فرمودند: عقب ماندم من از کتاب!
حین خروج، همه غرفه ها را برخلاف همه سالها ندیده بودم. فقط تا راهرو ۱۹ را متر کرده بودم. بن را هم تمام کرده بودم. کمی هم از جیب مایه گذاشتم، البته به ناچار...
انچه خریدم:
- جای خالی سلوچ
- طریق بسمل شدن
- دیدار در هاید پارک
- رهش
- شام خانوادگی
- ریشه ها
- بیگانه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۷ ، ۰۹:۱۲
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر


کمی دیرتر از موعدی که اعلام شده بود به سالن نمایش رسیدم. چراغ ها خاموش بود و چمران تازه وارد پاوه شده بود و مورد استقبال وصالی قرار می گرفت. سالن پر از جمعیت بود. گوشه ای کنار دیوار نزدیک ردیف اول روی زمین نشستم...


اصولا اهل فیلم دیدن نیستم، شاید سالی یک بار...


چ را ولی باید می دیدم. اظهارات و انتقادات ضد و نقیض زیاد شنیده بودم. از چ یعنی چگوارا تا نوشته محمد قوچانی و ....


علاوه بر این حاتمی کیا را هم دوست دارم. به خاطر دیده بانش که برایم در رتبه اول علایق سینمایی ام است؛ حتی جلوتر از آژانس شیشه ای و روبان قرمز تماشایی...


ولی جنس چ فرق داشت. با لحظه لحظه چ اشک ریختم...


چ، چمران خمینی بود اتفاقا...


چمران، سرباز خمینی بود...


چمران، عمار خمینی بود...


چِ چمران، همان چیزی بود که از چمران پیش از این در ذهن خود می ساختم و می پروریدم...


چِ حاتمی کیا فقط مهر تاییدی بر آن بود.


چمرانِ چ خیلی دوست داشتنی تر از حاج کاظم آژانس شیشه ای بود...


چمرانِ چ را اندازه دیده بانِ دیده بان دوست خواهم داشت...


چ، چگوارا نبود. چ عین چمران بود و پاسخی به این سه سوال که چمران چه کسی بود؟ چمران چرا چمران بود؟ چمران چگونه چمران شد؟


این هر سه چ، سه سوال مخاطب از چ حاتمی کیا بود که ابراهیم سینمای ایران خیلی خوب از پس جواب دادن به این سه سوال برآمده بود...


چ را باید روی زمین نشست و دید. صندلی های مبله سینما محل مناسبی برای تماشای چ نیست!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۷ ، ۰۸:۴۲
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


از وقتی خواندن و نوشتن یاد گرفتم به یاد ندارم از هر چیز خواندنی گذشته باشم. حتی به روزنامه ی زیر لباسی که از خشکشویی به  خانه می آمد یا حتی روزنامه ای که با آن سبزی را بسته بندی میکردند. البته این مورد آخر هنوز هم که هنوزه موجب بالا رفتن آمپر مادرم می شود. چه کنم؟ خواندن خوره ایست در دل و جانمان. این خوره در سفر و حضر(شاید هم حذر. اما اولی به معنا نزدیکتر است چون مصدرش از حاضر بودن است) همراه ماست. نایب الزیاره بودم در مشهد مقدس. حسب عادت مقابل دکه روزنامه فروشی روبروی مسجد جفایی ایستادم و با چشم شروع به خوردن مطالب کردم. همین طور که نگاه می کردم ناگهان چشمم افتاد به منقار پرنده ای که داشت مخم را نوک می زد. عکس روی جلد مجله ای توجهم را به خود جلب کرد. نزدیک تر شدم. نوکش میرفت تو چشمم. عکس عجیبی بود. عکس روی جلد مجله با حاشیه ی سفیدی که داشت تو چشم می زد.


"شماره دهم. دوره ی جدید. بهمن 1390. 276 صفحه. 2000 تومان. به همراه پوستر هدیه زمستان". برای خودش کتابی بود. درون یک کاور نایلونی هم بسته بندی شده بود. عجب عکسی انتخاب کرده بود طراح. خودم را کنترل کردم. دلیل نمی شد. به خاطر طرح جلد خیره کننده و قیمت بسیار مناسبش از راه بدر شوم. بی خیال شدم ولی عکس در ژرفای ذهنم تلوتلو می خورد. آن پرنده لعنتی گویا واقعا ذهنم را نوک زده بود. چند ساعت بعد خریدمش. راستش را بخواهید طاقت نیاوردم. سریع خود را رساندم هتل. شب آخر بود و عازم راه آهن بودیم. کاور را باز کردم. مختصر تورقی کردم. بعد چند صفحه تبلیغ مختص کتاب که البته در حد خود مجله (البته شاید تعبیر مجله درست نباشد. چرا که نه قطع و نه اندازه اش با مجلات امروزی هم خوانی ندارد.جریده تعبیر بهتری ست) مطلب برای خواندن داشت. در یک صفحه ی سفید با یک بسم الله الرحمن کوچک که زیر کادر مستطیلی سبز رنگی نوشته شده بود، مواجه شدم با این جمله:


"همگی خود به وی ده که خود، کار تو راست کند".(کیمیای سعادت. امام محمد غزالی)


تقریبا از خرید خود مطمئن شدم. جریده بوی دیگری داشت. دو صفحه بعد شامل شناسنامه مجله بود. ولی صفحه پشت شناسنامه یک کار گرافیکی از وا‍ژه ی "کلمه" و جملات:


"کلمه ی پاکیزه چون درختی پاکیزه است. اصل آن درست و شاخ آن در آسمان، میوه دهد هر سال به فرمان خدای". ابراهیم /24،25


"خدای گفت اصل آن کلمه، ثابت و راسخ است. درخت اگر اصلی ثابت ندارد بر جای نماند و برگ و بر نیارد".(تفسیر روض الجنان و روح الجنان/ ابوالفتوح رازی)


ادامه جریده را ورق زدم. عجب طرحی زده بودند طراح و صفحه آرا. مطالب نغز و عالی. به جرات می گویم مدتها بود جریده ای به این وزن نه از نظر مطلب و نه از نظر طراحی ندیده بودم. استثنا کنید مجله ی آیینه هنر هیئت اسلامی هنرمندان را البته.


معلوم بود که پشتوانه قوی فکری پشت این جریده خوابیده است. عکس های استثنایی که برای مطالب برگزیده شده اند. بخش های مختلف. طبقه بندی مطالب. بوی افرادی را می داد که کتاب را می خورند. مشغول تحلیل این جریده بودم که در صفحه ی 246 که تیتری با عنوان بازتاب دارد چشمم افتاد به سربرگ یک نسخه:


"درمانگاه شبانه روزی پریدس توس"


دقیق تر شدم. آقای دکتری از مشهد برای خوانندگان این جریده در سربرگ کلینیکش نسخه نوشته:


"سلام دکتری 50 ساله ام ولی به نظر پنج ساله بیشتر نمی رسم. خنده و شوخی را دوست دارم. کتاب و مجله را گاز می گیرم، بو می کنم، لمس می کنم. کلمات را خوابشان را می بینم. من با ادبیات زندگی می کنم. از روی شوق این نسخه را برایتان نوشتم تا کمی حالتان خوب شود. بقیه اش را با ایمیل و فاکس می فرستم".


معلوم شد که نه تنها من که بسیاری در این زمانه که اکثر مجلات و روزنامه ها از نظر طرح و رنگ و شکل و مطلب اقدام به کپی برداری از یکدیگر و مجلات خارجی می نمایند(مدتی مد شده بود همه مثل تایم مجله شان را طراحی می کردند. هستند هنوز چنین جریده هایی. خوب شد قوچانی یادشان داد) هستند افرادی که با ولع آنچه خواندیست را می یابند و می خورند.  


مجله ای که تبلیغاتش هم مختص کتاب و نویسندگی است. سو تیتر های انتخابی عالی ست. خلاصه حلوایی ست که تا نخورید نمی دانید. -"همشهری داستان" - را می گویم.


وصله:


  • خوشبختانه این روزها شرایط طوری است که دوباره با فراغ بال کتاب می خرم، قرض می کنم، میخورم، گاز می گیرم و می خوانم. الهی شکر...


  • تصمیم گرفتم فاصله نوشتن مطالبم را کمتر کنم. این را از کتاب ذن در هنر نویسندگی آموخته ام. شاید هم یک روز پستی راجع به خزعبلات آن کتاب برایتان نگاشم.


قد جاء کم من الله نور و کتاب مبین. یهدی به الله من اتبع رضوانه سبل السلام و یخرجهم من الظلمات الی النور باذنه و یهدیهم الی صراط مستقیم (مائده آیه 16)



ضمیمه:


دیشب سومین شبی بود که برنامه پارک ملت به موضوع امام و خاطرات انقلاب می پرداخت. شب اول مرتضی نبوی. شب دوم حبیب عسگراولادی و دیشب سید محمود دعایی.ولی برنامه دیشب چیز دیگری بود. لذت بردم از صدق گفتار و ادب حجت الاسلام دعایی. برخلاف دو شب گذشته که ...

این آدم ذره ای بی ادبی و بی اخلاقی در مصاحبه اش نبود. صادقانه همه چیز را هم می گفت. همه را هم آقا خطاب کرد. بدون ملاحظه ی جایگاه و شان امروزی شان...

چقدر این روزها کم داریم از این افراد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۹
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


یا رئوف...


هشت سالی است که می شناسمش. وقتی عکسش را با آن عینک کائوچویی فریم سیاه، بالای ستون های مطبوعه وزین شرق می دیدم بی اختیار عنان از کف داده و شروع به بلعیدن کلماتش می کردم. عجب معلوماتی. عجب آسمان و ریسمان به هم بافتنی. گاه با خود می گفتم این مرد لحظه ای از جوانی خود را هدر نداده. لااقل هر چه کرده، هر چه خوانده، الان در ذهن دارد و خیلی سریع آنرا بازیابی کرده و به طور معجزه آسایی به وقایع امروز متصلش می کند.


بعد از جلال و امثالهم، یکی از کاریزماهای ذهنم مسعود بهنود است. اینرا دوستانم هم خوب می دانند. طوری که اگر کراواتم را گره بزنند و احساس کنند که گره را نمی پسندم، می گویند مثل کراوات بهنود است. تمام. قطعا دست به گره نخواهم زد!!!


کتاب "یادداشت های پس از 11 سپتامبر" او را پارسال از نمایشگاه کتاب تهران خریدم. قسمت هایی را خوانده بودم ولی در این میانه چنان سرم شلوغ شد که فقط به خواب و کبابش می رسیدم و از کتابش باز مانده بودم. تا اینکه لطف گروهی از کارکنان دولت شامل حالمان شد و مدتی است مجبوریم مگس بپرانیم. از طرفی چون مگس کش نداشتیم دم را غنیمت دانسته و مگس را به ذهن خود بستیم. لذا فرصت یافته و گرد و خاک از کتاب هایمان می زداییم. ورای فعالیت های سیاسی بهنود او را دوست دارم چون


1)      حافظه تاریخی قوی ای دارد. و این یعنی تسلط کامل بر تاریخ مکتوب ایران زمین.


2)      تسلط  و اشراف کامل دارد بر تاریخ شفاهی و کوچه بازار ملت ایران. تاریخی که کمتر مورخی آنرا نگاشته است.


3)      جالب تر اینکه تمام موارد 1 و 2 را در مورد تاریخ اروپا و آمریکا نیز دارد.


اینها همه ناشی از وسعت مطالعه ی این مرد است. مطمئنم که هیچ چیز خواندنی را نخوانده نگذاشته است. علاوه بر تاریخ به وقایع روز، موسیقی و فیلم هم مسلط است. جالب تر اینکه این حافظه تاریخی را با تسلطی کامل به حوادث و وقایع امروز ایران و جهان مربوط می کند که مصداق حدیث "ما اکثر العبر و اقل الاعتبار" یا معادل فارسی اش "ایوان مدائن را آیینه عبرت دانستن". بگذارید در کنار همه ی اینها طنازی هایش را هم.


دوستی دارم که هم گرافیست است و هم دانشجوی جامعه شناسی و البته تکه کلامش که "من اگر روزی زمام امور را در دست بگیرم" فلان کار را خواهم کرد. روزی می گفت اگر روزی زمام امور بدست من افتد از بهنود دعوت خواهم کرد به ایران باز گردد و نقد کند ایران را.


راست می گوید سیاستمداران را گاهی تاریخ فراموش می شود. نیاز به تلنگر دارند و بهنود این قابلیت را دارد. باز عرض می کنم موکدا ورای بینش عقیدتی و سیاسی این مرد، که حرف خوب و سازنده را باید از کفار هم شنید چه رسد به هموطن مسلمان.


این روزها نمی دانم بهنود در BBC چه چیزهایی بلغور می کند و کدام آسمان را به ریسمان چه کسی می بافد ولی اگر روزی قصد خرید ساتلایت کردم قطعا برنامه ای که بهنود کارشناسش باشد را تماشا می کنم. کسی چه می داند شاید آنروز پست ناسخ این پست را نگاشتم که وحی منزل ناسخ و منسوخ دارد چه رسد به هجویات ذهن حقیر.


پی نوشت:


1) خواندن کتاب پس از 11 سپتامبر هم در این روزها ادامه پروژه ی حضرت حق است ظاهرا.


                                                    بسم الله الرحمن الرحیم


  مثَلُ الَّذِینَ اتَّخَذُوا مِن دُونِ اللَّهِ أَوْلِیَاء کَمَثَلِ الْعَنکَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَیْتًا وَإِنَّ أَوْهَنَ الْبُیُوتِ لَبَیْتُ الْعَنکَبُوتِ لَوْ کَانُوا یَعْلَمُون(عنکبوت آیه 41)"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۲۰
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


یا رئوف...


مشغول خواندن کتاب "مردی در تبعید ابدی" بودم.


لحظه ای یکه خوردم. چه رند است این خدای من. سبحان الله...


در ایامی اثر نادر ابراهیمی را می خوانم که یک چند میلیونیوم وقایع آنرا به چشم بصر می بینم.


ملا شمسای گیلانی شیخمان را می شناسم. صوفی کش ها را هم و البته شیخ مرادالدینی که در مدت ده دوازده سال دست کم هزار مساله از ملا صدرا پرسیده بود برای پاسخگویی به طلاب خویش. آنهم شبانه و پنهانی. حال خواستار به دار آویختن ملا به جرم بدعت را داشت. 


آماده می شویم برای "نشاط تبعید". 


این عبارت صدر المتالهین است.


پی نوشت:


گوشه هایی از کتاب:


1) آرام باش. رو به خدا کن. اینجاست که پای اراده ی ما در برابر مصلحت خدا لنگ است و جز توکل راهی نیست. اینجاست که ما عاجزیم از ادراک آنچه که خدا می خواهد و بدیهی است که زمام امورمان را به دست شیطان نسپرده ایم و خداوند هرگز زمام امورمان را به دست شیطان نخواهد سپرد. پس اینجاست که پای اراده ی ما چون لنگ نزده است، ممکن نیست که مصلحت خدا در مصیبتی خدایی برای ما باشد.


2) من مایوس از زمانه خویشم. نه مایوس از متن حضور. مایوس از امروزم نه دل کنده از فردا. (این یه جمله کلی بهم حال داد)


3) ویرانه ایست این جهان. عمر کفاف نمی دهد که آباد کنیم. غیرت رخصت نمی دهد که رها کنیم. این گونه رها کردن نشانه دنائت است و جاهلانه مرتب کردن نشانه رذالت. درد ما این است.


4) آباد سازی یک گوشه ی کم جهان به دست ما، آباد سازی کل عالم است به دست همگان.


5) آیه پست قبل مربوط به آیه 97 سوره نسا بود. از این به بعد ذیل هر پست آیه ای از قران. بدون ترجمه. لعلکم تعقلون


6)                                        بسم الله الرحمن الرحیم


و عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم .و الله یعلم و انتم لا تعلمون(سوره ی بقره آیه216)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۷ ، ۱۶:۳۸
پا پتی

پست وبلاگ یا رئوف



یا رئوف...


آیا از تاریخ درباره رزمنده دلاور و شجاعی نشان گرفته ای که دشمنان میدان کارزار را هم – به خاطر آنکه انسان هستند – دوست بدارد و تا آنجا در این مهرورزی پیش برود که به یاران خود آن ها را توصیه کند؟


... و آن گاه ده ها هزار نفری که به ناحق به خون وی تشنه بودند چنان با لطف خود شرمنده سازد؟ آنان شعله جنگی را بر افروختند، آب را به روی او بستند و به او پیغام دادند که آب را تا مرگ وی به روی او خواهند بست. و او آنان را از سرچشمه آب عقب راند و آن را بدست آورد و سپس همان دشمنان را، برای آشامیدن این آب دعوت کرد، همچنان که خود و یارانش و مرغان هوا از آن می خوردند و کسی مانع نمی شد و فرمود: پاداش مجاهد در راه خدا، افزون تر از آن کسی نیست که قدرت یابد و عفو کند. شاید کسی که عفو می کند و می بخشد تا مرتبه فرشتگان بالا رود.


او تا آنجا پیش می رود که بعد از سو قصد به جانش به یاران خود درباره قاتل خود چنین سفارش می کند: اگر ببخشید و درگذرید به پرهیزکاری نزدیک تر است!


جنگاوری دلیر، که در قلب او رشته های دلاوری شگفت و مردانگی بی مانند، با رشته های مهر و عطوفت شگفت انگیزش پیوند نا گسستنی داشت. او کسانی را که بر ضدش توطئه می چیدند، فقط مورد توبیخ و و سرزنش قرار داد، در حالی که قدرت داشت آن ها را از بین ببرد و نابود سازد و هنگامی که برای توبیخ به نزد آن ها رفته بود، سر برهنه، بی سلاح و تنها بود ولی آن ها همه غرق در سلاح بودند، تا آنجا که حتی صورت آنها در زیر پوشش سلاح ها نمی شد تشخیص داد... آنگاه با آنان از برادری انسانی و دوستی ها سخن گفت و بر حال آنها گریست که چرا در این راه گام بر می دارند، تا آنکه دید آنها فقط به خون وی تشنه هستند، ولی او با این که شمشیر طبقه بینوا و محروم بود، درنگ کرد، صبر و شکیبایی به خرج داد تا آنان جنگ را شروع کنند و پس از آن بود که همچون زمین لرزه ای سخت، آنان را در هم کوبید و مانند گردبادی سهمناک که ریگ های بیابان به هوا می برد، صفوفشان را از هم پاشید و پراکنده ساخت. او فقط کسانی را که یاغی و متجاوز و ستمگر بودند و قصدی جز فساد و زشتی و دشمنی نداشتند از پای در آورد و نابود ساخت و از آسیب زدن به کسانی که ندانسته به میدان آمده بودند دوری جست و چون در پایان نبرد، پیروز شد بر کشته هایشان صمیمانه گریست، در صورتی که آن ها کشته گان خود پرستی و هوس رانی بودند و همین زشتی و پستی بود که آنان را بدین راه کج و منحرف کشانیده بود ...


پی نوشت:


 ۱-  آنچه خواندید گوشه ای بود از کتاب " امام علی صدای عدالت انسانی"  نوشته جرج جرداق. این کتاب سرشار است از جملات تکان دهنده ای ست که عمق وجود آدمی را به آتش می کشد. هنوز البته سرگردان در فصل های اولش هستم. راستی چرا نباید یکی از ما شیعیان چنین شاهکاری بنگارد. مگر دوستی نزدیک ترین خویشاوندی نیست. مگر ادعای حب و شیعه بودنش را نداریم؟


اما این تحسین و تعریف یک مسیحی از مولای متقیان هم یک جنبه از اعجاز علی است. علی پدر هستی است و هستی یتیم او. علی هنوز هم بر انسان های این عصر صمیمانه اشک می ریزد و می گرید. این را مسافر نجف اگر خوب چشم دلش را باز کند خواهد دید و خواهد شنید. هنوز فریاد علی از محرابش در مسجد کوفه به گوش می رسد به همین دلیل است که زوار آن مکان شریف بی اختیار در مقابل آن محراب بند دلشان پاره می شود و به سوز و نوا می افتند. شب قدر و ضربت و فریاد فزت و رب الکعبه بهانه است برای همنوا شدن با علی در آن محراب. آری دوستی نزدیک ترین خویشاوندی است که به محض ورود به حرم مولا شرمندگی وجودت را فرا می گیرد که ای وای!!! ما شیعیان منتسب به علی هستیم و مایه شرمندگی او. ولی علی آغوش می گشاید. منتظرت بودم. خوش آمدی...


۲-  ایوان نجف عجب صفایی دارد.( بی تعارف: از این همه بقعه و حرم که زیارت کرده ام هیچ جایی صفای ایوان نجف را ندارد. مگر صحن و سرای حضرت زینب. وباید این طور باشد که زینب زین اب است).

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۸
پا پتی
پست وبلاگ یا رئوف

یا رئوف

تردید بر سر دو راهی ها تمامی عمر ما را به سرگشتگی دچار ساخته است.چه بگویم چون بیاندیشی هر انتخابی هولناک است.


جمله بالا قسمتی از کتاب مائده های زمینی آندره ژید است.کتاب خوبی است اگر بخوانیدش متوجه خواهید شد که بسیاری از فلسفه بافی هایش با زندگی روزمره مان گره خورده است. از مطالعه اش لذت می برید...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۳۸
پا پتی
پست وبلاگ یا رئوف

یا رئوف

دیشب کتابی از طرف یک دوست به دستم رسید. کتاب بسیار خواندنی و جالب بود. به قول مادرم آنرا نخواندم بلکه بلعیدم. با آنکه از نیمه شب گذشته بود هر چه خواستم در جایی نشانه ای میان صفحاتش بگذارم تا فردا صبح بقیه اش را بخوانم نتوانستم. کاملا غرق کتاب بودم. این خاصیت کتاب خوب است. عنان خواننده را می گیرد و می برد تا بینهایتی که فقط خودش میداند کجاست. 

داستان بود اما خیلی آموزنده. این روزها نویسندگان معاصر کمتر این طور پر بار و زیبا می نویسند.کلاس خداشناسی و نیز اثبات حضور خدا در زندگی بشر. به زبان بسیار ساده به دور از تکلفات عرفانی و فلسفی و...

کتابی که تک تک کلماتش عطش خواننده را درک کند و به آن پاسخ گوید کتاب فضای توصیفی و نثر جذابی دارد ...

از شدت ذوق زدگی نمیتوانم درباره اش مطلب بنویسم. از وقتی آخرین برگش را خوانده ام از خدا مدام به خاطر این کتاب تشکر می کنم. حال احساس می کنم که هست و هوایم را دارد.هر چه زمان می گذرد بیشتر رافت و مهربانی اش نمود پیدا میکند.

آه خدایا...

وه چه بی رنگ و بی نشان که منم

(وقتی از ژرفای وجودم شاد و راضی باشم این تک مصراع اولین چیزی است که به ذهنم خطور می کند.)

 آنچنان سرذوق بودم که همان وقت به دوستی که کتاب را داده بود اس ام اس (پیامک) زدم و حسابی تشکر کردم.

خدایا شکر که دوستانی دارم بهتر از میوه سیب!!

بیشتر توضیح نمی دهم که تا نخوانی ندانی ( البته در مقام قیاس هیچ چیزدر شدت خوشمزگی و شیرینی با حلوا برابری نمی کند. )

فقط تک جمله اول کتاب را می نویسم. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل:


هر کس روزنه است به سوی خداوند.اگر اندوهناک شود.اگر به شدت اندوهناک شود.


روی ماه خداوند را ببوس

مصطفی مستور


برای اولین بار برخلاف همیشه توصیه میکنم قبل از شازده کوچولو بخوانیدش.


*نا مربوط ها:


0)زین پس به جای واژه کلیشه ای" پی نوشت" خواهم نگاشت" نامربوط ها".

1) آدم باید جایی در وجودش یه حالت " استند بای "تعبیه کنه  و در مواقعی خودش اتوماتیک وار  به اون حالت بره.

2)رفتم جایی گفتم می شه منم از این دکمه ها (دکمه ای که آدم را به حالت استند بای ببرد) داشته باشم ؟گفتند:

الف- لیاقتش را نداری. 

ب- شامل گارانتی نمی شود باید هزینه اش را بپردازی.

ج- شانس آوردی! ماه رمضان فرصت خوبی است با تخفیف بسیار مناسب میتوانی بدون نیاز به نصاب خودت  آنرا بدست آورده و نصب کنی. بجنب!(همان" بشتابید" در پیام های بازرگانی)

برام دعاکنید!

3)دوستان : دوستی را رعایت کنید و انسان را. دوستی هاتان بر منافعتان بچربد . منافعتان را فدای دوستی و رفاقت نکنید . دوست خوب یک نعمت بی منتهاست.

4)راهی(البته منظورم معادل فارسی شده" تاکسی" نیست) مسافر.عازم سفر. گاهی ابری است گاهی آفتابی .یاد بازمانگان و اهل وطن حالش را ابری کناد و هوای مقصد وی را آفتابی...

دقت کرده اید کسی که ساکی بسته انگار تمام غرور و تکبر خود را در ساک جا گذاشته . برای لحظاتی خاکی خاکی است.

واشک چشم خودش و همراهان و بدرقه کنندگان همان نم نم باران است.

ما در ریاضی بعد از حل مساله میگوییم حکم تمام. فکر کنم "حکم تمام".!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۲۱
پا پتی
پست وبلاگ یا رئوف

یا رئوف ...

دوستم می گفت: من دلم به این خوش است که بدانم جایی حتی جایی بسیار دور یک نفر هست که دلش برای من می تپد. دوستم می گفت این طوری می توانم تنهایی را تاب بیاورم، این طوری که یک نفر دوستم داشته باشد. مطمئن باشم دوستم دارد. حتی اگر نبینمش. حتی اگر فرصت نداشته باشیم هی به هم یادآوری کنیم. حتی اگر تا آخر دنیا هیچ جا به هم بر نخوریم. این طوری میتوانم نفس بکشم و خیالم از بابت همه چیز راحت باشد.

من حرف دوستم را می فهمم. چون من یک نفر را دارم که می دانم دوستم دارد اسمش عمو رئوف است. عمو رئوف اسم قشنگی دارد. من قبل از او فقط یک نفر را می شناختم که اسمش رئوف بود او را بعدا به شما معرفی میکنم.

عمو رئوف، خیلی دور از این جا زندگی می کند. آخرین باری که دیدمش یک کت و شلوار طوسی تنش بود. بعدها شنیدم که او مریض شده، آن قدر مریض که دیگر برایش سخت بود بیایید شهرمان. عمو رئوف یک شهرستان دور زندگی میکند. من هیچ وقت به شهر او نرفته ام، اما شنیده ام که شهر او غروب های زیبا و غمگینی دارد.

اگر شازده کوچولو را خوانده باشید، حتما یادتان هست که شازده کوچولو چه قدر عاشق دیدن غروب خورشید بود. او هر وقت دلش می گرفت غروب را تماشا می کرد. او یک روز 43 بار غروب خورشید را تماشا کرد. 

دلم می خواهد یک بار با شازده کوچولو به شهر عمو رئوف بروم. آن وقت سه تایی با هم غروب خورشید را تماشا کنیم.

من هر وقت مطلبی می نویسم به عمو رئوف فکر می کنم. دلم به اینکه یک نفر دارد از آن دور ها نوشته های مرا می خواند خوش است. این همان حسی است که دوستم میگفت. این که بتوانی به خاطر یک نفر بنویسی. به خاطر یک نفر همه سختی های ذندگی را تحمل کنی.

عمو رئوف من همنام آن یک نفر است. همنام کسی که من به خاطر او همه سختی های زندکی را تحمل میکنم. خیلی وقت ها بالای صفحه کاغذی که می خواهم روی آن بنویسم اسمش را این طور می نویسم: یا رئوف!

او اسم های زیادی دارد، اما رئوف واقعا چیز دیگری است. وقتی می گویم یا رئوف! یک پرنده آبی توی قلبم خوابش می برد. همه چراغ های دنیا سبز می شوند. همه بچه هایی که دارند گریه می کنند یکهو به هوای دیدن یک هواپیما در آسمان حواسشان پرت می شود و می خندند. همه خرس های قطبی از خواب بیدار می شوند. همه کرم های شب تاب می تابند. وقتی میگویم یا رئوف! خیالم راحت می شود که پشت ابرها کسی زندگی می کند که حواسش به من هست. حواسش به من هست که توی جنگل تاریک و سرد گم نمی شوم. حواسش به من هست که توی رودخانه وحشی نمی افتم. حواسش به من هست که شب ها شیطان بالشم را مرتب نمی کند و حواسش به من هست که ماه از پشت پنجره خانه من قهر نمی کند. وقتی می گویم یا رئوف! امیدوارم که یک روز عمو رئوف دیگر مریض نباشد. شازده کوچولو قدر گلش را بداند، خورشید یک روز صبح خوابش نبرد، شمع کوچکی که توی قلبم دارم خاموش نشود.

وقتی می گویم یا رئوف! یاد این می افتم که من این همه سختی  های زندگی را فقط به خاطر خود او دارم تحمل می کنم. با خودم فکر میکنم، حالا که آفریده شدم باید به اتفاق عجیبی که برایم افتاده احترام بگذارم: اتفاق عجیب آفریده شدن. و حواسم باشد هر وقت غصه ای از راه می رسد با خود بگویم بهتر است به خاطر او تحمل کنی. او تو را آفریده است تا خودت باشی. او را از خودت نا امید مکن.


برایم مهم است وقتی مرا می بیند سرش را به نشانه تاسف تکان ندهد و به فرشته هایش نگوید ( این بابا اصلا آدم بشو نیست بی خود آفریدمش جای یکی دیگر را هم تنگ کرد ) دلم نمی خواهد وقتی مرا می بیند از این که این قدر در برابر من رئوف بوده پشیمان شود. دلم نمی خواهد فکر کند من لیاقت مهربانی هایش را نداشته ام.

دلم می خواهد بداند که من قدر همه چیز را میدانم .قدر همه چیز هایی را که برایم آفریده. بنفشه را روی تپه ها، تپه ها را زیر ابر ها، ابر ها را روی اقیانوس ها، اقیانوس ها را برای عروس های دریایی و جلبک ها، جلبک ها را برای ماهی ها، ماهی ها را برای صیاد ها، صیاد ها را برای موج ها، موج ها را برای ساحل، ساحل را برای آدم ها، آدم ها را برای هم، مرا برای همین کلمه ها، همین کلمه ها را برای عمو رئوف و عمو رئوف را در شهری دور که غروب ها ی زیبایی دارد آفریده است و من بابت همه این چیز ها از او سپاسگزارم .


پی نوشت:

1)متن بالا نوشته خانم لیلی شیرازی است که حدود یک سال پیش در ضمیمه پنج شنبه های روزنامه همشهری قسمت خانه فیروزه ای به چاپ رسیده بود. شاید خواندنی ترین قسمت ضمیمه همشهری پنج شنبه ها همین ستون خانه فیروزه ای باشد که با زبان ساده به معرفی اسما خدا می پردازد. خلاصه اینکه وقتی خانم شیرازی حرف دل ما را زده، نیازی نبود ما از خودمان چیزی بنویسیم فقط تایپ کردیم  و بر آن حاشیه زدیم تا به فرمایش یار غارمان "جای خالی" خذواالعلم من افواه النسا هم کرده باشیم.


2)حتما برای یک بار هم که شده کتاب شازده کوچولو را ورای مقتضیات سنی خود بخوانید. آنرا به بهترین دوستانتان هدیه بدهید حتی اگر او اهل کتاب و مطالعه نباشد...

هم کتاب و هم نویسنده اش خاص هستند. مطمئن باشید شما با شازده کوچولو همزاد پنداری خواهید کرد و از خواندن آن لذت خواهید برد و بارها و بارها آن کتاب را خواهید خواند. مطمئن باشید شازده کوچولو زندگی شما را هم مانند خیلی ها تغییر می دهد!


3)تقدیم نامه شازده کوچولو:


تقدیم به لئون ورت

از بچه‌ها عذر می‌خواهم که این کتاب را به یک آدم ‌بزرگ هدیه کرده‌ام. عذر من موجه است. چون این آدم بزرگ بهترین دوستی است که در دنیا دارم. عذر دیگری هم دارم: این آدم بزرگ می‌تواند همه چیز حتی کتاب بچه‌ها را بفهمد. عذر سومی هم دارم: این آدم بزرگ ساکن فرانسه است و در آنجا سرما و گرسنگی می‌خورد و نیاز بسیار به دلجویی دارد. اگر همه این عذرها کافی نباشد می‌خواهم این کتاب را به بچگی آن آدم بزرگ تقدیم کنم. تمام آدم بزرگها اول بچه بوده‌اند (گرچه کمی از ایشان به یاد می‌آورند.) بنابراین عنوان هدیه خود را چنین تصحیح می‌کنم:

تقدیم به لئون ورت

آن وقت که پسرکی بود.


4)فراموش نکنید به قول یک دوست: شازده کوچولو، داستانی که باید قبل از مرگ خواند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۳۰
پا پتی