پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

پاپتی

پاپتی . [ پ َ ] (ص مرکب ) در تداول عامیانه ،پابرهنه . || یک لاقبا. سخت فقیر و بی چیز.

پیام های کوتاه

  • ۲۶ دی ۹۸ , ۱۵:۳۸
    قاف

۲۲ مطلب با موضوع «طرقه» ثبت شده است

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


از وقتی خواندن و نوشتن یاد گرفتم به یاد ندارم از هر چیز خواندنی گذشته باشم. حتی به روزنامه ی زیر لباسی که از خشکشویی به  خانه می آمد یا حتی روزنامه ای که با آن سبزی را بسته بندی میکردند. البته این مورد آخر هنوز هم که هنوزه موجب بالا رفتن آمپر مادرم می شود. چه کنم؟ خواندن خوره ایست در دل و جانمان. این خوره در سفر و حضر(شاید هم حذر. اما اولی به معنا نزدیکتر است چون مصدرش از حاضر بودن است) همراه ماست. نایب الزیاره بودم در مشهد مقدس. حسب عادت مقابل دکه روزنامه فروشی روبروی مسجد جفایی ایستادم و با چشم شروع به خوردن مطالب کردم. همین طور که نگاه می کردم ناگهان چشمم افتاد به منقار پرنده ای که داشت مخم را نوک می زد. عکس روی جلد مجله ای توجهم را به خود جلب کرد. نزدیک تر شدم. نوکش میرفت تو چشمم. عکس عجیبی بود. عکس روی جلد مجله با حاشیه ی سفیدی که داشت تو چشم می زد.


"شماره دهم. دوره ی جدید. بهمن 1390. 276 صفحه. 2000 تومان. به همراه پوستر هدیه زمستان". برای خودش کتابی بود. درون یک کاور نایلونی هم بسته بندی شده بود. عجب عکسی انتخاب کرده بود طراح. خودم را کنترل کردم. دلیل نمی شد. به خاطر طرح جلد خیره کننده و قیمت بسیار مناسبش از راه بدر شوم. بی خیال شدم ولی عکس در ژرفای ذهنم تلوتلو می خورد. آن پرنده لعنتی گویا واقعا ذهنم را نوک زده بود. چند ساعت بعد خریدمش. راستش را بخواهید طاقت نیاوردم. سریع خود را رساندم هتل. شب آخر بود و عازم راه آهن بودیم. کاور را باز کردم. مختصر تورقی کردم. بعد چند صفحه تبلیغ مختص کتاب که البته در حد خود مجله (البته شاید تعبیر مجله درست نباشد. چرا که نه قطع و نه اندازه اش با مجلات امروزی هم خوانی ندارد.جریده تعبیر بهتری ست) مطلب برای خواندن داشت. در یک صفحه ی سفید با یک بسم الله الرحمن کوچک که زیر کادر مستطیلی سبز رنگی نوشته شده بود، مواجه شدم با این جمله:


"همگی خود به وی ده که خود، کار تو راست کند".(کیمیای سعادت. امام محمد غزالی)


تقریبا از خرید خود مطمئن شدم. جریده بوی دیگری داشت. دو صفحه بعد شامل شناسنامه مجله بود. ولی صفحه پشت شناسنامه یک کار گرافیکی از وا‍ژه ی "کلمه" و جملات:


"کلمه ی پاکیزه چون درختی پاکیزه است. اصل آن درست و شاخ آن در آسمان، میوه دهد هر سال به فرمان خدای". ابراهیم /24،25


"خدای گفت اصل آن کلمه، ثابت و راسخ است. درخت اگر اصلی ثابت ندارد بر جای نماند و برگ و بر نیارد".(تفسیر روض الجنان و روح الجنان/ ابوالفتوح رازی)


ادامه جریده را ورق زدم. عجب طرحی زده بودند طراح و صفحه آرا. مطالب نغز و عالی. به جرات می گویم مدتها بود جریده ای به این وزن نه از نظر مطلب و نه از نظر طراحی ندیده بودم. استثنا کنید مجله ی آیینه هنر هیئت اسلامی هنرمندان را البته.


معلوم بود که پشتوانه قوی فکری پشت این جریده خوابیده است. عکس های استثنایی که برای مطالب برگزیده شده اند. بخش های مختلف. طبقه بندی مطالب. بوی افرادی را می داد که کتاب را می خورند. مشغول تحلیل این جریده بودم که در صفحه ی 246 که تیتری با عنوان بازتاب دارد چشمم افتاد به سربرگ یک نسخه:


"درمانگاه شبانه روزی پریدس توس"


دقیق تر شدم. آقای دکتری از مشهد برای خوانندگان این جریده در سربرگ کلینیکش نسخه نوشته:


"سلام دکتری 50 ساله ام ولی به نظر پنج ساله بیشتر نمی رسم. خنده و شوخی را دوست دارم. کتاب و مجله را گاز می گیرم، بو می کنم، لمس می کنم. کلمات را خوابشان را می بینم. من با ادبیات زندگی می کنم. از روی شوق این نسخه را برایتان نوشتم تا کمی حالتان خوب شود. بقیه اش را با ایمیل و فاکس می فرستم".


معلوم شد که نه تنها من که بسیاری در این زمانه که اکثر مجلات و روزنامه ها از نظر طرح و رنگ و شکل و مطلب اقدام به کپی برداری از یکدیگر و مجلات خارجی می نمایند(مدتی مد شده بود همه مثل تایم مجله شان را طراحی می کردند. هستند هنوز چنین جریده هایی. خوب شد قوچانی یادشان داد) هستند افرادی که با ولع آنچه خواندیست را می یابند و می خورند.  


مجله ای که تبلیغاتش هم مختص کتاب و نویسندگی است. سو تیتر های انتخابی عالی ست. خلاصه حلوایی ست که تا نخورید نمی دانید. -"همشهری داستان" - را می گویم.


وصله:


  • خوشبختانه این روزها شرایط طوری است که دوباره با فراغ بال کتاب می خرم، قرض می کنم، میخورم، گاز می گیرم و می خوانم. الهی شکر...


  • تصمیم گرفتم فاصله نوشتن مطالبم را کمتر کنم. این را از کتاب ذن در هنر نویسندگی آموخته ام. شاید هم یک روز پستی راجع به خزعبلات آن کتاب برایتان نگاشم.


قد جاء کم من الله نور و کتاب مبین. یهدی به الله من اتبع رضوانه سبل السلام و یخرجهم من الظلمات الی النور باذنه و یهدیهم الی صراط مستقیم (مائده آیه 16)



ضمیمه:


دیشب سومین شبی بود که برنامه پارک ملت به موضوع امام و خاطرات انقلاب می پرداخت. شب اول مرتضی نبوی. شب دوم حبیب عسگراولادی و دیشب سید محمود دعایی.ولی برنامه دیشب چیز دیگری بود. لذت بردم از صدق گفتار و ادب حجت الاسلام دعایی. برخلاف دو شب گذشته که ...

این آدم ذره ای بی ادبی و بی اخلاقی در مصاحبه اش نبود. صادقانه همه چیز را هم می گفت. همه را هم آقا خطاب کرد. بدون ملاحظه ی جایگاه و شان امروزی شان...

چقدر این روزها کم داریم از این افراد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۹
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


دوباره راه افتادیم. کوچه های حومه ی کربلا عالمی دیگر داشت. خانه های ویلایی نسبتا بزرگ با درختان نخل در حیاط هاشان. خانه هایی که اصول معماری آن منطبق بر ایوان و طاق است. در سمت بیرونی منزل و نزدیک پشت بام طاقی هلالی درست می کنند که با دو ستون به زمین مهار می شود. ستون ها اکثرا استوانه ای و طرح دار هستند، علاوه بر نخل درخت های پیچ و چسب حسابی چشم بیننده را می نوازد. همچنان هل می دادیم و آب می خوردیم. گرچه در این کوچه پس کوچه ها خبری از کلمن و احسان آب نبود ولی مقداری آب را در آخرین سیطره از وانتی که آب معدنی احسان می کرد گرفته بودیم. هوا هنوز گرم و طاقت فرسا بود. خبری از گنبد و اماکن مذهبی نبود. دو سه کیلومتری راه زایید. در مسیر دو یا سه، سیطره را رد کردیم ولی اجازه ی ورود گاری نبود. هل.یالااااااا. گاریچی با آن اندام نحیفش داد میزد و می کشید. ما هم چون لشکری شکست خورده گاهی از شدت خستگی نعره میزدیم و هل میدادیم. تا بلاخره به سیطره ی معهود رسیدیم. درست سر خیابانی نصب بود که عمود بود بر درب(شاید)  شمال شرقی حرم حضرت ابالفضل(ع). ما جداگانه و گاری توسط دستگاه تفتیش شد. کم کم گنبد حرم حضرت عباس را هم دیدیم. خیابان ها دوباره شلوغ شد. همان کربلای همیشگی شد. خانه هایی در حد ویرانه و سیم هایی که چون تارعنکبوت بالای کوچه ها به هم تنیده شده اند. در مسیر دومین سیطره را هم رد کردیم. حالا کاملا در و دیوار و درب حرم را می دیدیم. حال عجیبی به جمع دست داد. همه بی اختیار اشک میریختیم. اشک، عرق و آب به هم آمیخته بود. کسی روضه نمی خواند ولی همه بی اختیار اشک می ریختند. کسی چه می داند شاید همه موقعی که در اتوبوس قرار گذاشته بودند که کنار بار بمانند و آن ها را تا هتل برسانند، نیتی کرده بودند. کمتر پیش می آید در آن اوج خستگی گریه کرد و اشک ریخت. دومین بار بود که برای من این احساس دست میداد. بار اول سفر اول بعد مراسم تعویض پرچم، وقتی از حرم امام حسین بیرون آمدیم چشمم به گنبد حرم ابالفضل افتاد. بماند...


هر چه بود مختص آن لحظات بود. گاهی فکر می کنم قلم چقدر قاصر است از بیان بعضی حالات...


 چه بهتر. این باعث می شود بعضی لحظات فقط در لوح دل، با زبان دل نگاشته شود.


به راه خود ادامه دادیم. حال روبروی درب حرم بودیم. در سمت مخالف بین الحرمین حرکت کردیم. بالا سر حضرت را دور زدیم و دوباره وارد ضلع جنوبی یا سمت قبله ی بین الحرمین شدیم. قیامتی بود خیابان. دو روز تا نیمه ی شعبان باقی است. گوشه و کنار، هر چند مغازه یکی، احسان توزیع می شد و خیل مردم به صف ایستاده اند تا خون و گوشت خود را با غذای متبرک، تبرک کنند. اینجا هم غذای غالب نذری قیمه است. بعضی ها چای احسان می کنند. عده ای خیمه ای برپا کرده اند و همان جا دیگ و آتش ریخته اند و همان جا از تولید به مصرف می پزند و توزیع می کنند. عد های هم پخت را در جایی دیگر انجام دادهد و توزیع را با وانت در اطراف حرم انجام می دهند.  علاوه برمحل هایی که برای توزیع غذا ساخته شده بود، بعضی هیئت ها هم داربستی زده بودند و اطرافش را با برزنت پوشانده بودند از سمت داخل دو سمت چپ و راست محل را با پارچه و پرچم های شاد و رنگی آذین بسته بودند و دیوار مقابل درب را با قاب هایی از آینه پوشانده بودند و روبروی آینه ها را پله هایی با آهن ساخته بودند و روی پله ها را ده ها شمعدان گذاشته بودند و لامپ های درونش را صبح و شب روشن می گذاشتتند. خلاصه اینکه حال و هوا حال و هوای جشن بود مطلقا. ازدحام زوار اینقدر زیاد بود که در خیابان های منتهی به بین الحرمین سرویس های بهداشتی سیارکانتینری گذاشته بودند. راه را به موازات بین الحرمین ادامه دادیم. کم کم صف بسیار بلندی به چشم می خورد. نزدیک حرم امام حسین. مردان در یک طرف صف و زنان هم در سمت دیگری. هر کس از اول صف بیرون میامد دستش یک ظرف یکبار مصرف بود، قرصی نان و یک عدد موز. نزدیک تر شدیم. آشپزخانه ی حرم امام حسین رایگان غذا توزیع می کرد. عجب ازدحامی. برای اینکه صف زیاد طولانی نشود دو سه جا پیچش داده بودند و صف های موازی ساخته بودند. با این حال هنوز هم صف بلندی بود. روزهای بعد متوجه شدم توزیع غذا برای نهار از ساعت 11 شروع شده و تا ساعت 2 ادامه داشت. برای شام هم از بعد نماز مغرب و عشا تا 3 ساعت بعد نماز غذا توزیع می شد. اکثر این احسان ها جهت پذیرایی از زوار پیاده ی نیمه شعبان کربلا بود. بلافاصله بعد از درب آشپزخانه باب سدره بود. محل موعود.موبایل مدیر کاروان را گرفتم. گفت سر کوچه ام. دیدمش. سمت هتل راهی شدیم. داخل یکی از کوچه های خیابان سدره هتل ما بود. مدتی در هتل معطل شدیم تا زوار هم کاروانیمان از اتاق ها بیرون بیایند و برای پیاده کردن ساکها کمکمان کنند. ساکهای خودمان را که نصف بار گاری می شد خالی کردیم. ماند ساک های کاروان قزوین و جماعتی که از هتلشان فقط نامی بلد بودند و مدیر بیخیالی که اصلا به خیالش نبود که تعدادی از زوار را با بارهایشان آواره ی شهر غریب شده اند.گرچه در کربلا کسی احساس غربت نمی کند. شاید به مین خاطر است که نماز در این شهر کامل است. گاریچی هم خسته شده بود. ظاهرا هتل را می شناخت و می دانست کجا باید برود ولی کم کم داشت دبه می کرد. انعامش را دوبل دادیم و راهی اش کردیم. شاید انرژی مضاعفی بگیرد و سمت هتل کاروان قزوین دبه نکند.


وارد هتل شدم. اول از همه آب خواستم. مدیر هتل آبمیوه داد. نفس که تازه کردم سوار آسانسور شدم که بروم رستوران ناهار. ساعت 4 بود. نگاهی به آینه ی آسانسور کردم. خیس و سیاه شده بودم. شلوارم تا زانو خیس بود. این را می شد از تغییر رنگش فهمید...


منتظر بقیه اش نباشید که تمام شد. اول داستان نیت کرده بودم تا همینجا برایتان بنویسم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۶
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


حرم امام حسین 6 کیلومتر.


نگاهی به اصغر آقا کردم. با خودم گفتم کاش چیز دیگه ای می خواستی از خدا اصغر آقا. برا خودت چیزی نمی خواستی لااقل برا من مایه میذاشتی. از نجف حسرت این کاروان های پیاده را می خورد. گارچی داخل دسته گاری یه بار لااقل یک تنی را می کشید و هدایت می کرد ما هم 5 نفره از پشت هلش می دادیم. هر وقت هم خسته می شدیم و از نفس می افتادیم گاری چی فریاد می زد: "هل، هل". آنوقت ما انرژی مضاعفی گرفته و می هلیدیم. آبی که تازه از بقالی گرفته بودم شده بود آب کجا بگم؟ معمولا میگن" آب حمام". گاری چی هم نمی خورد. خلاصه رسیدیم جایی که کل خیابان را با یک مانع دست ساز بسته بودند و سربازی را مسئولش. یک بلوار 45 متری مد نظر بیاورید. از کنار پیاده رو تا وسط بلوار از هر طرف لوله ای را به تیرکی لولا کرده اند و زیر لوله کلی لوله و نبشی و قوطی جوش زده اند که سنگین شود و از زیر قابلیت عبور نباشد!!!. دوطرف را هم با یک زنجیر بزرگ قلفیده اند. گاری 1 تنی با لااقل 3 متر ارتفاع روبروی این سد توقف کرد هر چه جناب سرکار محافظ را صدا کردیم، داد زدیم، عربی، فارسی، ترکی، به روی خودش نیاورد. گاری چی گفت: محال.گفتم: خب. حالا ؟ گفت: "ارفع المانع!!! ارفع یالااااا".


ها؟؟؟


رحمت دیک اوشاقی نجه ارفع المانع؟


چاره نبود. دست به لوله بالایی بردم. داااااااغ بود. تابش آفتاب حسابی گرمش کرده بود. از جیبم دستمالی در آوردم و دور لوله پیچیدم. بهتر شد. بیچاره اصغر آقا. شانه هایش را داد زیر لوله ه.ا 3 نفر لوله ها را بلند کردیم و 2 نفر به زور از بالای گاری لوله ها را از میان ساک ها رد کردند. وقتی رسیدیم هتل دیدم شانه های اصغر آقا از شدت گرمای لوله ها سوخته. خلاصه مانع را رد کردیم. چند متری نرفته چند تا کلمن قرمز جلب توجه کرد. از جمع جدا شدم و از کیف پولم ظرف ساندیسی که سرش را بریده بودم و یادگاری معلم ورزش دوران دبیرستانمان بود (خود لیوان نه ها ابتکارش!) را پر آب کردم. اول خودم رفع عطش کردم و یکی را پر کردم تا به دیگران برسانم. دادم یکی یا دو نفر خوردند یک بار دیگر هم برگشتم و پر کردم و بقیه هم خوردند. یارو داد می زد "هل". و ما هل می دادیم. کم کم گنبد امام حسین دیده شد. در راه وانت هایی بودند که آب معدنی سرد و تگری احسان می کردند. آی می چسبید ولی خیلی زود گرم و غیر قابل آشامیدن می شدند.ما هم خالی می کردیم سرمان. کلمن هم از جایی فت و فراوان بود. گاری چی هم خسته شده بود و هر دو کلمن در میان ترمز میزد و آب می خورد. در این فاصله به مدیر کاروان زنگ زدم. آنها هم تازه رسیده بودند هتل. بیچارها گیر ترافیک بودند. یکی از ون ها رسیده بود ولی دیگری که مدیر داخلش نبوده به بیراهه زده بود و زوار را هنوز نرسانده بود. مدیر هم برزخ بود. خلاصه سفارش کردم که من دارم گنبد حرم را می بینم آدرس را به من هم بده تا گاری چی هم به بیراهه نزند. گفت هتل در یکی از کوچه های شارع سدره است. رسیدی باب السدره تماس بگیر من بیایم. بعد گوشی را داد مدیر هتل و به منم گفت گوشی را بده گاریچی تا آدرس دقیق را بگیرد. آدرس را اکی کردیم. بازم کاروان ما. کاروان دیگری که بارشان با بار ما سوار یک گاری بود و سه نفر هم از آنها با من و اصغر آقا مشایعت می کردند نه شماره ای از مدیر داشتند نه مدیر با آنها تماس می گرفت. فقط هم نام هتلشان را بلد بودند. منم که با گاریچی پسرخاله. قرار شد اول بار ما بعد بار آنها. آنها هم اصلا متوجه این قرار نشدند ولی آخر حسابی کفرشان درآمد. بماند. خلاصه به مدیر کاروان سفارش کردم ناهار من و اصغر آقا را محفوظ داشته باش که من گنبد را دیدم. بعد از مدت ها پیاده روی اولین ایست بازرسی. ولی ورود ممنوع. "مختص زوار فقط". گاریچی بهم فهماند که فلانی برید مامور را راضی کنید با زبان یا پول و گرنه راهمان می زاید ها. خودش هم آمد. رفتیم پیش سربازه . بارها را نشانش دادم. اشک تمساح ریختیم. مسافت بعید. نحن زوارالحسین. العطش. نحن جائع. شارع سدره قریب الی هذا المکان. به فارسی نیم بند می گفت: "گاری ها از طرف حرم حضرت ابوالفضل فقط". "یک دروازه مخصوص گاری". این یعنی دور زدن کلی راه. حساب کنید آنچه من در دور دست می دیدم باب الراس حرم امام حسین بود. سمت چپ آن باب السدره. ولی حالا باید از سمت راست تا پایین پای حضرت عباس می رفتیم و از کنار بین الحرمین، خودمان را به پیش روی حرم امام حسین می رساندیم. آنهم از کوچه پس کوچه های فرعی. گاری چی هم کمی با سرباز وراجی کرد. سرباز نرم شد و رفت پیش ارشدش. ولی کم کم تعداد گاری ها زیاد شد. قابل پیش بینی بود که با این شرایط اجازه ورود از این سیطره (ایست بازرسی) را نخواهیم داشت. همان طور شد. دوباره در پست های خود مستقر شدیم. خیس عرق و آب بودیم گرما به حدی بود که گروهی شلنگ آب را از بالای وانت و پشت بام روی سر ملت می گرفتند تا از حال نروند. نگاهی به اصغر آقا انداختم. کاش از خدا چیز دیگری خواسته بود. خودش چیزی نمی خواست کاش برای من خواسته بود...


وصله:


محمد باقر مجلسی صاحب بحارالانوار به خط خود نوشته است: "بنده خطاکار محمدباقر مجلسی فرزند محمد تقی، شبی از شبهای جمعه درباره دعاها مطالعه کردم. دعایی نظرم را جلب کرد که الفاظ آن کم بود، ولی معنای زیادی داشت. در همان شب دعا را خواندم، شب جمعه دیگر خواستم همان دعا را بخوانم؛ ناگهان صدایی از سقف خانه شنیدم که گفت: ای فاضل کامل! هنوز کرامالکاتبین از نوشتن ثواب آنچه که در شب جمعه سابق خواندی، فارغ نشده اند که تو دوباره میخواهی آن را بخوانی! "


 دوست دارید بدونید چه دعایی بوده؟؟؟!!! 


آن دعا این است:


بسم الله الرحمن الرحیم


 الحمدلله من اول الدنیا الی فنائها


و من الاخره الی بقائها


 الحمدلله علی کُلّ نِعمَه


 و استغفرالله من کلّ ذنب و اتوب الیه و هو ارحم الراحمین


پاورقی: قصص العلماء، ص 208.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۴
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


سلام. دلم تنگ بود گفتم چند خطی واسه طرقه بنویسم شااااااااید فرجی حاصل بشه و دلم گل و گشاد. آخرین پستی که نوشتم حوالی عرفه بود شاااااید. یادم نمیاد نوشتن که برام زمانی عادت بود مثل خواندن کم کم داره فراموشم می شه لا مذهب با کم محلی من اونم بی محلی می کنه. ذهنمو می گم. دیگه نه چیزی می خونم نه چیزی می نویسم. اخبار هم که قربونش برم. این جریان هواپیما رو تازه دیروز فهمیدم. گرچه فکر کنم فرقی هم نداشته باشه. یکی اومده جاسوسی یکی دیگه گرفته تش دیگه. ولش کن بابا اصلا به شما چه. بذار برم ادامه پست قبلی. گور بابای دل پدر سوخته ی در حال حاضر تنگ من. الان که فکر می کنم می بینم شاید به خاطر اینه که 14 شب این موقع از روضه برگشته بودم و خودم رو تخلیه کرده بودم الان...


خلاصه اینکه اتوبوس وارد گارا‍ژ شد. داخل اتوبوس با مدیر کاروان هماهنگ شدم که من بمانم مثل همیشه ساک ها را بار گاری کنم و برسانم هتل. اصغر آقای مالوف هم پا در کفش من جوان هوایی کرد و گفت من هم می مانم. وقت پیاده شدن از اتوبوس دستم یک بطری آب معدنی بود. بلافاصله یکی آمد و گفت اجازه هست؟ بطری را نشان می داد. گفتم بسم الله. بطری را گرفت. خورد و برد!!! بقیه افراد کاروان سوار ون هایی که برای حمل مسافر در نظر گرفته شده بود شدند و به سمت هتل حرکت کردند. بنیامین ماند و اصغر آقا و حوضش. نماینده ی شرکت شمسا آمد و گفت تا نیم ساعت آینده وانتی برای حمل بار شما می آید. نیم ساعت معطل می شوید. ساعت حدود 10 بود. راننده اتویوس هم غیر از درب صندوق که بارها در آن بود بقیه درب ها را قفل کرد و خودش راهی ناکجا آباد شد. اصغر آقا نشست داخل صندوق و من دوری در گاراژ زدم. همین طور اتوبوس می رسید و ون ها سرویس می دادند. ولی از وانت موصوف خبری نبود. وسط گاراژ ایرانی هایی که مثل من مامور حمل ساک شده بودند با ماموران امنیت عراقی که 5 یا 6 نفری می شدند مشغول تحلیل اوضاع سیاسی فعلی عراق بودند. از حضور نیروهای آمریکایی در عراق و حتی ایران. این را یکی از امنیتی ها می گفت. می گفت ظاهرا ترک می کنند ولی هیچ جای این کره خاکی بدون مامور آمریکایی نیست! به ما چه مربوط اصلا. کم کم ماموران امنیتی هم سوار ون شدند و گاراژ را ترک کردند. زمزمه هایی مبنی بر نبود وانت کم کم به گوش می رسید. سری به اصغر آقا زدم. داخل صندوق نشسته بود و میوه هایی که از شام و ناهار نجف برایش باقی مانده بود و در ساکش ریخته بود را می خورد.اعم از پرتقال و موز.  دوباره برگشتم وسط گاراژ. این بار ملت نماینده ی شرکت شمسا را خفت کرده بودند که الان سه ساعت است که معطل مانده ایم پس کو وانت؟ راست می گفتند قبل از ما اتوبوس های زیادی آمده بودند و هنوز هم منتظر بودند. گرمای آفتاب به اوج خودش رسیده بود. خرما پزان بود مثلا. گرما از کف دمپایی رد می شد و کف پا را می سوزاند. یاد آن بطری آب معدنی افتادم. آب هم نبود. هر اتوبوسی از راه می رسید ملت میریخت سر مسافران تازه از راه رسیده و آب طلب می کرد. مسافر از همه جا بی خبر هم آب را تقدیمش می کرد. آمده کربلا مثلا. آب از او بخواهند و او ندهد. در این میان نماینده شرکت شمسا اوضاع را تبیین کرد: به مناسبت نیمه شعبان تمام مسیر ها بسته است و امکان ورود وانت به محوطه ی حرم وجود ندارد. این قضیه از صبح امروز اتفاق افتاده و قبلا هم به ما اعلام نشده است و گرنه ما تدبیر می کردیم. الان هم شرکت مشغول جمع آوری گاری ها از سطح شهر است و طبیعی است مدتی زمان لازم دارد تا این گاری ها جمع آوری شده و به گاراژ برسند فلذا صبر پیشه کنید. سری به اصغر آقا زدم باز هم میوه می خورد ولی این بار از شدت تشنگی. اوضاع را تشریح کردم. گفت به موبایل مدیر زنگ بزن و توضیح بده. تماس گرفتم. آنها هم در ترافیک گیر کرده بودند و هنوز نرسیده بودند. به وسط گاراژ رفتم دوباره. این بار ملت گلایه را شروع کرده بودند. گاها گاری وارد گاراژ می شد ولی ظاهرا  از گاری هایی نبود که شرکت شمسا با آن قرار داد دارد. حاضر بود ساک ها رابرساند هتل اما لااقل 70000 تومان می خواست. گاری اش ده تومن نمی ارزید پدر سوخته. نماینده شرکت هم منع می کرد از بار کردن ساکها به این گاری ها. مدعی بود که وسایل شما در این شرایط تحت بیمه نیست و مسئولیتش با خودتان و اگر بارها را وسط راه خالی کرد و فرار کرد به ما مراجعه نکنید و امثالهم. تعدادی از کاروان ها گوش ندادند. حسابی خسته بودند. ساعت ها معطلی در آفتاب و محیطی که اصلا سایه نداشت. ساک ها را بار گاری های آزاد کردند و راهی شدند.ما هم با حسرت تماشاگر حرکت قافله شان بودیم. من هم دوباره با مدیر صحبت کردم و کسب تکلیف. گفت صبر کن گاری شرکتی بیاید. سری به اصغر آقا زدم. ماشین را به من سپرد و تکه مقوایی پیدا کرد و رفت برای نماز. در این ساعات قیمت گاری آزاد تا 150000 تومان هم می رسید گاها.لابی ها با مسئول عراقی گاری ها شروع شده بود. سه نفر بودند. بعضی ها باب رفاقت را با طرف باز کرده بودند که شاید زودتر فرجی در کارشان حاصل شود. گرما امانمان را بریده بود. حدود ساعت 3 بود. گاریی آمد کنار اتوبوس. گاری شرکتی بود.قرار شد بار ما و اتوبوس بغلی را به مقصد برساند. اصغر آقا سر نماز بود. در دورترین جایی که قابل رویت بود سایه ای یافته بود و مناجات می کرد! هر چه توان داشتم در حنجره ام جمع کردم و صدایش کردم تا مجبور نشوم تنهایی بار اتوبوس را سوار گاری کنم ولی صدا نمی رسید. وقت می گذشت و گاریچی عجله داشت. شروع کردم. خودم خودم را فحش می دادم که چرا به ملت گفته ام از نجف خرید کنید که فرصت دارید و پارچه ارزان است و آدرس بازار دادم و .... ساک ها زاییده بودند. خلاصه روی بچه های اتوبوس بغلی سفید. کمکم کردند. اصغر آقا هم رسید. گاریچی مشغول طناب کشی گاریی بود که ساک دو اتوبوس را حمل می کرد. خاوری بود برای خودش. رفتم به خوار و بار فروشی روبروی گاراژ و یک بطری آب معدنی به قیمت 500 تومان خریده و هم خودم را سیراب کردم هم بچه های اتوبوس بغلی و هم اصغر آقا و هم گاریچی را. سلام بر حسین...


راه افتادیم. گاریچی گاری به آن عظمت را می کشید و ما از عقب هل می دادیم. بعد از خروج از گاراژ و مدتی پیاده روی تابلویی در جا خشکم کرد. حرم امام حسین 6 کیلومتر!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۲
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر...


این روزها، یعنی دقیقا از روز عرفه بسیاری از دوستان و همسفران سابقم پیامک می زنند و تماس می گیرند که فلانی کربلا رفتی التماس دعا، یا کی ان شا الله راهی می شی کربلایی؟ و امثالهم... ظاهرا دعوت نامه ی ما دست دوستان رسیده ولی خودمان خبر نداریم. تقصیری هم ندارند بعد از دو سال مداوم شب اول محرم در جوار رحمت حسینی بودن و با آب و تاب برای رفقا از فضای آنجا گفتن همه را به این فکر می اندازد که امسال هم کربلایی بعله...! ولی امسال بنا به دلایلی کاملا محرمانه و شخصی خیییییر. البته قسمت ان شاالله در ایام دیگری است قطعا. همین روزها.... البته اگر لایق باشیم و دعوت شویم. همین پیامک ها و تماس ها هوایی بودم هوایی ترم کرد. الان در بدر دنبال جایی هستم که شب اول محرم مراسم را از ماهواره و از طریق "کربلا تی وی" مستقیم تماشا کنم. البته هنوز هم دیر نشده، شاید طلبیده شویم باز هم. کسی چه می داند. فلذا...


سه روز تا نیمه شعبان داریم. ساک ها را بعد از نماز صبح جمع کرده و آماده ی حرکت می شویم. قرار است 7 صبح راهی کربلای معلی شویم. تعداد زیادی از کاروان های پیاده مدتها پیش راه افتاده اند و از دیروز در حالی که پرچم های سبز در دست دارند و برای اینکه همدیگر را گم نکنند تی شرت های تیم های فوتبال از قبیل بارسا و رئال و ... را پوشیده اند کاملا یکدست و تیمی به نجف رسیده اند و از مقابل هتل ما که در مسیر کربلاست عبور می کنند. سر میز صبحانه کاروان کرج حرف از تاخیر در اعزام به کربلا می زد می گفتند که کاروان های پیاده مسیر را شلوغ و به نوعی ناامن کرده اند فلذا از شرکت شمسا تماس گرفته اند که ممکن است در اعزام دو سه ساعتی تاخیر داشته باشیم. با اصغر آقا (هم اتاقی ام را می گویم. کارمند 50 ساله ی آموزش و پرورش) عزممان را جزم کردیم در این فاصله پیاده راهی حرم علوی شویم و برگردیم. مسیر کمی طولانی است. هتل در جاده ی کوفه قرار دارد. پاشنه ها را ور کشیده بودم، البته اصطلاحا، چون در گرمای تابستان عراق فقط باید دمپایی پوشید، که مدیر کاروان آمد سراغم: برو به سایر هم کاروانیها خبر بده که باید حرکت کنیم. هر چه سریعتر آماده شوند. گفتم سر میز صبحانه بحث چیز دیگری بود. گفت برنامه عوض شده از جاده ی استراتژیک می رویم. گفتم استراتژیک؟ گفت یه جاده ی فرعی و نظامی است. سریییییییییع. رفتم وسط سالن. دو دست را شیپور وار دور دهانم گرفتم و داد زدم زنجان حرکت. ارواح وادی السلام هم شنیدند که کاروان زنجان باید حرکت کند.


بلاخره راه افتادیم. راننده هم مسیر را درست نمی شناخت حتی مامور امنیت. بعد از دو بار مسیر را اشتباه رفتن بلاخره به قول خودشان در مسیر استراتژیک افتادیم. قضیه ی استراتژیک بودنش را از مامور امنیتی پرسیدم، گفت جاده ای ست که در زمان صدام جهت حمل و نقل ادوات نظامی، سران، نیروهای نظامی و ...ساخته شده است. یک سر این جاده منتهی می شود به مرز عربستان. جاده ی باریکه ی آسفالتی داشت در حد عبور یک ماشین و اطرافش بیابان. جدیدا ظاهرا توسط حرم علوی اطراف جاده خریداری شده و اطرافش فنس کشی شده و درخت خرما در آن پرورش می یابد. این را از تابلوهایی که با "عتبه العلویه المقدسه" در فاز های مختلف زمین نصب شده بود می شد فهمید. 10 فازی بود. از درخت های نسبتا جوان در فاز اول تا نهال های تازه و حتی بیابان برهوت که فازهای دهم بودند. تمام اتوبوس های ایرانی پشت سر هم از این مسیر عازم کربلای مقدسه بودند. مسیر تعداد زیادی ایست بازرسی داشت که گاهی تعدادی ساک را از صندوق بیرون آورده و مثلا تفتیشی می کردند که البته مداح کاروان که پیرمرد باصفایی بود بسیاری از سیطره ها را(در اصطلاح خودشان) با اهدای نبات قیچی به ماموران به عنوان رشوه، زیر سبیلی رد می کرد و ما زیاد معطل نمی ماندیم. چون مسیر نظامی بود اصلا کاروان پیاده ندیدیم ولی دل هم اتاقی ام اصغر آقا هنوز پیش آنها بود. کوهنورد خبره ای بود و عاشق پیاده روی. می گفت کاش می شد او هم پیاده مسیر نجف-کربلا را طی می کرد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۳۰
پا پتی

پست وبلاگ طرقه

 

اوست نشسته در نظر


خدایا...


این کشتی طوفان زده و سرنشینانش را به امن ترین ساحل آرامش هدایت فرما. خدایا چقدر لذت بخش خواهد بود در ساحلی فرود بیاوریمان که فارغ از هر گونه دروغ، ریا، چاپلوسی و تهمت و غرض ورزی باشد. گاهی فکر می کنم حضرت  نوح(ع) چه لذتی برد وقتی از کشتی بعد از طوفان پیاده شد. آب همه ی پلیدی ها را شسته بود. فرصتی برای شروع از صفر. به قول امروزی ها زمین و مخلوقاتش ریست شده بودند.نوح پیامبری بود که بعد از ابینا آدم دومین ویندوز زمین را نصب کرد.

خدایا...

نمی دانم به مو رسیده یا نه؟ شاید هنوز طنابمان خیلی کلفت است. شاید از صدها تار فقط یکی دوتا پاره شده. تو خودت از بالا شاهد و ناظری و اشراف بر همه چیز داری فقط یک درخواست عاجزانه...


پاره نکن. تقویت کن. هم طناب را. هم بازوهای های ما را. خوشحال می شویم اگر قبول کنی طناب را به عمود خیمه های حضرت اباعبدالله(ع) گره بزنیم. توفیق این لیاقت را به تمامی آرزومندان نصیب فرما. دستمان را هم به دست سقای بی دست علمدارش برسان. ما را هم چون علی اصغر در آغوش مولایمان آرامش بخش. به حق مادرش حضرت رباب.

خدایا...

سایه ات را از بالای سرمان کنار نکش که هرم گناه و شهوت و کید جن و انس و وسواس خناس میسوزاندمان بی سایه شما.

خدایا...

در این ایام اگر مقدرمان کرده ای بر ما تنگ بگیری که گناهانمان را بریزی و بشویی، آبرویمان را مشوی و مریز.

خدایا...

خودت گفته ای نزدیک تر از رگ گردن به مایی. ای خدایی که به معنای واقعی با مایی، فکرمان را خوانده و ریزترین عملمان را حتی اگر مثقال ذره باشد می بینی : خواهشا حضورت را با لطف و مرحمتت اثبات فرما نه با عقوبت و غضبت. باور کن نمی گویم قطعا، ولی سعی می کنیم شکر گزار باشیم.  

خدایا...

چنان با ما رفتار کن که لایق توست که ما بی لیاقت تر از همان مثقال ذره ای هستیم که در این دنیای n  بعدی با میلیارد ها کهکشان و ستاره های ده به توان n  تنی آفریده ای. که آنها لحظه ای از یاد تو غافل نمی شوند ولی من ظلوم و جهول...

خدایا...

 رک و راست و بی تعارف:

ما هیچ چیز از شما طلبکار نیستیم ولی این حق را داریم که به شما امیدوار باشیم. امیدمان را نا امید مکن. منتظر لطف شماییم. امید داده ای ولی صبر نداده ای. بی صبرانه انتظار می کشیم. هر چیزی را هلو برو تو گلو می خواهیم.طاقت هسته اش را هم نداریم. حق هم داریم!!!(نقیض جمله ی اول همین بند). خودت گفته ای اراده کنم دستور می دهم بشو... می شود. دستور شما و شدن آن حتی به اندازه ی سه نقطه ای که من گذاشتم فاصله ندارد. مگر نگفته ای از بند کفش که کوچکترین نیازتان است تا بلند ترین آرزوهایتان را از من بخواهید. خب!!! خوب می دانی چه میخواهم مگر نزدیک تر از رگ کردن نیستی... یه حال علی حده: جسارتا یه کن... فیکون برای تمام شیعیان علی ابن ابی طالب...

خدایا...

به قول شیخ احمد کافی: کسی که صاحبش بالا سرش نباشه اذیتش می کنن. زخم زبون و کنایه میزنندش. خدایا با ظهور حضرت منتظر ریشه ظلم و ستم و استبداد را از روی زمین ریشه کن کرده و طعم عدل و داد، صلح و دوستی را به همه ی ما بچشان و البته ما را از اعوان و انصار و سربازان و سرداران حضرتش قرار بده...


 وصله:


*ارادتمند همه ی دارقوز آبادی ها هم هستیم. اعم از مهاجرین و انصار. خوارج و منافق. شیعیان و اهل تسنن... و البته محتاج دعای همه ی شیعیان و انصار. بی معرفت هم نیستیم قطعا... . جبر زمانه و البته فعلا مجبوریم مجبور.       

*کار زنانه کردن در فضای سخت و خشن صنعتی هم عالمی دارد ها...

*عرفه نزدیک است. با معرفت برای یکدیگر از زبان ثار الله درست و درمان دعا کنیم. تلاش کردم امسال مشهد باشم این ایام را ولی ظاهرا دعوت نامه نداشتم. اگر دلتان سمت صحن نوی رضوی پر کشید باز هم مرا فراموش نکنید.

*از گوسفند قربانی روز عید قربان خوانندگان محترم طرقه دو ران، دو سر دست و راسته و کله پاچه را یکجا جهت دعا برای قبولی قربانی خواستارم. بقیه اش ارزانی خودتان.  

*اگه نخواهیم برای مثقال ذره تعریف علمی و فیزیکی ارائه بدهیم میشود:

حنما گذارتان قیصریه یا میدان میوه فروشان افتاده است زیر نور آفتاب ذرات غبار گرداب وار بالا و پایین می روند. هر کدام از آنها  مصداق عوامانه ذره هستند. طبیعتا مثقال ذره ریز تر از آن خواهد بود. (محض یادآوری برای خودم بود. قصد جسارت به خوانندگان نداشتم ولی بعضی مفاهیم اینقدر تکرار شده اند که ذهن به راحتی از کنارشان می گذرد تذکارهایی چنین گاهی برای تلنگر لازم است.)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۲۷
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


اوست نشسته در نظر


بعد از مدت ها قحطی در دسترسی به دهکده جهانی یه کارت بیست ساعته خریدم و با سرعت نفتیش مشغول گز کردن در این دهکده ی البته در ایران دارای کدخدا شدم. البته فقط قابلیت سر زدن به وبلاگ را دارم. آنهم وبلاگهایی که اولا به لطف گزمه ها فیلتر نشده اند و ثانیا قالب سبکی داشته و در صفحه ی اولشان 20 پست اخیر با 200 عکس و ضمیمه و تعلیق بارگذاری نشده باشند. از مرور خبرگزاری ها و ایمیل ها و سایت های مورد علاقه ام که کلا شرمنده ام مگر از خدا خواسته جایی تلپ(منظور صدای افتادن چیزی در جایی باید باشد ظاهرا) شوم و از فیض اینترنت پر سرعت مفیوض. یادآوری کنم که این دومین بار است که این پست را می تایپم یک بار تایپ کردم بار بلاگفا نشد، ذخیره هم نشد. احساس کردم دست های پنهانی در کار است لذا قسمت هایی را که "برای او" نوشته بودم حذف کردم تا مقبول افتد و لایق انتشار.


خلاصه سر زدن به وبلاگها دلتنگم کرد برای پرنده ی نیم سوخته ام بنویسم."طرقه". و تو چه می دانی که من چه می کشم. احساس سوختن به تماشا نمی شود. ...


پرسید: چند وقت شده که عقد کرده اید؟ من هم آنجا بودم. جواب داد سه ماه. گفت چه زود گذشت. گفتم برای من سه قرن بود. هر روزش معادل....روز. (حوصله حساب کتاب نیست. هر چند روز. اصلا مگر فرقی هم می کند. مهم آدرنالین و اسید معده ی و هزار مایع مترشحه از غدد تنمان است. و روحیه مرده مان) این سه ماه کذایی...


  • دم زنانی که مردانه پای حقیقت می ایستند گرم و دم مردانی که کوفوی وار(واژه جدید معادل اهل کوفه. (لغت نامه ی بنیامینیه.منتشره در دو هفته بیکاری اخیر. آی تولید کرده ام از این نوع واژگان!!!)) هر حقیقتی را دور میزنند و گذشته خود را به انحای مختلف فراموش می کنند و حقیقت را کتمان...(بماند بی ادبی است. هله او سوز به قول حاج سید حسین.)(کمانه(پرانتز)ش زیاد شد. برای درک معنا مهملات داخل کمانه را نخوانید.

  • گاهی چقدر شرمنده می شویم.

  • دوست، رفیق ... این روزها روزگار به شدت مشغول تشریح و تبیین این واژگان برایم است. شاید مجبور به تجدید نظر در معنایش بشوم. همچنان که شیخ الرئیسمان در این اواخر می کرد.غربال.


این ها را بافتم تا شاید گره ذهنم برای توصیف این سه ماه کذایی باز شود ولی هنوز هم "کذایی روبرویش سه نقطه" بهترین وصف است.


بعد از این پاراگراف (منظورم بند بود. فردا خرکشم نکنید غربزده ی اجنبی پرست) 2 خط نوشته بودم برای 2 نفر. حتما خوانده بودند و می دانستند مضمونش را که اجازه ی انتشار ندادند. کاش اداره ارشاد همه ما همانها باشند. "ممیزی غیبی"


پی نوشت:


* راضی ام به رضایش. ما که نمی دانیم. اصلا چه میدانیم؟ به ما چه؟ به قول آقای انصاری دبیر بسیار محترم علوم اجتماعی مان" به ما مربوط نیست". منتی هم نیست. هست؟ به ما چه اصلا. شاید هم باشد.


* مدتی است با مجانب هایی که هیچ گاه بر منحنی ها مماس نمی شوند احساس همدردی عجیبی می کنم.(رک ریاضی 2 و حسابان 1و2)


* نسخه فرارش را خیلی وقت پیش بهم داده. تنبلی و بی غیرتی امانم نمی دهد. عزمم را جزم کرده ام از امشب. شما شاهد باشید. شروع کردم. سخت دعا کنید سربلند بیرون بیاییم. بعد ان شا الله سرازیری است.


* من با خودم چند چندم؟ 


دستتان خالیست و سرتان خوش ها. می نشینید مهملات مرا از اول تا آخر می خوانید. اینها همه اش الف سنه کردی است. برا خنده هم تجویز نمی کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۲۴
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


یا رئوف...


هشت سالی است که می شناسمش. وقتی عکسش را با آن عینک کائوچویی فریم سیاه، بالای ستون های مطبوعه وزین شرق می دیدم بی اختیار عنان از کف داده و شروع به بلعیدن کلماتش می کردم. عجب معلوماتی. عجب آسمان و ریسمان به هم بافتنی. گاه با خود می گفتم این مرد لحظه ای از جوانی خود را هدر نداده. لااقل هر چه کرده، هر چه خوانده، الان در ذهن دارد و خیلی سریع آنرا بازیابی کرده و به طور معجزه آسایی به وقایع امروز متصلش می کند.


بعد از جلال و امثالهم، یکی از کاریزماهای ذهنم مسعود بهنود است. اینرا دوستانم هم خوب می دانند. طوری که اگر کراواتم را گره بزنند و احساس کنند که گره را نمی پسندم، می گویند مثل کراوات بهنود است. تمام. قطعا دست به گره نخواهم زد!!!


کتاب "یادداشت های پس از 11 سپتامبر" او را پارسال از نمایشگاه کتاب تهران خریدم. قسمت هایی را خوانده بودم ولی در این میانه چنان سرم شلوغ شد که فقط به خواب و کبابش می رسیدم و از کتابش باز مانده بودم. تا اینکه لطف گروهی از کارکنان دولت شامل حالمان شد و مدتی است مجبوریم مگس بپرانیم. از طرفی چون مگس کش نداشتیم دم را غنیمت دانسته و مگس را به ذهن خود بستیم. لذا فرصت یافته و گرد و خاک از کتاب هایمان می زداییم. ورای فعالیت های سیاسی بهنود او را دوست دارم چون


1)      حافظه تاریخی قوی ای دارد. و این یعنی تسلط کامل بر تاریخ مکتوب ایران زمین.


2)      تسلط  و اشراف کامل دارد بر تاریخ شفاهی و کوچه بازار ملت ایران. تاریخی که کمتر مورخی آنرا نگاشته است.


3)      جالب تر اینکه تمام موارد 1 و 2 را در مورد تاریخ اروپا و آمریکا نیز دارد.


اینها همه ناشی از وسعت مطالعه ی این مرد است. مطمئنم که هیچ چیز خواندنی را نخوانده نگذاشته است. علاوه بر تاریخ به وقایع روز، موسیقی و فیلم هم مسلط است. جالب تر اینکه این حافظه تاریخی را با تسلطی کامل به حوادث و وقایع امروز ایران و جهان مربوط می کند که مصداق حدیث "ما اکثر العبر و اقل الاعتبار" یا معادل فارسی اش "ایوان مدائن را آیینه عبرت دانستن". بگذارید در کنار همه ی اینها طنازی هایش را هم.


دوستی دارم که هم گرافیست است و هم دانشجوی جامعه شناسی و البته تکه کلامش که "من اگر روزی زمام امور را در دست بگیرم" فلان کار را خواهم کرد. روزی می گفت اگر روزی زمام امور بدست من افتد از بهنود دعوت خواهم کرد به ایران باز گردد و نقد کند ایران را.


راست می گوید سیاستمداران را گاهی تاریخ فراموش می شود. نیاز به تلنگر دارند و بهنود این قابلیت را دارد. باز عرض می کنم موکدا ورای بینش عقیدتی و سیاسی این مرد، که حرف خوب و سازنده را باید از کفار هم شنید چه رسد به هموطن مسلمان.


این روزها نمی دانم بهنود در BBC چه چیزهایی بلغور می کند و کدام آسمان را به ریسمان چه کسی می بافد ولی اگر روزی قصد خرید ساتلایت کردم قطعا برنامه ای که بهنود کارشناسش باشد را تماشا می کنم. کسی چه می داند شاید آنروز پست ناسخ این پست را نگاشتم که وحی منزل ناسخ و منسوخ دارد چه رسد به هجویات ذهن حقیر.


پی نوشت:


1) خواندن کتاب پس از 11 سپتامبر هم در این روزها ادامه پروژه ی حضرت حق است ظاهرا.


                                                    بسم الله الرحمن الرحیم


  مثَلُ الَّذِینَ اتَّخَذُوا مِن دُونِ اللَّهِ أَوْلِیَاء کَمَثَلِ الْعَنکَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَیْتًا وَإِنَّ أَوْهَنَ الْبُیُوتِ لَبَیْتُ الْعَنکَبُوتِ لَوْ کَانُوا یَعْلَمُون(عنکبوت آیه 41)"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۲۰
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


یا رئوف


اصل مطلب:

مدتی است خدا، "فقط" شنونده ی خوبی است.


و من هنوز منتظر...


پی نوشت:


1- عالمی دارد نیمه شب، کورمال کورمال اقصی نقاط منزل را پی یک برگ کاغذ سفید و یک خودکار گز کنی.


2- با هم بودیم. مثلا بازدید بود. کنارم نشسته بود. زنگ sms  گوشی به صدا در آمد. با هزار حرص و ولع قفل گوشی را باز کردم و خواندم. او بود. نوشته بود: "بمانیم تا کاری کنیم، نه کاری کنیم که بمانیم". نخواستم به صورتش نگاه کنم. شعار می داد...


الان مدتی است آن منظره و متن در گوشه گوشه ی ذهنم زنگ می خورد. کاش صورتش را تماشا می کردم!!!


3- مدتی بود خستگی مجالی برای تفکر و نبشتن نمی داد. این روزها فرصت مغتنم است چرا که هم وقت داریم و هم روح زخمی. مگر نبشتن چه می خواهد غیر از اینها؟


4- پارسال ماه رمضان روی هویت علمی مان می جنگیدیم. پرفسور ثبوتی


امسال ماه رمضان روی...


5- آخر الزمان است. ظاهرا برای استجابت باید برای هم دعا کنیم. دعایتان می کنم. باور کنید. دعایم کنید.


6- میز فقط برای تحریر است. باور کنید.


7- اسم هزارم را کسی می داند؟



    بسم الله الرحمن الرحیم 


اِنَّ الَّذینَ تَوَفّٰیهمُ الْمَلائِکَةُ ظالِمى اَنْفُسِهِمْ قالوا فیمَ کُنْتُمْ قالوا کُنّا مُسْتَضْعَفینَ فِى الْاَرْضِ قالوا اَلَمْ تَکُنْ اَرْضُ اللّٰهِ واسِعَةً فَتُهاجِروا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۷ ، ۱۶:۴۱
پا پتی

پست وبلاگ طرقه


یا رئوف...


مشغول خواندن کتاب "مردی در تبعید ابدی" بودم.


لحظه ای یکه خوردم. چه رند است این خدای من. سبحان الله...


در ایامی اثر نادر ابراهیمی را می خوانم که یک چند میلیونیوم وقایع آنرا به چشم بصر می بینم.


ملا شمسای گیلانی شیخمان را می شناسم. صوفی کش ها را هم و البته شیخ مرادالدینی که در مدت ده دوازده سال دست کم هزار مساله از ملا صدرا پرسیده بود برای پاسخگویی به طلاب خویش. آنهم شبانه و پنهانی. حال خواستار به دار آویختن ملا به جرم بدعت را داشت. 


آماده می شویم برای "نشاط تبعید". 


این عبارت صدر المتالهین است.


پی نوشت:


گوشه هایی از کتاب:


1) آرام باش. رو به خدا کن. اینجاست که پای اراده ی ما در برابر مصلحت خدا لنگ است و جز توکل راهی نیست. اینجاست که ما عاجزیم از ادراک آنچه که خدا می خواهد و بدیهی است که زمام امورمان را به دست شیطان نسپرده ایم و خداوند هرگز زمام امورمان را به دست شیطان نخواهد سپرد. پس اینجاست که پای اراده ی ما چون لنگ نزده است، ممکن نیست که مصلحت خدا در مصیبتی خدایی برای ما باشد.


2) من مایوس از زمانه خویشم. نه مایوس از متن حضور. مایوس از امروزم نه دل کنده از فردا. (این یه جمله کلی بهم حال داد)


3) ویرانه ایست این جهان. عمر کفاف نمی دهد که آباد کنیم. غیرت رخصت نمی دهد که رها کنیم. این گونه رها کردن نشانه دنائت است و جاهلانه مرتب کردن نشانه رذالت. درد ما این است.


4) آباد سازی یک گوشه ی کم جهان به دست ما، آباد سازی کل عالم است به دست همگان.


5) آیه پست قبل مربوط به آیه 97 سوره نسا بود. از این به بعد ذیل هر پست آیه ای از قران. بدون ترجمه. لعلکم تعقلون


6)                                        بسم الله الرحمن الرحیم


و عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم .و الله یعلم و انتم لا تعلمون(سوره ی بقره آیه216)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۷ ، ۱۶:۳۸
پا پتی